بوک مارک/ خانه خاموش
اورهان پاموک
من را ندید. من هم صدایش نکردم. درحالیکه سرش بالا و پایین میشد، در میان میزهای غذاخوری میگشت. بعد، از سمت یک میز صدایش کردند و او هم به آنجا رفت، خم شد و دسته بلیتهای بختآزمایی را به سمت دخترکی که لباس سفیدی پوشیده و موهایش را با روبان بسته بود، دراز کرد، دخترک با دقت مشغول گشتن میان بلیتها بود و پدر و مادرش هم لبخندی از سر رضایت بر لب داشتند؛ سرم را برمیگردانم و دیگر نگاهش نمیکنم. اگر صدایش میکردم اسماعیل به محض دیدنم با سرعت خودش را به من میرساند و بعد هم میگفت: «چرا دیگه خونه ما نمیآی داداش.» «خونهتون هم دوره و هم سربالایی اسماعیل.» میگفت: «بله حق با توئه، اگه اون وقتی که آقا دوغان بهم پول داد به جای تپه اینجا زمین خریده بودم، آه اگه اون موقع به جای نزدیک ایستگاه نزدیک ساحل خونه خریده بودم، وای رجب امروز میلیونر بودم.» «بله، بله» و باز همان حرفهای همیشگی. چرا باید سراغش بروم؟ اما بعضی وقتها هم دوست دارم سراغش بروم، منظورم همان شبهای زمستان است که هیچکس را برای همصحبتی پیدا نمیکنم. دوست دارم و میروم اما باز همان حرفها.