فاصله آزادی تا آبادی طولانی شده است
برای تو مینویسم از خرمشهر
معصومه عامری-روزنامهنگار - خوزستان
وقتی دود سیاه جنگ آسمان شهر را فرا گرفت، گمان نمیکردم که این تاریکی تا میانسالی در چشمان من لانه میکند و ترس از جنگ و آوارگی، با من بزرگ خواهد شد.
از دیوارهای کاهگلی پوشیده از یاس سفید و بنفش خانه «محاسن» و «ایناس»، فقط زخمهای کهنه از فصل موشک و بمباران و اسارت و بی خانمانی برجای مانده است و غمی دیرینه در آسمان ابری چشمانم.
رها و آزاد بودیم. توی کوچه پس کوچههای کنار کارون و بهمنشیر بازی میکردیم و نزدیک غروب هم ذوق برگشتن قایقها و دیدن «شبوط» و «برزم» صید شده ماهیگیرها، حال و هوای کودکانهمان را زیباتر می کرد. اما عصر، کنار رودخانه پاتوق بود؛ برای کودک و پیر و جوان. یکی ساز میزد، دیگری خرمای نخلهایش را در سینی میچید و خاله بدریه هم شیر و ماست گاومیشهایش را میفروخت.
ماهیگیران خوشحال از صید روزانه، آنچه که داشتند را توی شریعه میفروختند و کنار ساحل تا پاسی از شب خوش میگذراندند . صدای آرام فاختهها و چهچه بلبلهای نخلستان با حرکت سعف نخلها و نسیم خنک رودخانه همخوانی زیبایی داشت و برای ما بچهها تا چشم کار میکرد زیبایی کارون بود و عظمت و بخشندگی آن.
صدای زوزه هواپیماها و انفجارهای خیلی نزدیک و لرزیدن خانه و ناگهان تاریک شدن آسمان، همه را از جا پراند. همه توی کوچهها ریختند. مادرها، بچههایشان را صدا میزدند و پدرها هراسان توی کوچهها به سمت خانههایشان میدویدند. همه ترسیده بودند. شهر در کمتر از چند ساعت پر شد از نظامیها و خرمشهر سقوط کرد.
روزهای سختی بر ما گذشت. هفتهها از پدر و دایی و مردان فامیل خبری نداشتیم. ما اهواز و در خانه بیبی کمیله، به خیال خود از جنگ گریخته بودیم.
بعداز چند ماه، پدر آمد. اما ندیدم که بایستد. عمو جبار ویلچر را از ماشین پایین آورد و با کمک دوستش، پدر را روی آن نشاند. ما فقط نگاه میکردیم. حتی جرات حرف زدن هم نداشتیم. بیاختیار بیبی را بغل کردم و فقط گریه کردم.
بیش از یک سال، خانه بیبی ماندیم. هرچند که اهواز هم امن نبود اما ما جایی برای رفتن نداشتیم.
خانه ما اما سالم بود؛ میگفتند که درمانگاه عراقیها بوده. پدر اجازه نمیداد که بیرون برویم. میگفت خرابههای شهر پر است از مینهای منفجر نشده و خانه ما چون درمانگاه عراقیها بوده، امنترین جای شهر است.