عیدی توپ!
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمانمتینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان،یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
معلم خصوصی!
من: وای بچهها... هفتهی بعد، همین روز، امتحان ریاضی داریم! باید چه گِلی به سرمون بمالیم؟
متین: آخ... گفتی اردلان و کردی کبابم!
یاور: تو دیگه چیمیگی متین؟ تو که معلم ریاضی داری؟
متین: مگه معلم گرفتن جرمه.خب حرفهای آقای ولینژاد تو کلهی مبارکم نمیره. تازه، معلم، پنج جلسه هم بیشتر نیومده...
فرزاد: حالا با این پنج جلسه فرقی هم کردی یا نه؟
متین: نه بابا... این خانه از پایبست ویران است... اصلاً مخ من، هر جا بوی «ر» ریاضی به مشامش برسه، یکهو رَم میکنه
احمد: متین! به خودت برچسب نزن الکی! باید تمرین کنی. تمرین بیشتر! تازه من که بهت گفته بودم! رو کمک من هم حساب کن!
متین: دمت گرم احمد؛ عشقی! راستی؛ معلم خصوصی، یه پیشنهاد هم بهم داده، اینجوری یهکم خیالم رو راحت کرده! گفته روز امتحان، اگه سر سؤالی گیر کردم، میتونم سؤال رو براش بفرستم...
احمد: بیجا کرده، تو که راضی نشدی؟ چه پیشنهاد کثیفی!
من: چرا کثیف احمد؟ خب... اشکالی که نداره. بابای متین کلی به معلم خصوصی پول داده...
احمد: پول داده که چی؟ تا متین ریاضی یاد بگیره! متین هم که توی این چند هفته، کلی زحمت کشیده، چرا معلم خصوصی متین، باید زحمتهای متین رو ندیده بگیره.
متین: ناراحت نشو، حالا من که قبول نکردم. تازه میگفت توی امتحانهای قبلی، به خیلی از شاگردهاش کمک کرده...
احمد: قبلاً هم بیجا کرده! این که کمک نیست، مثلاً پول گرفته که به تو ریاضی یاد بده، اما بهجاش داره همهی استعداد و توان تو رو ندیده میگیره. اصلاً حق نداره...
متین: اتفاقاً اون موقعی که این پیشنهاد رو داد، صداش رو آروم کرد تا کسی نشنوه!
احمد: متینجان! خواهش.... خواهش میکنم بگو این مثلا!معلمه دیگه نیاد! خودم میام مِنَّتت رو هم میکشم و با هم تمرین حل میکنیم...
هفتهی بعد از عید فطر!
خدایا! امسال با رمضانت خیلی حال کردم وبعد از گذشت یک هفته، هنوز مزهاش زیر زبانم است! غیر از همان دو سه روز که مریض شدم، بقیهی روزههایم را گرفتم؛ با همهی گشنگی و تشنگیهایش، با همهی بدخوابی و خوشخوابیهایش!
آنقدر بدم میآید از این آدمهایی که فیلم بازی میکنند و میگویند ما در ماه رمضان، تشنه نمیشویم.... گشنه نمیشویم! آ خدا! من در ماه رمضانت، هم گشنه شدم و هم تشنه. بهخصوص دمدمهای غروب، رودهی بزرگم میخواست رودهی بیپناه کوچکم را یک لقمهی چپ کند!
اما به عشق تو، به عشق اسم تو و به عشق این همه نعمتی که به من بخشیدی،
تا دم اذان، لب به هیچچیز نزدم. تازه، از تو ممنونم که وقتی افطار میکردم، از خوردن نان بربری و پنیر سبزی، لذت میبردم. وای.... چای شیرین، حلوا، شلهزرد.
خدایا، یک تشکر دیگر! در یکی از شبهای احیا،گویندهی رادیو، دعایی میخواند که مادرم گفت «جوشن کبیر» است. در آن دعا،کلی از اسمهای قشنگت را کنار هم ردیف شده و فراز به فرازش، کلی نور و رحمت بود: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا حَنَّانُ یَا مَنَّانُ یَا دَیَّانُ یَا بُرْهَانُ...» و آلان مدتی است کلمهی حنان، از ذهنم نمیرود؛ بسیار بسیار بخشنده... فراوان فراوان بخشنده!
شاید به عشق همین نام زیبایت، این یک هفته که از عید فطر گذشته، پایم را در یک کفش کردهام و به اعتماد همین نام، یک عیدی توپ! از خدا میخواهم؛ عیدی توپِ توپ!
اصلاً با این همه بخشندگی، به خدا بر خواهد خورد که عیدی کوچولوموچولو بخواهم.
حالا چشمهایم را میبندم و دستم را به سوی آسمان تو بلند میکنم و دوباره میگویم یا حنان.... یا منان...!
سهشنبه، 28 اردیبهشت
امروز، آخرین جلسهی کلاس ادبیات بود و اواخر زنگ، آقای اردستانی، کمی، فقط کمی کلاس و میکروفن را داد دست بچهها و بچهها هم نامردی نکردند و گیس و گیسکشی از سال گذشته شروع شد و شکایت از کلاسهای بیمزه و مانیتورهای خسته و معلمهای ماشینی و چشمهای مریخی و نشیمنگاههای تخت و روزهای سخت و لباسهای تنگ و مخهای منگ و...
وای دفترم، انگار شعر شد! خلاصه در دل بچهها باز شد و هر چه خواستند از مَجاز و مُجاز و غیر مُجاز، گفتند و آقای اردستانی هم با لبخند، سرش را تکانتکان میداد و حرف بچهها را میشنید. تا اینکه بچهها از نفس افتادند. آقای اردستانی میکروفنش را باز کرد و این دو بیتی را از خیام خواند:
ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نیی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور
و ادامه داد: بچهها! فکر میکنین این انسان مغرور، هیچوقت در خیالش میگنجید که توی عصر مریخ و هوش مصنوعی و نانو، اینجور زمینگیر بشه و نتونه بدون ماسک و دستهای آغشته به الکل، تا سر کوچهاش یه تُکِپا بیاد؟ بهقول خیام که امروز، روز بزرگداشتش است، نباید غصهی «بوده»، یعنی گذشته و «نبوده» یعنی آینده رو خورد.
باید قدر همین مدل بهقول شما ارتباط بیروح رو هم بدونیم و...
یکهو سکوت کلاس را پر کرد و تصویر آقای اردستانی،
گوشهی مانیتور همهی بچهها ماسیّد.