در معبد اسکار
بازخوانی روایت جذاب جان بورمن از اسکار1987
مطلب «در معبد اسکار» که آذر1367 در شماره71 ماهنامه فیلم منتشر شد، روایتی است دستاول از جان بورمن که همان زمان (1987) برای فیلم «امید و افتخار» نامزد جایزه اسکار بود. اینطور که مترجم با نام مستعار پرندیس (احتمالا پرویز دوایی) در مقدمه آورده، مطلب ابتدا در نشریه آیریشتایمز، منتشر و در شماره تابستان1988 سایتاندساند بازنشر شده است. در معبد اسکار، مطلب خاطرهانگیزی برای سینمادوستان دهه60 بود و در دوران فقر اطلاعات درباره اسکار، روایتی دستاول و خواندنی از مهمترین ضیافت سینمایی سال به دست میداد؛ مطلبی که همچنان خواندنیاست و با گذر زمان کارکردی نوستالژیک نیز یافته است.
جامبوجت، پس از 10ساعت پرواز، تالاپی بر باند فرودگاه لسآنجلس فرود میآید. لسآنجلس، شهر خودفروش، خوشگلترین لباسش را به تن کرده است. آسمان یادآور رنگ آبی تابلوهایی هاکنی است و نخلها در باد آرام میجنبند. از آن هرم خاکستری گرما و مه و دود دلگیری که آدم معمولا انتظار دارد در هیچ جا اثری نیست. این کالیفرنیایی است که قرار است باشد و معمولا نیست. مردم نه فقط روز خوشی را برای همدیگر آرزو میکنند بلکه خود نیز روز خوشی دارند. ماموران معمولا بسیار سرد و بیاحساس اداره مهاجرت، لبخند بر لب ما را به سرعت از مرز کنترل رد میکنند:
- منظور از مسافرت؟
برای اسکار آمدهام.
میگوید:
- استحقاقش را دارید.
و گذرنامهام را مهر میکند.
افسوس که چمدان همسرم کریستل گمشده است. چمدان حاوی لباسهایی است که به دقت و به وجهی مخرب (برای من) انتخاب شدهاند تا در مهمانیها و مراسمی که در انتظار ماست، زینتبخش پیکر او باشند. هنوز 2هفته به اجرای مراسم اسکار مانده و مثل آداب خاص سرخپوستان که در حوزه آمازون شاهد آن بودم یک سلسله رویدادهای کوچک، طلایهدار این رویداد بزرگند. یک سلسله معارفه و آزمایش که باید پیش از رنج یا خلسه لحظه بزرگ اسکار از سر گذرانید.
در محوطه هتل بورلی هیلز، تعدادی کلبه قرار دارد. مثل ماری آنتوانت میتوانیم در اینجا مهمانی بدهیم. آشپزخانه کوچکی هست و ایوانی و در مقابل شبی 450دلار میتوانیم وانمود کنیم که یکی از اولین مهاجران مقیم آمریکا هستیم. جنگلهای استوایی جهان شاید در شرف نابودی باشند. ولی این جنگلها در بورلی هیلز زنده و برقرارند، رویش گیاهان در گرداگرد کلبه چنان انبوه است که برای رسیدن به «تالار بولو» تقریبا به یک قمه شاخهزن نیاز است.
کریستل که به خاطر لباسهای گمشدهاش عزا گرفته، نیمی از شب را به ندبه و زاری گذرانده، اسم این حالت را تاخیر لباسی گذاشتهام.
روز بیستونهم مارس، آکادمی برای نامزدهای دریافت اسکار مهمانی ناهاری ترتیب داد که همه ما وظیفهشناسانه در آن شرکت کردیم، عکس دستهجمعی گرفتیم و بعد روی سن رفتیم و رابرت وایز، رئیس به مصداق اسمش، خردمند آکادمی، گواهینامههای ما را به دستمان داد. حالت جایزههایی را داشت که در مدرسهها میدادند. همه با نشاط و مودب رفتار کردیم. هنوز خیلی از اعضای آکادمی رای نهاییشان را ندادهاند و میخواستیم در نظرشان در بهترین رفتار خویش جلوه کنیم.
«سام گلدوین، پسر» که تهیهکننده برنامه نمایش اسکار است، این حالت شباهت با مدرسه را با لحن مدیر مدرسهوارش تشدید میکند. خطابه او مربوط به نحوه رفتار در جریان اجرای مراسم است:
«از هنرپیشهها و کارکنان فیلمتان تشکر نکنید، یک میلیارد تماشاچی ناظر این برنامه است که این افراد را نمیشناسند و علاقهای هم به شناختشان ندارند آنچه ما از شما میخواهیم یک لحظه نمایش تیزهوشی یا احساسات است. سر 30ثانیه پیش چشم شما چراغ قرمز روشن میشود. سر 45ثانیه دیگر وقتتان تمام است و سر یک دقیقه صدایتان زیر ارکستر محو میشود و آگهی تجارتی میآید.»
همه چیز رک و راست به ما تفهیم شده. ما سیاهی لشکرهای یک نمایش پرشکوه و عظیم تلویزیونی هستیم. مجموعهای از برندگان اسکار سالهای گذشته را به ما نشان میدهند. آنهایی که زیادی حرف میزنند و از خیلیها تشکر میکنند و آنهایی که باید سرمشق قرار بگیرند که میآیند و زود پی کارشان میروند؛ با لطیفهای شاد و اشکی به سرعت افشانده.
در این وسط مقدار زیادی در آغوش فشردن و بوسیدن صورت میگیرد، منتها رواج بیماریهای واگیر، رفتار هالیوود را تعدیل کرده است: به عوض گونه، هوا را میبوسند و شیوه به آغوش کشیدن هم اینطوراست که طرف را در میان بازوها میگیرند ولی تنها را از هم جدا نگاه میدارند. شری لنسینگ زیبا، تهیهکننده فیلم بسیار پرفروش «جاذبه مرگبار» این رسم را زیرپا میگذارد... یادآور میشود که کارگردانی جاذبه مرگبار را به من پیشنهاد کرده بود. عطری گیجکننده از او به مشام میرسد. باید عطر بول باشد.
سر میز با زن زیبا و پرقدرت دیگری نشسته: شیلا بنسون، منتقد اول نشریه لسآنجلستایمز که حامی امید و افتخار بوده و آن را بهترین فیلم سال خودش عنوان کرده است. کلاه جالبی به سر داردکه نمیدانم چرا نشان میدهد که در 16سالگی چه ریختی داشته است. کنار او فرانکلین شفنر نشسته که شباهت زیادی به ژنرال «پاتن» دارد. میگوید آدمها پیر که میشوند شبیه سگشان میشوند. یعنی بعضیها در پیری شبیه فیلمهایشان میشوند؟
شفنر مردی است بسیار گزیدهگو که جملههایش را زیاد نقطهگذاری میکند. کلامش پر از مکثهای انتظارآمیز و آبستنیهای موهوم است. متوجه میشوم که با تمام وجود به کلامش و عاقبت در هیچ آویختهام. مایکل داگلاس ظاهر پریدهرنگ و بازیگوشی دارد. نگاهش نگاه خاص ستارههای سینماست. نگاهی صمیم به درون چشمهای آدم که مطلقا آدم را نمیبیند، یکجور امضا دادن چشمی.
صحبت امضا دادن شد. جمعکنندگان امضا با تمام قوا حضور دارند. پس از تحتالشعاع این همه ستاره قرارگرفتن، امضا دادن باز به یادم میآورد که کی هستم. گیرندگان امضا هیچ وقت به خود آدم نگاه نمیکنند. فقط به دستها نگاه میکنند. فقط با اسمی که روی کاغذ نوشته میشود کار دارند. بیلی وایلدر تعریف میکند که یک بار کسی از او خواسته بود که اسمش را سهبار روی سه تکه کاغذ جداگانه بنویسد، وایلدر از او پرسیده بود سه تا امضا را برای چه میخواهی؟ و جواب گرفته بود چون سه تا امضای وایلدر را میتوانم با یک امضای استیون اسپیلبرگ عوض کنم! عکاسهای مطبوعات هم حاضرند و در انتظار رسیدن ستارههای مهم، موقع خروج چند تا عکسی هم از راه ادب از من میگیرند.
کریستل تا به حال دیگر مصرف یگانه لباسی را که در هواپیما همراه داشته تمام کرده است و چون در محافل و مجالس دیگر نیز همان گروه افراد واحد شرکت خواهند کرد، این لباس را باید به دست فراموشی بسپرد.
رأی نهایی را پنجم آوریل میدهند. بنابراین چند روز آینده صرف تبلیغات شدید در نشریات تجارتی سینمایی خواهد شد. در مطبوعات مبارزه انتخاباتی رئیس جمهوری موقتا تحتالشعاع اسکار قرار میگیرد. فیلم هم مثل نامزد انتخاباتی برای شرکت موفقیتآمیز در مبارزه به پول فراوانی نیاز دارد. این مبارزه دو مرحله دارد: مرحله اول و پرخرجتر صرف این میشود که فیلم به عنوان نامزد دریافت جایزه انتخاب شود. در این مرحله بزرگترین سهم هزینه صرف دادن آگهی در نشریات «ورایتی» و «هالیوودریپورتر» میشود. در این آگهیها، نقدهای مثبت و جوایزی را که فیلم قبلا به دست آورده، نقل میکنند. اولین مسئله این است که 4هزار و اندی عضو آکادمی فیلم آدم را ببینند و از وجود آن آگاه شوند. برای این منظور برنامههای خاصی جهت نمایش فیلم ترتیب داده میشود که اعضای آکادمی مجبور نشوند دردسر تماشای فیلم در نمایش عمومی را متحمل شوند.
هر سال در آمریکا 500 فیلم پخش میشود. یک نفر آدم چند تا از این فیلمها را میتواند ببیند؟ نشریات برای دیدن این فیلمها از وجود چند منتقد استفاده میکنند. از آنجا که برای برگزیدهشدن به عضویت آکادمی شخص باید چند سال کار برجسته پشتسر داشته باشد(گرچه نامزد اسکار شدن شخص را خود به خود به عضویت آکادمی نائل میسازد) اعضای آکادمی معمولا افراد مسنی هستند. بسیاری از آنها خیلی سالخورده و خسته و محافظهکارند و کشاندنشان از کنار استخر و کلوبگلف برای دیدن فیلم، کاری است بسیار دشوار. مضحک اینجاست که سن تماشاگران سینما مرتب پایین میآید ولی اعضای آکادمی سالخوردهتر میشوند و بین فیلمهای اسکاری و فیلمهای پرفروش، بیشتر فاصله میافتد.
در این بین منتقدانی هم هستند که مکلفند تمام فیلمها را ببینند. آنها هم آخر سال جوایز خاص خودشان را میدهند. و این جوایز بهندرت با فیلمهای پرفروش و با برگزیدههای آکادمی مطابقت دارد. جوایز منتقدان سینمایی نشریات لسآنجلس، تاثیرگذار است چون که بیشتر اعضای آکادمی در لسآنجلس زندگی میکنند. در مسابقه نشریات لسآنجلس، فیلم امید و افتخار جایزه بهترین فیلم، کارگردانی و بهترین فیلمنامه را به دست آورد. علاوه بر این، با جایزه منتقدان ملی، کره طلایی بهترین فیلم، بهترین فیلم محفل منتقدان سینمایی انگلستان در جیبمان، امیدوار بودیم که با سقلمهای رایدهندگان را به خصوصیات امید و افتخار توجه بدهیم. این امتیازها مرتب در برنامه مبارزه تبلیغاتی ما نقل میشد.
تدابیر دیگری هم به کار میرود: صفحههای موسیقی متن فیلم را برای اعضای آکادمی میفرستند، ورقههای اطلاعاتی، کتابها و اخیرا نوار ویدئوی خود فیلم با پست برای اعضا ارسال میشود. فرستادن نوار ویدئوی فیلم برای تمام اعضای آکادمی حدود 80هزار دلار خرج برمیدارد.
بعضی از رقبای من برای تبلیغ فیلمشان 400هزار دلار خرج کردهاند. وقتی که فیلمی به نامزدی اسکار انتخاب شد تقریبا میتوان خاطرجمع بود که اغلب اعضای آکادمی آن را خواهند دید. با وجود این، سیل تبلیغ بیوقفه ادامه دارد. ما علاوه بر تمام مسائل با کمپانی افلیج و از رمق افتاده کلمبیا دست به گریبان بودیم. بعد از استعفای دیوید پوتنام کلمبیا را شرکت تریاستار بلعید و اخراجها و تجدید سازماندهیهای مفصلی صورت گرفت. ماهها طول کشید تا جانشینی برای پوتنام پیدا شد. خطمشی جدید حزبی این بود که رژیم پوتنام از نظر مالی مصیبتبار بوده، ویکتور کوفمن، رئیس جدید کمپانی ائتلافی، اعلام کرد که کمپانی کلمبیا پیش از 100میلیون دلار زیان دیده است.
در همین بین کلمبیا با نهایت شرمندگی متوجه شد که آخرین امپراتور و امید و افتخار برای این استودیو بیش از هر استودیوی دیگری نامزدی اسکار حاصل کردهاند. کوفمن به نمایندگان مطبوعات مالی اعلام کرده که بهرغم جوایز و امتیازهای امید و افتخار، کمپانی کلمبیا بر سر این فیلم ضرر خواهد داد. 2هفته بعد خود کمپانی ارقامی را در اختیار ما گذاشت که نشان میداد فیلم، با نمایش در 200سینما در سراسر آمریکا، همین حالا سود داده است و تازه هنوز پخش جهانی نوار ویدئو و امتیاز پخش در تلویزیون کابلی هم حساب نشده. وقتی با کوفمن روبهرو کردم، به شدت معذرت خواست و چیزهایی گفت در این حدود که منظورش از ضرر، حسابرسیهای داخلی خود استودیو بوده است. اما در خلال جریان این سرخوردگی و از دست رفتن روحیهها، بودجه شعبه بازاریابی و پخش کمپانی کلمبیا به شدت کم شده بود. جوری که این تصور به وجود آمده بود که کلمبیا میخواهد چوب حراج به اجناس خودش بزند تا کار را با سازمانی جدید و حسابی پاک، از نو شروع کند.
فیلم برای موفقیت در بردن اسکار، به حمایت شدید و پرشوق استودیو تهیهکننده و دست و دلبازی در خرج نیاز دارد. در شرایط فعلی استودیو کلمبیا، این بعید به نظر میرسید و در عمل هم چنین شد. جیک ابرتس، مدیر تهیه فیلم «من» که در شروع کار برای جلوگیری از تعطیلی فیلم سهم گذاشته بود، حالا هم برای جبران بودجه ناقابلی که کلمبیا صرف تبلیغ فیلم کرده بود سرمایهگذاری کرد. پس از مقداری دوندگی و فشار، «موسسه سرگرمی نلسون» نیز که حقوق ویدئویی فیلم را در اختیار دارد در این زمینه مبلغی سهم گذاشت. با وجود این، پولی که ما برای تبلیغ فیلم در اختیار داشتیم، یکسوم و شایدیکچهارم پولی بود که دیگران صرف تبلیغ فیلم خودشان میکردند.
این جریان مرا یاد داستانی انداخت که برای فرانک کاپرا در جریان سفرش به شوروی پیش آمده بود. کاپرا پس از گفتوگو با ایزنشتین به این نتیجه رسیده بود که فیلمسازی برای استالین فقط اندکی از فیلم ساختن برای هری کن در کمپانی کلمبیا بدتر است. اگر کاپرا امروز برای کلمبیا کار میکرد، نظرش را به نفع استالین تغییر میداد!
چمدان کریستل پیدا شده. وقتی به کلبهمان برگشتیم، چمدان را کف اتاق دیدم. کریستل به زانو درآمده چمدان را باز کرد و دست در زیر نسجهای ابریشمی نازک لباسها برده آنها را نوازش کرد و بوسید و بعد چشمان اشکآلودش را متوجه من ساخت. نیمساعتی طول کشید تا تمام لباسها را امتحان کرد و به این نتیجه رسید که هیچکدام به درد نمیخورند! کف کلبه را لباسها پوشانده بود. کریستل نومید خود را روی کاناپه انداخت.
تمام فیلمهای نامزد اسکار را در سینماهای لسآنجلس نشان میدهند ولی درخشانترین تجربه سمعی و بصری شهر، برنامه مرور بر آثار هاکنی در موزه ناحیه است. نقاش در نوار ویدئو، بیننده را در آثارش گردش میدهد و به این ترتیب به نمایشگاه، هم جنبه زمانی میبخشد و هم مکانی. هاکنی میکوشد که ما را از پرسپکتیو قراردادی آزاد سازد و شیوههای دیگری برای مشاهده دنیای معاصر پیشنهاد کند. در مقابل این نمایشگاه، بیشتر فیلمها کهنه و فرسوده جلوه میکنند.
نقاشان به طور سنتی در طبیعت و مصنوعات جویای زیبایی بودهاند. هاکنی چیزهای روزمره دنیای ما را نقاشی میکند. او به عنوان موضوع آثارش، شهر لسآنجلس را انتخاب کرده که قطعاً پایتخت ابتذال است. کار هاکنی نشان میدهد که حتی این آوار زشتی را هم هنر میتواند نجات بدهد که چیزهای مبتذل و ابلهانه هم در انعکاس نبوغ و مهربانی یک هاکنی، میتوانند دگرگون شوند.
در قسمت دیگری از جنگل استوایی، دان استیل، جانشین پوتنام در کمپانی کلمبیا، به مناسبت شب پیش از برگزاری اسکار در منزلش مهمانی داده است. در باغ جنگلی این خانه، ستارگان سینما، این جاندارانی که زمانی از انواع تهدیدشده و رو به انقراض بودند، باز به رشد و نمو پرداختهاند. کلن کلوز که در فیلم جاذبه مرگبار حامله شده بود در اینجا و در زندگی واقعی هم حامله است. دیوید بیرن مدالی با نام جسی جکسون به سینه زده. به غیر از این هیچ نشانهای از مبارزه انتخاباتی ریاست جمهوری در مهمانی به چشم نمیخورد. فعلاً یگانه مبارزه بر سر اسکار است. چشمام به داستین هافمن میافتد که از بین برگهای نخل با احتیاط نگاه میکند.
شون کانری برای همولایتی اسکاتلندیاش سندی لایل که در مسابقات گلف برنده شده، شادی میکند. میگوید بهراحتی حاضر است اسکار را بدهد که بتواند مثل او گلف بازی کند. شرلی مکلین برخوردی را که در دوبلین داشتیم به یاد نمیآورد. میگویم حالا که به پیشبینی آینده روآورده، شاید گذشتهها را از یاد برده است. با تاتوم اونیل امتحان میکنم. میگویم شما مرا به یاد نمیآورید، ولی موقعی که تازه فیلم «ماه کاغذی» را تمام کرده بودید در منزل پدرتان با هم آشنا شدیم. میگوید یادم هست چی گفتیم. یادم هست من چی تنم بود، شما چی تنتان بود. همه چیز یادم هست. ایراد من این است که هیچ چیز را از یادم نمیرود.
یکیشان دیدارمان را به یاد نمیآورد و دیگری آرزو دارد فراموش کند. با غروری آزرده به سوی کاتلین ترنر رو میآورد که با صدای تیزی که به مکالمه پنج گروه مجاور نفوذ و حرفهایشان را قطع میکند میگوید فردا صبح باید ساعت پنجو نیم برای رفتن به سرکار بیدار شوم. ولی فقط به این خاطر آمدم که شنیدم شما هم اینجا هستید. یک بار دیگر میتوانم سربلند کنم. با وجود این از روی شک، از برناردو برتولوچی میپرسم کاتلین ترنر به او چه گفته است؟ لبخندی مرموز به لب میآورد و بعد میگوید که پانزده سال نزد روانشناس میرفته است.
میپرسم: چرا؟
میگوید: چون فیلمهای قشنگی میساختم که کسی به دیدنشان نمیرفت.
میپرسم: حالا که همه به دیدن آخرین امپراتور میروند دیگر از روانشناسها دست کشیدهاید؟
با لبخندی میگوید: بله.
پس کارگر افتاد؟
شون کانری مبهوت به حرفهایمان گوش میدهد. در صورتش میبینم که دارد در ذهن حساب میکند که برتولوچی طی 15 سال چقدر پول به روانشناسها داده است. مجمع درمانگران روانی لسآنجلس هم جایزه «شهامت در فیلمسازی» را به من داده است. کاش یک دوره روانکاوی مجانی هم با این جایزه همراه بود. افسوس که نیست و من هم باید مثل برتولوچی برای روانکاوی پول بدهم.
مرا به دیدار دو مرد میبرند که در باغ به جمعی ستاره سینما و مدیران و رؤسا که با نهایت احترام جمع شدهاند، بار دادهاند. گروهی است ملایم و کمسر و صدا. در اینجا دیگر از خندههای مسلسلوار و جیغهای خوشامد در سایر قسمتهای مهمانی اثری نیست. این دو مرد روبرتو گوتزتا و دان کیو گردانندگان امپراتوری کوکاکولا هستند که کمپانی کلمبیا فقط رشته آب باریکی از فعالیتهای آنهاست. این دو نفر که در دیوید پوتنام آن اثر شدید را بهجا گذاشتند، مرا هم تحت تأثیر قرار میدهند. گوتزتا که در رشته شیمی تحصیل کرده، کیمیاگری است که از اسرار جادویی آن شربت قهوهای رنگ محافظت میکند. کیو، سابقه تحصیل در فلسفه اخلاقی دارد. گوتزتا همه مسائل را در میکرو (خرد/جزء) میسنجد و کیو در ماکرو (کلان/ کل).
معلوم شد که هر سه ما یک دوره تحصیل در مدرسه «یسوعی» را متحمل شدهایم. از جدلهای قرون وسطایی، سن توماس داکن و آپولوژتیکها حرف میزنیم. اطرافیان با چشمان مات، خود را کنار میکشند. از ماهیت تخیل و قدرت آن صحبت میکنیم. مگر نه آنکه کوکاکولا یک مهفوم تجریدی، مظهر یک تصور و یک توتم آمریکایی است؟ مرعوب مردانی هستم که نگهبانان این راز هستند. هاله گرداگرد آنها را به مراتب گیراتر از هاله اطراف هر یک از این ستارههاست.
کریستل «رودیو درایو» را زیر پا میگذارد و دنبال لباس مناسب میگردد. هر روز با لباس جدید و آویز و یدکیهایی که خریده یا قرض و معاوضه کرده به خانه میآید و امیدوار است که یکی از این لباسها مشکل او را حل کند ولی به زودی متوجه میشود که مسئله همچنان باقی است. نگرانی او کمکم دارد به وحشت کشیده میشود و اثرش در من این است که مرا مرتب آرامتر و آسودهخاطرتر میکند.
ساعت سه و نیم بعد از ظهر است. آفتابی سوزنده در وسط آسمان سفید گداخته بر جمع افرادی که در محوطه هتل بورلیهیلز جمع شدهاند فرو میتابد. همه لباس اسموکینگ و یا لباسهای بلند شب به تن دارند. کریستل سوار اتومبیل میشود، کمی مکث میکند و چشم در چشم من میدوزد:
راستش را بگو. لباسم چطور است؟
به آخرین چیزی که به دستش افتاده، لباسی که از دوستی به عاریه گرفته، تن در داده است میگویم:
برازنده و شیک و جذاب و غوغاانگیز...
این کلمات ظاهرا هیچ معنایی ندارند و او فقط صدای کلمات را میشنود. ناگهان عقبگرد میکند و متوجه کلبهمان میشود. اتومبیل حامل ما باید به زحمت خود را از صف دراز اتومبیلهایی که راه منتهی به هتل را انباشتهاند بیرون بکشد. ناگهان این امید بزدلانه به دلم راه پیدا میکند که شاید دیر برسیم و درها را بسته باشند و ناچار نباشیم که این مراسم را تحمل کنیم. کریستل برمیگردد و لباسی به تن دارد که از همان اول، قبل از حرکت از ایرلند خیال داشت بپوشد. لباسی که خودش طراحی کرده، لباسی است فوقالعاده. صف اتومبیلها در یک راهبندی سه کیلومتر ممتد شده و به ملایمت به سوی تالار شراین که در پایین شهر لسآنجلس قرار گرفته، میخزد. مراسم توزیع اسکار قرار است در این تالار انجام شود. راهمان را با سرعت اندکی از میان تباهی به امان خدا سپرده شده ادامه میدهیم. تمامی پنجرههای سر راه را شبکههای فلزی محافظت میکنند.
جوانان سیاهپوست، خیره به ما چشم دوختهاند. خوشبختانه از پشت شیشههای دودی اتومبیلها ما را در جامههای برازندهمان نمیبینند و شاید هم حرکت ملایم اتومبیلها این تصور را در آنها ایجاد میکند که ما در مراسم تشییع جنازه شرکت داریم! همه در دل این وحشت را دارند که مبادا اتومبیلشان در وسط محله سیاهان خراب شود و از رفتن بمانند.
گرمای هوا به 45 درجه میرسد. هوا را به جای تنفسکردن میشود جوید. میان جیغ عصبی علاقهمندان و کارگزاران وسایل ارتباط جمعی، ستارهها از اتومبیلها پیاده میشوند. آفتاب دودآلود به افزودن جلوه لباسهای پرزرق و برق کمکی نمیکند.
نمایش، با شون کانری آغاز میشود که ورودی پرشکوه دارد. صاف و سربلند در وسط صحنه ایستاده و دیگر مردی نیست که میخواست سلطان باشد بلکه عاقبت سلطانی است تاج بر سر رعایایش که یک جا بلند میشوند تا نسبت به او ادای احترام کنند.
شر، دیر میرسد و تمام سرها را بر میگرداند. همه میخواهند ببینند این بار چه لباسی به تن دارد. مرسدس مککمبریج که پشت سر من نشسته زیرلب میگوید: «اگه سلیقهاش اینه، خوشا به حالش. ولی فکرش را بکن که مادر آدم همچین لباسی تنش باشه!» کمی بعد، پی.وی. هرمن در برنامه نمایشی بیظرافتی با سیم بالای سر تماشاگران آویزان میشود. مرسدس میگوید: «فکرش را بکن که آدم اگر قرار باشد بمیرد، زیر تن پی.وی.هرمن له شود!»
در فاصله پخش آگهیهای تجارتی، خودمان را به بیرون، به بار میرسانیم و گاهی تا نوبت آگهی بعدی، درها رویمان بسته میماند و در نتیجه بعضی از برندهها را از دست میدهیم. مرا برنامههای رقص و آواز فراری میداد چون در دومین ردیف نزدیک به سن، زیاده از حد به رقاصها نزدیک بودیم. به محض اینکه صندلیای خالی میشود، یک نفر «صندلیپرکن» جای او را میگیرد، به طوری که دوربین تلویزیونی همیشه سالن را لبالب از تماشاچی نشان میدهد. تمام نامزدها در شش ردیف اول نشستهاند. ولی اولین ردیف، اختصاص به سیاهیلشکرهای تعلیم دیده دارد. رهبر آنها با دستگاه گیرنده به مرکز کنترل وصل است. این عده هلهله و کفزدن را رهبری میکنند. آنها کفزدن را شروع میکنند و ما بقیه به دنبالشان میآییم. اگر مرکز کنترل فکر کند که حالا جا دارد کفزدن توام با حالت ایستاده باشد، علامت میدهد و صف اول از جا بلند میشوند. ما در صف دوم بلند میشویم که ببینیم چه خبر شده، و پشت سریها هم به همین ترتیب بلند میشوند و به این شکل کفزدن به حالت ایستاده بهوجود میآید.
شر بلند میشود که برود و جایزه بگیرد. لباسی تارعنکبوتی، بافته از دانههای ریز به تن دارد. موقع رفتن پا روی قسمتی از دنباله لباس میگذارد و مقداری از این دانهها پاره و زیر پا رها میشود. من که سرردیف نشستهام، دفعه بعد که بلند میشوم بیرون بروم پا روی دانهها میگذارم و تا چند لحظه در هوا بال بال میزنم تا تعادلم را حفظ کنم. یکی از مأموران امنیتی به طرفم نیمخیز میشود. در چشمش میخوانم که میگوید: «اگر این یارو انگلیسیه بخواد مست بازی در بیاره، حسابشرو میذارم کف دستش!»
مراسمی سه ساعت و نیمه را تحمل میکنم از لحظه ترک هتل تا مهمانی فرماندار 9 ساعت گذشته است. باختن با خوشرویی، کار بسیار خستهکنندهایاست ولی مریل استریپ تا آخرین لحظه درخشان مینماید. حتی در حالت باخت، از همه زیباتر است. میگوید در ایرلند به دیدارمان خواهد آمد. همه آرزو میکنیم در این لحظه در ایرلند بودیم. عاقبت به درون شب رها میشویم. چهارصد و چهارده اتومبیل است که هر کدام شمارهای دارد. این شماره را باید به پادویی مخصوص بدهیم تا اتومبیل را پیدا کند، ولی پادو خودش پیدا نیست. زنها در جامههای شب، قدمهای ریز برمیدارند و هنری و باب و باستر را صدا میزنند؛ انگار که دنبال تولهسگی گمشده بگردند. نیمچه انتظاری دارم که رانندهها به نشانه شنیدن صدای ارباب، عوعو کنند. گیسوان مشزده خانمها ترک برداشته و منجوق و پولک از لباسها میریزد. ماورای مرز این گروه، دار و دستههای سیاهان مشغول تهاجم، معامله موادمخدر و توزیع تصادفی خشونت هستند.
به زودی سالم به جنگل استوایی خودمان بر میگردیم. از میان درختان بگونیا به خانه به کلبه مهاجران اولیه میرسیم؛ جایی که آدم اگر پول داشته باشد، میتواند تا ابد زندگی کند. به خودم تسلی میدهم که اورسن ولز هرگز اسکار نگرفت، هیچکاک را هیچوقت فرا نخواندند، چاپلین نیز همچنین. مریلین مونرو حتی نامزد اسکار هم نشد. زمانی کسی گفته بود به بهترینها و به خوشگلها اسکار نمیدهند. در آینه به صورت درب و داغان خودم نگاه میکنم و میگویم: رفیق، تو قطعاً مشکل مریلین مونرو را نداری... صدایی در درونم میگوید: مشکل اورسن ولز را هم نداری!
تلفن زنگ میزند و کریستل گوشی را بر میدارد. چهرهاش روشن میشود. با دست دهانه گوشی را میپوشاند و خطاب به من به نجوا میگوید:
ـ لباسم را پسندیدند!