روشنفکری در خیابان / امروزت را فدای فردا نکن
سیدمحمد حسینهاشمی
«امید داشته باش پسر. امید داشته باش. همهچیزهایی که میگیرو میدونم. زندگی سخته، میدونم. کمی پول و ازدیاد کرونا، میدونم. اما از من به تو نصیحت. امروزترو برای فردا از دست نده. دیروزت هم گذشته؛ رفته، تموم شده. امروز، روز توئه. امروزترو دریاب.» دارد اینها را برای بغل دستیاش میگوید. ایستادهام توی صف تاکسی خطی و دارم به حرفهایش گوش میدهم. صدای متینی دارد. از آنهایی که کیف میکنی پای شنیدنش بنشینی. موهای سفیدش نشان میدهد که بالا و پایین دنیا را دیده، سرد و گرمش را چشیده. پیر شده، چروکهای صورتش این را گواهی میدهند اما، روی پاست. همه اینها باعث میشود که حرفهایش به دل مخاطب بنشیند. مخاطبش پسری است شاید بیستوسه،چهارساله. از آن دهه هفتادیها که تا چند سال پیش، خیلی از ماهایی که به اعتقاد آنها قدیمی شده بودیم، حرفهایش را درست نمیفهمیدیم. اما او هم حالا به اندازه خودش تجربه دارد. فهمیده که روزگار چه شکلی است. اما راستش را بخواهی، من ماندهام که از چه چیزی ناامید شده که پیرمرد، به او امید میدهد. فکرم هزار راه میرود. کرونا، اشتغال، ازدواج، خانه، ماشین. همه اینها را دوره میکنم و یک لحظه خودم را جایش میگذارم و میگویم واقعا اگر جوانی به سن و سال او، بدون پشتوانه، بخواهد همین امروز، تشکیل زندگی بدهد، باید چه کار کند. اصلا چکار میتواند بکند. میپرم وسط صحبتشان. میگویم «استاد! نفستان از جای گرم درمیآید بهخدا. از وقتی خودمان را شناختیم، درگیر شدیم، درگیر پول درآوردن همزمان با درسخواندن. درگیر نگرانیهای پدر، دلواپسیهای مادر. درگیر زندگی توی شهر شلوغ، سربازی، ازدواج، مهریه، جهیزیه، قسط، وام، رهن و اجاره. شما جای من؛ شما جای ما؛ شما جای همین آقا. چیزی برای امید داشتن میبینی؟!» توی دلم خودم را نفرین میکنم. من چه حقی دارم که با او اینطوری صحبت کردم. عذاب وجدان گرفتم. اما حرف دلم بود. باید یک جایی میگفتم. حق داشتم. من و همنسلان من حق داریم. تمام صورتش را به سمت من برگرداند. درصورتیکه در تمام وقتی که داشتم حرف میزدم زمین را نگاه میکرد و همین، عذابم را بیشتر کرده بود. آرام، متین و با وقار میگوید: «ما داریم سختی میکشیم که بزرگ بشیم. ما داریم برای پخته شدن، برای آبدیدهشدن، برای مرد شدن سختی میکشیم. اینهایی که گفتی هیچکدوم سختی نیست. بذار همسن من بشی، بچهدار بشی، فکر و خیالت هزار برابر بشه، اون موقع میفهمی سختی یعنی چی. اینکه من میگم امید داشته باشید، بهخاطر اینه که فردا معلوم نیست باشیم یا نباشیم. اگه نبودیم که هیچی! فاتحه؛ اگر هم بودیم که خدا بزرگه. تا اینجا اومدیم از اینجا به بعد هم میریم.» حرفش حق بود. راست میگفت. ما درد داریم، کم هم نداریم، اما دارم فکر میکنم که وسط این همه داستان، خودمان، چقدر، زندگیمان را خراب کردیم.