
بازخوانی دیوید تامپسون از جایگاه فیلم ستایش شده اورسنولز
جوهر و جواهر
آیا همشهری کین هنوز هم بهترین فیلم تاریخ سینماست؟

ناهید پیشور- مترجم و روزنامهنگار
در مطلبی که پیش رو دارید دیوید تامپسون سعی دارد با پیشبینی نتیجه نظرسنجی نشریه سایت اند ساوند در سال 2012، ببیند آیا هنوز همشهری کین جایگاه خود را بهعنوان بهترین فیلم تاریخ سینما حفظ کرده یا نه؟ اتفاقی که در نهایت رخ نداد و سرگیجه جای همشهریکین را در صدر جدول بهترینهای تاریخ سینما گرفت.
***
شکوه پایدار و افتخار پیدرپی همشهری کین، فیلم اورسن ولز را به یک معمای رازآلود تبدیل کرده است. امروز همشهری کین تجلی بیچون و چرای سینماست. جز مسخکننده نمیتوانم در توصیف آن واژهای بهکار ببرم. من هنوز هم افسوس ذهنهای مسخشده را میخورم و در عجبم که چرا نسل جوان از تماشای شاهکار 1941 دست کشیده؟ نمیدانم، شاید هنوز هم هستند کسانی که در تاریکی به تماشای آن مینشینند واز اسارت در معمای رزباد اورسن ولز لذت میبرند... وقتی در سال 2002 هم کین بهعنوان بهترین فیلم تاریخ سینما برگزیده شد، ثابت کرد که 50سال هیچ رقیبی نتوانسته جایگاهش را متزلزل کند. نگرانی اینجاست که این نیمقرن بهترین بودن، آن را از جایگاه واقعیاش به یک ایده پوچ تنزل دهد. دوران یکهتازی کین کمکم دارد به 63سال سلطنت ملکه ویکتوریا نزدیک میشود. خواهش میکنم از درخواست من برای تماشای دقیق آن ساده نگذرید. بارها اعتراف کردهام که این فیلم مسیر زندگی مرا تغییر داده... من همشهری کین را خیلی دوست دارم نه فقط به خاطری نوآوریهای تکنیکی آن (تمرکز عمیق، دیالوگهای اورلپ، سبک خاص فیلمسازی، استفاده خلاقانه از نور، بهرهگیری بینظیر از زاویههای دوربین، تکنیکهای صدابرداری و برداشتهای بلند) بلکه شیفته شور و حس و حالی هستم که در فیلم موج میزند. و اینکه فراتر از درک همه زمانههاست. بعد از سالها هر مفسر و متفکری برداشتی از آن دارد... کین فیلمی درباره معنا و هدف است. نمایش غمانگیز تنهایی انسان. آیا رزباد پاسخ به معماهای زندگی است یا فقط هذیان مردی در حال احتضار که زمزمههای دردآلودش، تداعیگر گذر از لحظات سخت تنهایی در هزارتوی زندگیاش است و دردمندانه به پوچی جاهطلبیهایش اعتراف میکند؟من کتابی درباره اورسن ولز نوشتهام و فکر میکنم تمام کتابهایی که درباره او نوشته شده را خواندهام؛ از پیتر نوبل تا باربارا لیمینگ، از رزنبام تا مک براید و کنراد. هماکنون منتظرم ببینم که سیمون کالو در پایان پروژه سه جلدیاش درباره او چه میگوید... قطعا همه کتابهایی که درباره ولز نوشته شده، بسیار ارزشمند هستند، چون او مردی بود که از سکون، رخوت و ملال بیزار و گریزان بود...
بهنظر من ولز نابغه سینماست. جالبترین، پیچیدهترین و ماهرترین فیلمسازی است که تاکنون دوربین بهدست گرفته است. او برای فرار از سکون و رخوت و ملالی که کابوسش بود، در هر کاری دستی داشت؛ هم در رادیو بود و هم در تئاتر، هم گاوبازی میکرد و هم نوشیدنی ارزان مینوشید، در عین اینکه به سحر و جادوی کلام و تصویر واقف بود، یک سیاستمدار زبده هم بود. او یک همسر و یک پدر بود، بزرگ و پروجاهت و زیبا. او صادقانهترین و فریبندهترین صدا را داشت. همانقدر که دوستداشتنی بود، گاهی هم ناخوشایند و ترسناک بهنظر میرسید. چارلز فاستر کین هم آیینه همه تناقضهای اوست و به اندازه خود جورج اورسن ولز بانفوذ و جذاب است...
حالا با این توصیفات به او فکر کنید و نگاه دوبارهای به آثارش بیندازید. یکی از موانعی که شاید شما را از رأی اول دادن به همشهری کین بازدارد، «خانواده باشکوه امبرسون» است؛ فیلمی عمیقتر از کین و متاثر از رمانهای فرانسوی قرن 19 که شخصیتها را با تحلیلی اجتماعی بررسی میکند. هر چند جاذبه کین را ندارد اما شاید فیلمی برای زمانه ماست؟! و من به جرأت میتوانم بگویم که سزاوار رتبه اول این نظرسنجی خواهد بود... البته میدانید باز هم مطمئن نیستم. چراکه کین بهمراتب زیرکانهتر، پیچیدهتر و غیرقابل پیشبینیتر است اما مخاطب بیشتر میتواند با فیلم دوم همذاتپنداری کند و در پایان امبرسونها چنان به گریه میافتد که به هیجان مدنظر ولز میرسد. نکته همینجاست. سینما هم مثل زندگی بهشدت به این اصل وابسته است که «یک چیز تازه نشانم بده که تا بهحال ندیدهام»؛ از اینرو بهنظر میرسد که روح همشهری کین و فضای غالب بر آن میتواند دلهرهآور و چه بسا مایوسکننده باشد.
شور دمکراسی
تا اینجا شاید برخی خوانندگان محتاطتر ما از خود بپرسند که «چرا باید عمدا به همشهری کین رأی ندهیم؟» نه حقیقتا، نمیخواهم شما را به این کار وادار کنم. حتی خودم هم مطمئن نیستم که به آن رأی ندهم. هرچند اگر نتایج نظرسنجی در دهههای قبل را مرور کنیم، بهنظر میرسد که بسیاری از رأیدهندگان فقط 10 فیلم منتخب خود را برگزیدند و ترتیب آنها را ذکر نکردند. حال چطور میتوانیم تعیین کنیم که قاعده بازی (ژان زنوار-1939) از آتالانت (ژان ویگو-1934) و لولامونتز (ماکس افولس-1955) بهتر است؟ در عوض منتقدین معمولا از ترتیب حروف الفبا استفاده میکنند. چون همگی میدانیم که ترتیب در شایستگی بهترینها فقط یک بازی نابخردانه و مبتذل است. فکر میکنم که سردبیر سایت اند ساوند چارهای ندارد تا بهاجبار از ایده رعایت سلسلهمراتب اعتبار در فیلمهایی که از سال 1895 ساخته شدهاند دفاع کند و بهعنوان سردبیر نشریه انستیتو فیلم بریتانیا، مجبور است که نظرسنجی را برگزار کند. البته جوانترها ترجیح میدهند که از آن صرفنظر شود. بنابراین فکر میکنم او ترجیح میدهد وقتی رأیها را میشمارد، ببیند که برنده
«مصایب ژاندارک» (کارل تئودور درایر -1928) است یا «زن زیبا» (گری مارشال-1990) یا «Juke Girl» (کرتیسبرنهارت-1942)؟ چنین خبری دنیا را تحتتأثیر قرار میدهد و البته بیشتر درباره ارزش و اعتبار سایت اند ساوند صحبت میشود تا کشف دوباره شاهکارهای کارل تئودور درایر یا کرتیس برنهارت...
این بازی فقط مبتذل نیست، احمقانه است. با این حال همه از بازی لذت میبریم. من اعتراف میکنم با اینکه میدانم بازی مضحک و خندهدار است از برنده شدن در آن لذت میبرم. آیا سینما همیشه قربانی این بازیها بوده است؟ به خاطر داشته باشید که اسکارها از سال 8-1927 است که رقابت را به راه انداختند و امروز دیگر اعتبار سابق را ندارند؟ واقعا مهم است که چهکسی اسکار را میبرد؟! سینمایینویسان و بلاگرها نظر خود را دارند و همان اندازه به این افتخارات بها میدهند که آکادمی به سود تلویزیون از شب اهدای جوایز و برگزاری این فستیوالها اهمیت میدهد...
روزگاری به سینما میرفتیم تا فیلم ببینیم، غیرارادی و برحسب عادت، بدون هیچ کارت امتیازی... سینما رفتن بخشی از زندگیمان شده بود. انتظار نداشتیم که بهترین روزهای تابستان را رتبهبندی کنیم. تابستانها فقط از فیلم دیدن لذت میبردیم تا این بحثها از تابستان 1958 در بروکسل آغاز شد. در رویدادی شبیه یک نمایشگاه بینالمللی از جمعی از فیلمسازان جوان که ساتیاجیت رای و رابرت آلدریچ هم جزوشان بودند، خواسته شد که درباره بهترین فیلمهایی که تا آن موقع ساخته شده بودند، نظر بدهند. بعد از آن کایه دو سینما در اوج درخشش و اعتبارش با لیست دیگری از فیلمها پاسخ انتخاب آنها را داد. تا سال 1962 که کین در صدر لیست منتخبهای سایت اند ساوند قرار گرفت.
امروز رسیدن به چنین لیستهایی فرایند پیچیدهای ندارد و زمان زیادی نمیبرد. هر نشریه و روزنامهای میتواند با معیارهای خود این کار را انجام دهد. حتی به سهولت میتوان به همه فیلمها دسترسی داشت و آنها را در قاب کوچک سینمای خانگی تماشا کرد. با این همه باید اعتراف کرد که نظرسنجی 10 سال یکبار سایت اند ساوند بهعنوان یکی از قدیمیترین و معتبرترین نشریات سینمایی جهان در جایگاهی بالاتر از سایر نظرسنجیها قرار میگیرد... اما میدانید چرا این نشریه در بازیای که به راه انداخته گرفتار شده است؟ این دغدغه میان اهالی سینما وجود دارد که اگر سینما یک هنر نو سرشار از شور و حسی مدرن است، چرا نباید هر چند سال یکبار خود را نیز تجدیدکند؟ آیا این هنر پرآوازه سزاوار معجزههای نو، ریسکهای جسورانه، پیشرفتهای غیرمنتظره در زیبایی، طغیان و تحیر خیرهکننده از اعجاز خود نیست؟ سالها این تفکر وجود داشت که سرگیجه و دو قسمت اول پدرخوانده بهترینهای تاریخ سینما هستند. آنها گنجهای خانگی هستند. من بهعنوان فردی صحبت میکنم که مدت زیادی درگیر سرگیجه بودم و با آن زندگی میکردم. اما صادقانه بگویم با گذر زمان بهنظرم بعضی چیزها در سرگیجه مسخره آمد. نه فقط دور از ذهن بودنشان بلکه نوعی شوریدگی که فقط سعی میکند حس سرگیجگی را به مخاطب القا کند و ما را به آن محدود میکند... حال میپرسم آیا سرگیجه به اندازه پنجره عقبی (1954) فیلم خوبیست؟ هر سال وقتی قسمت جدید پدرخوانده را میبینم، انگار همان لذتهای آشنای قبلی را دوباره تجربه میکنم، درحالیکه با هر بار تماشای کین دوباره درگیر اتاقهای تودرتو و فضای وهمآلود و راز سربه مهر آن میشوم. همشهری کین بهمراتب هوشمندانهتر و پرسشگرتر از سرگیجه و پدرخواندههاست که مدتها بعد از تماشایش رد سؤالات و معماهایش در ذهن میماند. از سوی دیگر روی موضوعات مهمتر و جاودانهتری هم تمرکز دارد.
دغدغههای فرهنگی
سینما و تاریخ هیچگاه رابطه چندان خوبی نداشتهاند. امروز امکان این را داریم که فیلمهای کلاسیک بیشتری را ببینیم. نقش ویدئو و نمایشهای خانگی بسیار پررنگتر شده است. نسخه ترمیم شده بسیاری از آثار کلاسیک در قالب محصولات ویدئویی ارائه میشوند. تلویزیون ماهوارهای تی سی ام (ترنر کلاسیک موویز) بهتازگی نسخه کامل و چهارساعتهای از «Miss Mend» (1926 اثر بوریس بارنت و فیودور اوتسپ) را در قالب یک نسخه درخشان روی آنتن برد. چندماه پیش هم در سان فرانسیسکو نسخه مفصلتر و جدیدی از فیلم صامت متروپلیس (کلانشهر) محصول 1927با موسیقی زندهای از گروه موسیقی ارکستر الوی پخش شد که بیشتر به یک کنسرت راک شباهت داشت. با اینکه آن فیلم عجیب و درهم و برهم بود اما شور تازهای برای تماشای دوباره کارهای کلاسیک به پا کرد. از سویی دیگر پیشکسوتانی که در سالهای اخیر سینما تدریس میکنند یا سعی میکنند درباره آن بنویسند، به بیتفاوتی نسل جوان نسبت به کلاسیکهای برتر واقفند. برخی از جوانان سینمادوست کلاسیکها را مقدمهای برای ظهور و شکلگیری سینما میدانند و تصور میکنند که این مدیوم با جنگ ستارگان و آروارهها آغاز شده است. همین اواخر در یکی از کالجهای خوب آمریکا با دانشجوی جوانی روبهرو شدم که رشته فیلم میخواند. در این زمینه اطلاعات خوب و بالایی داشت اما وقتی در جریان صحبتمان به گری کوپر اشاره کردم، همینطور نگاهم کرد. نهتنها فیلمی از او ندیده بود، حتی نام این هنرپیشه صاحب دو اسکار را هم نشنیده بود. بخشی از نگرانی من از اینکه برخی از ما هنوز به همشهری کین در قالب نسخه پارمونتیاش رأی میدهیم، این است که نسل جوان دیگر آن را نبینند و تماشایش متوقف شود. دلایل زیادی هم برای آن وجود دارد؛ سیاه و سفید بودنش و اینکه بیشتر به زمانه خودش تعلق دارد، زیاد برای مخاطبین امروزی قابل هضم نیست. بهعنوان مثال شاید «قصر کین» بهعنوان مؤسسه مطبوعاتی برای چاپ روزنامه امروز مفهومی نداشته باشد یا هیچیک از افراد و شخصیتهای فیلم برایشان آشنا نباشند...
بهنظرم در حوزه ادبیات که وارد میشویم نویسندگان معمولا بهنظرسنجی عمومی درباره بهترین رمان یا شعری که تاکنون نوشته شده تن نمیدهند. آیا شما چنین رقابتی را سراغ دارید؟ کتابخوان کیندل، آثار رمان نویسی چون لارنس استرن را همانقدر بدون حساسیت منتشر میکند که اشعار کولم توبین را و اثری هم از حاشیههای سینما در آن نیست. در آکادمیهای ادبیات جای تعجب نیست که ذهن دانشجویان جوان و با استعداد 3سال روی کارهای توماس میلدتون (نمایشنامهنویس دوره جاکوبین) یا فورد مادوکس فورد (از پیشگامان ادبیات نوگرا) متمرکز باشد. اما در سینما چنین خبرهایی نیست. در موردی نادر 12سال طول کشیده تا گروهی از سینماشناسان درباره کرتیس برنهارت یک کتاب بنویسند.
احساسگرایی کاملا تغییر کرده و این گذار از آن به قدری طبیعی اتفاق افتاده که آکادمی هم دیگر آن را توصیه نمیکند... هستند کسانی که از نظرسنجی 1958 بروکسل با تعبیر نخستین مرگ سینما یاد کردند- نه فقط مرگ مغولان و ستارهها (بهعنوان مثال دومیل و گری کوپر، کلارک گیبل و مک سنت)، نه با رویزیونیسم (تجدیدنظرطلبی) ستایش شده موج نو و بازگشت به ژانرهای آمریکایی با اعمال تغییرات کوچک در آنها، بلکه با خروج از فیلمهای پریشان هالیوود که میگویند «دیگر این حقههای سینما را جدی نگیرید...» فیلمهایی چون نوآر کلاسیک نشانی از شر (1958)، وسترن ریو براوو (1959)، کمدی موزیکال بعضیها داغشو دوست دارند (1959) و درام جنایی تشریح یک قتل (1959) و روانی (1960) در ژانر وحشت که با نوعی تمسخر پست مدرن به آن نگاه قدیمی ساخته شدند. همشهری کین اما در مسیر جریان اصلی هالیوود و با حمایت رسانههای آن ساخته نشد. این اثر یک فیلم عمدا هنری از یک فیلمساز 25ساله بود که آگاهانه و عامدانه از قوانین و استانداردهای هالیوود سرپیچی کرده بود و بهخوبی توضیح میداد که چرا این کارخانه فیلمسازی (هالیوود) به اندازه نیویورک اینکوایرر، برای تفکر انتقادی و پیشرفت مضر است... ولز یک فیلمساز انقلابی و خود ویرانگر بود و سبک و تفکر و منش سینمایی او مورد اقتباس بسیاری از کسانی شد که دغدغههای فرهنگی داشتند و هالیوود را یک مکان فاسد پروهم و فریب میدانستند؛ کارخانهای که محصولاتش آثاری چون طلوع (1927)، کمدی اسکروبال پرورش بیبی (1938) و کمدی رمانتیک فروشگاه کنار خیابان (1940) بودهاند...
یادم میآید در یکی از آخرین مصاحبههایی که با اورسن ولز انجام شده بود، از اینکه همشهری کین آنطور که باید دیده و فهمیده نشده، گلایه داشت. من هم آن موقع و هم الان با این نظر او کاملا موافق بودم. اما همیشه بهترین کاندید تنها گزینه برای انتخاب نیست. من نه شما را به وسواس در مطالعه روی اورسن ولز و آثارش ترغیب میکنم و نه چیزی غیراز موفقیت او را پیشبینی میکنم. او کاملا حق داشت که فکر میکرد مهم است. و اگر گاهی بهنظر خودشیفته بهنظر میرسید، چندان هم بیراه نبوده. با نگاهی به کارنامه هنریاش در فیلمسازی، نویسندگی، بازیگری، صداپیشگی، تئاتر و رادیو و میتوان او را در هر یک از این رشتهها پیشرو و پیشگام دانست.
شاید بهنظرتان رأی ندادن دوباره به همشهری کین یک جور ژست هنری بشد. حق با شماست. اما نظرسنجی و معیارهای آن در هالهای از ابهام است. درحالیکه واقعیت تاریخ فیلم واقعی و روزمره است. نزدیک محل زندگی من سینمای کلیی است که مدتی است تعطیل شده. روزهایی بود که این سینما نگین سان فرانسیسکو و پاتوق هنردوستان بود. البته هیچ وقت پرده نمایش درخشان و فوقالعادهای نداشت. اما سؤال اینجاست که دیگر این تجهیزات سینمایی برای چند نفر مهم است؟ مردم بیشتر ترجیح میدهند که فیلمها را در سینمای خانگی درحالیکه روی کاناپه لم دادهاند، تماشا کنند. خانه برای همه ما محل آرامش است اما روزگاری بود که یک فیلم سینمایی جمعیتی را به سینما میکشاند و شور و احساس و هیجان، شادی و تألم و ترس میان آنها موج میزد. نخستین باری که در سال 1955 خواستم همشهری کین را در سینما ببینم، اشتیاق زیادی داشتم. با آنچه درباره آن شنیده و خوانده بودم (به خاطر جذابیت شریرانه اورسن در مرد سوم) سعی کردم با عجله خودم را به نخستین نمایش آن برسانم. فکر میکردم برای تهیه بلیت باید پشت یک صف طولانی بایستم اما وقتی رسیدم دیدم فقط خودم بودم و خودم. و تنها به تماشای این فیلم نشستم. اما تماشای نسخه کامل و اصلی آن سرمستم میکرد. و برای مدتی شاید حتی دههها، فکر میکردم که پیام فیلم را آن روز دریافتهام. اما وقتی حالا به گذشته نگاه میکنم مطمئن نیستم که درس واقعی آن پوچی سینما و شکوه و جلالی که آن بعدازظهر بهنظرم آمد، بوده باشد...
بنابراین خودتان را برای رأی دادن آماده کنید. روی این موضوع فکر و مطالعه کنید و برخی از فیلمهای قدیمی که نام بردم را ببینید. نگاهی به کارنامه حرفهای و بازیهای گری کوپر بیندازید. همشهری کین و نسخه ترمیم شده خانواده باشکوه امبرسون را از دست ندهید. قصه نظرسنجی را بهعنوان ابزار تبلیغی یک مؤسسه مطبوعاتی کنار بگذارید. اما به پیام آن فکر کنید و JukeGirl را هم ازدست ندهید.
هیجانی باشکوه
مارتین اسکورسیزی

ولز همچون جادوگری جوان مسحور جادوی خود شده بود. در واقع انقلابی جنبه همشهری کین خودآگاهیاش بود. سبک، توجه را بهخود جلب میکرد. این در تضاد با آرمان کلاسیک، یعنی دوربین نامرئی و برشهای نامحسوس بود. ولز از همه تکنیکهای روایی و تمهیدات فیلمیک بهره میگرفت؛ عمق میدان، زوایای رو به بالا و پایین دوربین، لنزهای وایدانگل. «می خواستم از دوربین سینما همچون ابزار شعر استفاده کنم.» و اشتیاق ولز به این رسانه تبدیل به هیجانی با شکوه در خود اثر شد. ولز در دوران حرفهایاش، امکانات خلاقهاش را به شیوههای مختلف گسترش داد. مثلا او برای نشاندادن جاهطلبیهای سیاسی کین، از فیلمهای خبری ساختگی استفاده کرد. و برای آنکه به آن منظری مناسب ببخشد، رابرت وایز را در اختیار داشت تا فیلم را روی کف بتونی بکشد. این فرصتی برای ولز بود تا میل ویلیام راندلف هرست به دیکتاتوری را نشان دهد. شما کین را میدیدید که همراه هیتلر برای عکاسان ژست میگرفت.