• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
پنج شنبه 26 فروردین 1400
کد مطلب : 128236
+
-

قلبی که ناگهان یاد می‌گیرد

قلبی که ناگهان یاد می‌گیرد

قبل از آن‌که دنیا به این روزی بیفتد که می‌دانید، من هم از آن نوجوانانی بودم که موقع رفتن به مهمانی‌ها غر می‌زنند و به‌جای خانه‌ی فامیل، کنج آرام کتاب‌خانه و هندزفری‌ها را ترجیح می‌دهند.
حالا دیگر مدت‌هاست که اسیر همان کنج آرام شده‌ام. راستش را بخواهید در قرنطینه چیزی محکم زده وسط کله‌ام ‌و حالا می‌دانم قسمتی بزرگ از انسان بودن ما برمی‌گردد به تصویرمان از نگاه بقیه. به معنایی که در چشم بقیه داریم و ارزشی که اطرافیانمان در قلب ما دارند! راستش دعا دعا می‌کنم ‌که این روز‌ها تمام شود و من با درک تازه‌ام مثل غزال بپرم پیش تمام کسانی که دوستشان دارم... دیگر برایم مهم نیست خاله چشم‌غره برود، مادر جلوی دوستانم حرفی بزند، عمو دوباره وسط مجلس بزند زیر آواز یا دوستانم با خنده به اخلاقم اشاره کنند. همه‌شان نشانه‌های کوچک و منحصربه‌فرد دوست داشتن است. آن‌قدر در این کنج خلوت نمور با ترس از دست دادنشان سوخته‌ام که بدانم دنیا بدون تمام این شیطنت‌ها و خنده‌های از ته دل چه احساسی دارد، بدون خانواده و خویشاوند، بدون دوست...
روزهای بهتر از امروز برای من چیزی نیست جز بوسیدن دست مادربزرگ و بغل کردن محکم تمام کسانی که سکوت و خنده و گریه‌های وسط زنگ تفریح را با من شریک شده‌اند، عمه‌ها و خاله‌هایی که مدت‌هاست یک دل سیر نگاهشان نکرده‌ام، دایی‌ها و عمو‌هایی که وقت سلام پیشانی‌ام را می‌بوسند و پدربزرگ که با تمام صورت می‌خندد! دلم به اندازه‌ی تمام دلتنگ نشدن‌های هفده ساله‌ام ناگهان تنگ است. کاش قبل از آن‌که دیر شود بتواند فریادش کند برای تمام این آدم‌های خوب عزیز.
نگار مطیع، 17ساله از اهواز

این خبر را به اشتراک بگذارید