هوا همیشه تاریک و سرد است برای درماندگان
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
فریب خوردم مثل همیشههای عمربه هوای بهار و رخ زیبای بنفشه و اطلسی بدون کت و یا کاپشن، دم غروب رفتم راه همیشههای قبل از کرونا را پشت پا بگذارم تا بهخودم و برخی جز خودم ثابت کنم هنوز راهرفتن میدانم. رفتم، وقت بازآمدن تاریکی شبیخون زده بود. حواسم بود بهخودم پشت پای پیری نزنم و نزدم اما سوز و سرمایی کمسابقه شبنورد شد. سوز پوست برهنه را چنان تیغ میکشید که نفس از باز آمدن، باز میماند. سرم بیکلاه و صورتم بینقاب کرونا بود و سرما بیدریغ گوشم را میکشید و من همچنان سردرگریبان میرفتم تا به کوچه دوم در سربالایی خیابان برسم. وسطهای کوچه خانه ما بود. پیادهروهای خیابان، به جز من کسی را نداشت. از هجوم سوز میخواستم گریه کنم اما اشک شرمنده بود. در دلم گفتم در خانهای را بزنم! راست این است من از دست خودم آن خود پراکنده از رنج روزگار، شبنورد شده بودم و چون کودکی تیپاخورده، در آن ساعت زندگی را گم کرده بودم! راست گفتهاند برای درماندگان، هوا همیشه تاریک و سرد است و من در آن دقایق بیسرزمینترین مرد جهان بودم که در پیمایش روزگار سرد و خاکستربودم !
کودکان غمگین و تباه
در دل شب پرسه میزنیم
کجاست گلهای روز
لذات عشق
فروغ زندگی
ناگهان دری باز شد دو قدم مانده به سر کوچهمان، مردی شبیه آشنا از لای در با 2کیسه زباله درآمد و تا مرا دید دواندوان رفت و کیسهها در سطل انداخت و تندی بازآمد و داد زد؛
ـ سلام استاد!
باید چهلودو،سهساله باشد. جواب دادم. اوتند و سریع گفت از صدسال پیش مرا در.روزنامهها میخواند و با اصرار خواست برای دقایقی به خانه ایشان بروم و چای تازهدم بخورم. رفتم یعنی سرما مرا برد تا یادم بیاید هنوز هستم! مرا پیشپای شومینه هیزمی نشاند. چای داغ خوردم جای سیگار بهخاطر قلب شکسته من خالی بود. موقع رفتن کلاه و دستکش داد که گرما تا رسیدن به خانه همراه من باشد!
راست گفتهاند؛ سایه مهر و احترام، قویتر از تفنگ، توپ و پول است و برای آدم گرسنه، نان شیرینتر از عسل است. آن سرما و آن مرد یکهفته است از خیال و خاطرم نمیرود. قرار شد اگر کرونا مجال داد و من فرصت کردم یکی،دوساعت با هم در گفتوشنود درباره روزگار، کتاب و هنرباشیم. آیا بازی با کسانی که همدیگر را درک و فهم میکنیم به معنی تکرار و تجدید احساسات آن کس در خودمان است؟ بیتردید چنین است همانگونه که حرف وگفت تلخ کسی حال ما را تا مدتها پاییز میکند!
زندگی گیلاس است
مرگ هسته گیلاس است
عشق درخت گیلاس است
حالا و اکنون که سرما و سوز در بازیگوشهای بهار میآید و میرود آیا زلزله در سیسخت بویراحمد که دیوارها را شکست و آرزوها را بر باد داد، در2ماه پیش یادتان هست؟ آیا خبر دارید هموطنانی آرزومندتر از ما از سرمای سقف پریده، زیرچادر همچنان سیلی میخورند! آیا شما کودکانی بیدستکش، بیشالگردن، بیکاپشن و بیکلاه را میبینید که سوز سرما گوششان را کشیده اماپشت چراغقرمز ملتمسانه طلب زندگی میکنند؟
واقعا آقایان و خانمهای مسئول و نیز کسانی که گاوصندوق خانهتان نیاز به نگهبان ندارد شما هم خانههای شکسته در زمینلرزههای پیاپی در اینجا و آنجا را نمیبینید؟شوخی میکنید همین لحظه در این خیابان، در آن کوچه، کسی هست که سنگینترین بارش، کیف تهی است. من پیرمرد محترمی را میشناسم که حاضر است دستکش و کلاه کهنسالش را نصف کند و تقدیم مردی کند که در درگاه مترو فال حافظ میفروشد. اما او با دستکش نصفشده، پالتوی نصفشده در این سن و سال چه کند وقتی که میداند آقای حافظ اگر بفهمد خیلی نگران میشود.
همکارم میگوید: روزنامهنگار اگر دارای ذهن ممتاز نباشد، باید دارای حساسیت ممتاز باشد.
ـ یعنی احساس مسئولیت؟
همینطور است. من باید بگویم، یعنی بنویسم چگونه میشود برخیها از سیری میمیرند و برخی از گرسنگی تمام فصول برایشان تاریک و سرد است.آیا راه علاج، گذر زمان و سکوت است؟ اما این گفته دلالت جامعهشناختی ندارد، چون پاسخ به نیاز آنی درماندگان نیست، باید قاعده زندگی جمعی بهگونهای باشد که هیچکس بیدستکش و کلاه، کاپشن و پالتو، ماسک و واکسن نباشد و هیچ شکمی از گرسنگی خوابش نبرد. امیدوارم.!
افروخته در تاریکی شب
سه چوب کبریت یک به یک
نخستین برای دیدن رویت
دومین برای دیدن چشمانت
و آخرین برای دیدن لبانت
همه شعرها از ژاک پرور با ترجمه محمدرضا پارسایار