مان/ خانه نو، سال نو
شیدا اعتماد
نوروز امسال و پارسال برای خیلی ها شبیه نوروزهای قدیمیمان نبود؛ نه سفری، نه دید و بازدیدی و نه خرید عیدی. خیلیها از این نوروزی که شبیه نوروز نبود برای اسبابکشی و جابهجایی استفاده کردند. انجام اسبابکشی در طولانیترین تعطیلات سال، کاری منطقی و البته نفسگیر است.
روزهای بعد از اسبابکشی سختترین روزهای زندگی است. ترککردن خانهای که دوستش داری و بههر دلیلی مجبوری رهایش کنی از سختترین کارهای دنیاست. خانه، مامن جسم است ولی روح هم همانجا قرار میگیرد. دل میبندد، جاگیر میشود و احساس امنیت میکند. روح آدمی گوشههای خاص خانه را شناسایی میکند؛ همانجایی که بهار آفتاب میافتد و زمستانها نور کافی دارد؛ همان جا که میشود با یک لیوان چای رو به خنکی رفته خیابان را از دور تماشا کرد. همان پنجره که از آن باغ همسایه پیداست.
جا افتادن در خانه جدید یک فرایند طولانی است. به زعم من، حداقل چهارفصل طول میکشد که کسی با خانهای دوست شود و همدیگر را بشناسند. چهارفصل لازم است که بدانی کجا تابستانها خنکتر است و زمستانها گرمتر. گیاهها، در کدام کنج خانه حالشان بهتر است و جای درست مبلمان خانه کجاست.
باید هی جابهجا کنی، هی بایستی روبهرویش گردن کج کنی تا جای درست اشیا را پیدا کنی. همین اشیای بیاهمیت یا کماهمیت خانگی در تعیین حس خانه حرف اول را میزنند. خانه، بدون قاب عکسها خانه نمیشود؛ بدون شمعها، بدون آن مجسمههای کوچک و مگنتهای روی یخچال. یک روز، اما بالاخره آن اتفاق بزرگ میافتد: دوستشدن با خانه.
برای من این اتفاق 10ماه بعد از اسبابکشی افتاد. یک شب که تنها بودم و چراغها را روشن نکرده بودم، پردهها را هنوز نکشیده بودم و نور چراغهای شهر از پشت سیاهی پیدا بود. همانجا نشستم روی مبل نگاه کردم به شهر و احساس کردم خانه مثل یک حباب امن احاطهام کرده است.
این خانهشدن، آنقدر دیر اتفاق افتاد که میترسیدم هیچوقت اتفاق نیفتد. از آن روز، خاطره خانه قبلی دیگر آزارم نداد. دیگر دنبال نور کج دروغگوی اواخر زمستانش که از پنجره همسایه منعکس میشد نگشتم. دیگر باور کردم که فصل آن خانه تمام شدهاست و حالا من جای دیگری سکونت دارم. عشق به خانه، حفرهای را در روح آدم پر میکند. روح بیقرار، قرار میگیرد کمی. دیگر کابوس ویرانی و پابرهنه دویدن و افتادن از بلندی نمیبیند. ترککردن خانهای که دوستش نداری آسان است اما امان از وقتی که بخواهی از دوست داشتنهایت بگذری. خوبیاش این است که این بار میدانی دوست داشتن ممکن است. قرار گرفتن ممکن است و اگر خانهات را دوباره بسازی باز کابوسها راهشان را گم میکنند. بار دوم آسانتر است. با اینکه در بزرگسالی تقریبا هیچوقت چیزی آسانتر نمیشود. اما اگر نوروز باشد، بوی بهار بیاید و وقت هم داشته باشی خانهشدن جایی که اسبابکشی کردهای زودتر اتفاق میافتد. در بهار هر چیزی ممکن است.