پرویز دوایی_نویسنده و منتقد سینما
ما اگر امروز به سینما علاقهای داشته باشیم خیال میکنم به مقدار زیادی بهخاطر این باشد که نخستین معارفه ما با سینما از مطبوعترین طریق ممکنه صورت گرفت، با فیلم «سریال» که در شکل خوب خودش سازنده زیربنای تخیل ما، سازنده بسیاری از سلیقهها و افکار، و بخشنده بینش ما بود. قهرمانانی چون صاعقه، یکهسوار و سوپرمن نخستین لذتهای دنیای فکر را به ما بخشیدند. به وساطت آنها نخستین اصول اخلاق با درسی که در هیچ مکتبی آموخته نمیشد، اصل «برتری شریفتر» در ذهن ما راه یافت. پایداری، شهامت، گذشت، نجابت و امید، نخستین اشکال ابتدایی و ساده خود را به شکلی قابل لمس در سریالها عرضه داشتند. نامها بسیارند. بین آنها اسامی برجستهتر، خاطرهانگیزتر و لبریزتر از هیجان باقی ماندهاند:
صاعقه (در رأس!)، سر عقرب (شزم!)، الهه خورشید، بلای جان نازی (بلای جان جاسوسان)، خنجر مقدس حضرت سلیمان، یکهسوار، کاپیتان آمریکا، طبلهای فومانچو، ملکه وحوش، بندر اشباح، سوپرمن، خفاش، کشور زیر دریا، دایره سرخ، سکه سیاه، تیرانداز سبزپوش، خروس جنگلی، زورو (و بازگشت زورو)... و از اینها که بگذریم نامهای دیگری به ذهن میآید که ذکر آنها کمتر سپاسی است که میتوانیم در مقابل لذت کسب کرده نثارشان کنیم:
عقاب سیاه، شبح قرمز، شبح سوار، عقاب سفید، بیشرمان، ناخدای نیمه شب، رقیب نامرئی، بندر اشباح، سایه، فشفشه اتمی، نعلهای الماس، کاپیتان ویدور، راهزنان شهر متروک، بشقاب پرنده، پنجه خفهکننده، اشعه سوزان، جاسوسی در آسمان، شمشیر اسرارآمیز، سر اژدها، زن پلنگ... نامهای لبریز از حادثه و هیجان، گرم، گدازان، دریغانگیز!
شاید روزی سینمای درستی در سرزمین ما پیدا شود که با تلاش و تجسس یا کمک این و آن و یا حافظه قوی بتواند از موقعیت سریال در ایران (تاریخچه، شکل نمایش، تلقی عمومی و غیره) تصویری به ما ارائه دهد. تا روزی که چنین شود به مطلب حاضر اکتفا کنیم که با اتکا به مراجع (آرشیوها و اشخاص)، با تجسس و علاقه و با قلمی شیرین نوشته شده است و یک تاریخچه-تلقی کمابیش احساساتی از این پدیده دلپذیر سینماست.
نویسنده مطلب، چارلز بومونت آمریکایی است و مطلب از یکی از شمارههای گذشته مجله Show Business Illustrated گرفته و به اختصار –و با کمی دستکاری- توسط این بنده ترجمه شده است.
در تحلیلی از کتاب معروف «گلدفینگر» یکی از منتقدان آمریکایی نوشت: «از زمان فیلمهای سریال به این طرف همچه لذتی نبرده بودم.» نسلی که در مقابل چشم سرد تلویزیون و با فیلمهای امروزی بار آمده است، قطعاً مفهوم این کلام را نخواهد فهمید. اما برای جوانان 25 سال به بالا، این عبارت رویاهای شیرینی را زنده میکند، عطری است گوارا که از گشودن سرداب گذشتهها برمیخیزد و یک لحظه استنشاق آن خاطرات لذتبخشی را برمیانگیزد.
آری، فیلمهای سینما زمانی بهطور سریال و در فصلهای پشت سر هم عرضه میشد و کودکان و نوجوانان دیروز آنچنان به این فیلمها عشق میورزیدند که نسل امروز محال است بتواند تصور کند. فیلمهای سریال در اوج رونق برای خود «بروبهرو»یی داشت، پدیدهای بود که در نوع خودش تأثیر و اهمیت بسیار داشت. روزهای تعطیل هفته، بچهها با جیغ و داد و خنده و فریاد و هیاهو، با جیبهای مملو از خوردنی و سوت سوتک و قارقارک و هفتتیر و چراغقوه به تماشای سریال میشتافتند. بچههایی که مبدل به مردان عبوس و ترشروی امروز شدهاند. برای بچههای امروز محال است که وضع پدران خود را حین تماشای فیلم سریال تجسم کنند: بچههای شلوغ و بیآرام، با لباسهای خاکی و کثیف، درحالیکه دل و روده صندلی سینما را (اعم از کاه، پنبه یا فنر) بیرون میکشیدند، تکههای پنبه را به بالا، به میدان نور آپارات پرتاب میکردند و در شیشههای خالی لیموناد میدمیدند و صدای بوق کشتیهای سرگردان در مه دریاها را درمیآوردند.
در پایان اخبار «موویتن» یک لحظه سکوت بر سالن سینما حکمفرما میشد و آنگاه به محض شروع سریال و ظاهرشدن چهره آرتیسته روی پرده سینما یک غریو رعدآسای دستهجمعی از همه برمیخاست... بعد با شروع فیلم بار دیگر سالن اندکی آرام میگرفت، فقط صدای تخمه شکستن و صدای تپش قلبهای کوچک برقرار بود و آنگاه در لحظه نجات آرتیسته از چنگال گوریل یا جستن او بر بام کامیونی که با آخرین سرعت میرفت بار دیگر با سوت و کف زدن و فریاد سالن سینما را روی سرشان میگذاشتند! در این فاصله زمزمهها و اظهارنظرها نیز کماکان برقرار بود: «این دفعه آرتیسته درمیره؟» «چه ریختی میتونه؟» «مگه ندیدی دست بسته افتاد تو آتیشها؟»...
تماشاچیان، خاصه بچهها و نوجوانان تماشاچی، همواره و درهرحال سریال را از بدو پیدایش در 1913تا دم مرگ آن در 1956 دوست داشتهاند.
آیا اینها فیلمهای خوبی بودند؟ مسلماً نه. مطابق با تمام معیارهای آدمهای بزرگ، این فیلمها (به قول آن منتقد) «نمونههای وحشتناک بیسوادی» بودند، این نظر ممکن است صحیح باشد ولی خیلی بیلطفانه است. جز بعضی از کتابهای داستانی و احیاناً بعضی نمایشهای رادیویی آیا چیزی جز سریال هست که بتوانیم با این مایه لذت از آن یاد کنیم؟ تا قبل از کشف دخترها (که آغاز یک پایان یا پایان یک آغاز –بسته به طرز تلقی انسان- بود) از چه چیز دیگر میتوانیم بهروشنی و لذت «صاعقه» یا «فانتوم» یاد کنیم؟
گاه به دیدن فیلمهای دیگر نیز میرفتیم ولی میدانستیم که این فیلمها مال ما نیست و به نژادی دیگر، به بزرگترها تعلق دارد. حرکات هنرپیشههای معروف روز را تماشا میکردیم ولی آنها برای ما بهصورت سایهها و شبح باقی میماندند، سایهای از دنیای آدم بزرگها، گرفتار مسائلی که دور از فهم و علاقه ما بود. حال آنکه مسائل تیم تیلر، پرنس بارلین، گرانت (قرانت!)، بوک جونز، کن مانیارد (کن دو هفتتیره)، یکهسوار، صاعقه، و مأمور شماره 99، برای ما مسائل واقعی، لازم، قابلقبول و بسیار معقولی بود. بهطور غریزی میدانستیم که سریال، فیلم ماست. نه اینکه آنها را فیلمهای بچگانه بدانیم، به هیچوجه. چون هرچه را نمیفهمیدیم تحقیر میکردیم و چون سریال را خیلی خوب میفهمیدیم اینطور نتیجهگیری میکردیم که سریال یگانه فیلمهای واقعی و مهمی بود که میشد وجود داشته باشد.
گاه وجود بزرگترها در جلسات نمایش سریال باعث حیرت و احیاناً ناراحتی میشد. بعضی وقتها روزهای تعطیل سروکله پدرها در سالن سریال پیدا میشد به این بهانه که کسی نبود بچه را بیاورد، ولی آنطور که یادمان هست این بزرگترها به همان اندازه بچهها از سریال کیف میکردند. این امر برای ما عجیب بود. مگر نه اینکه ما علاقهای به دنیای آنها نداشتیم، آنها چه علاقهای به دنیای ما داشتند[؟]، به چه حقی در چیزی که مربوط به آنها نبود مداخله میکردند[؟].
آنچه ما نمیفهمیدیم این بود که این بزرگترها علاقهمندان قدیمی سریال بودند که بهنحوی گذشت زمان نتوانسته بود علاقه آنها را زایل کند. در محله ما قصاب چاق و ترشرویی بود که یادم هست هر روز تعطیل با وجود اعتراضات مشتریان دکان را میبست که سری آخر پنجه خفهکننده را از دست ندهد... چه عیبی داشت؟ سریال از اصل برای بزرگها ساخته شده بود، فقط از سال1930، از وقتی قهرمانان داستانهای مصور کودکان در فیلمها راه یافتند، فیلمسازان هدف اصلی سریال را بچهها قرار دادند، بهگفته سخن گوی نسل پیشین، در این موقع بود که سریال رونق خود را از دست داد و به کپیههای بیلطف فیلمهای جالب قدیمی مبدل شد.
نویسنده داستانهای حادثهای، ادموند هامیلتون که آثارش 15سال خوانندگان جوان را لذت بخشیده است مینویسد: «عصر طلایی سریال در سالهای قبل از جنگ اول بود. هالیوود هنری زنده و پرشور و سالم را مبدل به چیزی سست و لوس کرد. من از اینکه کودکیام به دوران قبل از جنگ برمیگردد، دورانی که اوج سریالهای وحشتناک بود، خود را خوششانس میدانم. سانسور وضع تق و لقی داشت. روانشناسان کودک هنوز با صحبت از تأثیر سوء سینما در اطفال باعث پریشانی والدین نشده بودند. پدر و مادر تا وقتی که بچه در سالن سینما بود خیالشان از جانب او راحت بود. نتیجه آنکه بچههای عصر ما با چنان سیلی از وحشت روبهرو بودند که نظیرش سابقه ندارد. قتل، آدمکشی، شکنجه، اعتیاد، دختردزدی و دخترفروشی... انواع گناه قابل تصور هر هفته بر ذهن معصوم ما سرازیر میشد... و ما چه لذتی میبردیم»!
پیرترها که سریالهای زمان ما را تحقیر میکنند عقیده دارند که سریال حسابی همان سریالهای صامت بود: خطرات پولین، سوار برق آسا، راز سیاه، دشمن شبح، بازوی زرد، تیر انتقام، دره اشباح، بکش یا بمیر، مرد بیچهره. فیلمهایی که اسامیشان، ظاهراً عقیده آن پیرهای دیر را تأیید میکند و بهگفته همان نویسنده: «هر فیلم بهاندازه 15 تا 20 نوبت تزریق، وحشت خالص را در رگهای ما وارد میساخت.»
ظاهراً عصر طلایی سریال از دست ما در رفته است، حالا این سؤال پیش میآید، آیا واقعاً حیف شد که این فیلمها را ندیدیم؟
نقطه آغاز
اولین فیلم سریال، یعنی فیلمی که داستانی دنبالهدار را در چند فصل یا قسمت پشت سر هم نقل میکرد، فیلم «ماجراهای کاتلین» بود که در سال1913 در شیکاگو روی پرده آمد. ستاره فیلم کاتلین ویلیامز بود و ماجرا در هندوستان میگذشت، نه هند امروز، بلکه هندی که زاییده تخیل ابتدایی تبدار سناریست بود. این فیلمها که هر کدام نیمساعت طول داشت، همزمان با داستان سریال که در «شیکاگو تریبون» چاپ میشد روی پرده میآمد. کاتلین چه در فیلم و چه در نوشته موجود سادهای بود اما پدر عجیب و غریبی داشت که ازجمله تفننهایش نگهداری حیوانات وحشی در منزل بود و این حیوانات میتوانستند آزادانه همه جا رفتوآمد کنند. کاتلین به تناوب یا بهوسیله حیوانات چهارپای پدر یا بهوسیله یک حیوان دوپا که اومبالا نام داشت تهدید میشد. اومبالا که در معرفی فیلم یک راجه هندی بود مرتب یا سعی داشت که با انواع وسایل ناهنجار از کاتلین دلربایی کرده در واقع عشق خود را تحمیل کند یا میخواست او را به کام شیران بیندازد. البته وی در هیچیک از این نیات سوء موفق نمیشد چون همیشه «آرتیسته» در آخرین لحظه رسیده کاتلین را نجات میداد. رل آرتیسته را تام سانشی بازی میکرد که بعدها با صحنه مشت بازی معروف فیلم «خرابکاران» به شهرت سینمایی رسید.
سریالهای کاتلین هر دو هفته یکبار روی پرده میآمد و در این مدت انتظار و التهاب تماشاچیان را بیتاب میکرد طوری که با روی پرده آمدن قسمت دوم همه کسانی که قسمت اول را دیده بودند سر از پا نشناخته به دیدن آن میشتافتند. اینجا بود که هالیوود فهمید به یک معدن طلا دست یافته است.
«خطرات پولین» هر هفته روی پرده میآمد و لذا مدت انتظار و اشتیاق را یک هفته تخفیف میداد. این فیلم بهعنوان نمونه اصلی نخستین سریالها در خاطرهها باقی مانده است. ولی سریالبازهای قدیمی اعتقاد دارند که پولین نه نخستین و نه بهترین سریال بود. سریالهای پولین تنها کاری که کرد این بود که نشان داد برای ایجاد وحشت در تماشاچی، چینیهای مرموز و نقابداران وحشتناک از شیر و پلنگ بهمراتب مؤثرترند...
با تمام محبوبیتهای سری اول پولین فیلم سریال وحشتناک با ماجراهای «الین» به پختگی و کمال رسید. سریالهای الین از یک تریلوژی طویل تشکیل میشد: ماجراهای الین، ماجراهای تازه الین و عشق الین. علاقه نوجوانان به سریال، با این سری جدید به وسوسهای مبدل شد.
ستاره فیلم، باز پرل وایت بود و رل مرد خوب ماجرا را یک آکتور تئاتری به اسم آرنولد دالی بازی میکرد که در فیلم رل یک کارآگاه دانشمند (!) را داشت و با موجودی خبیث به نام پنجه روبهرو میشد.
پنجه ردای بلند و باشلوق میپوشید و در پایان فیلم وقتی فاش میشد که این موجود کسی جز وکیل دعاوی مورد اطمینان خانواده نیست برق از سر تماشاچیان خردسال میپرید!
به دنبال توفیق این فیلم البته سری دیگری در همین مایه لازم بود. در این دوم مرد خبیث ووفانگ نام داشت و کسی بود که حتی به پنجه نیز کلک زده بود. حالا نوبت ووفانگ بود که طی 15فصل این سریال، الین بیچاره را در خانههای مرموز، خیابانهای نیمهتاریک و بازارهای بردهفروشی شرق دنبال کند.
سومین فیلم از این تریلوژی هنگامی ساخته شد که آمریکا تازه وارد جنگ اول جهانی شده بود و لذا قهرمان خبیث ماجرا نیز باید با اوضاع وفق داده میشد. نخستین صحنه این فیلم را کسانی که دیدهاند هرگز از یاد نبردهاند: گوشهای از ساحل بندر نیوانگلند در نیمهشبی تاریک- یک زیردریایی آلمانی بهآرامی سر از آب خارج میکند، دریچه برج زیردریایی باز و لیونل باریمور از آن خارج میشود (این یکی از نخستین فیلمهای این آکتور بزرگ سینما-تئاتر آمریکا بود)، وی آمده بود الین را گرفته و حسابش را برسد، دلیل این کار را کسی درست نمیداند!
لیونل باریمور و ونراولاند (در رل ووفانگ) از معروفترین مردان سریال فیلمهای سریال صامت بودند و همراه با آنها خیلی هنرپیشگان بهاصطلاح جدی تصمیم گرفتند در این شیوه جدید طبعآزمایی کنند. از این دسته بودند وارن ویلیام، جک مولهال، ویلیام دسموند و انا میونگ. در همین خلال بود که عدهای از مشاهیر عالم غیرسینما نیز وارد معرکه شدند. منجمله جک دمپسی، جین تانی (از دنیای بوکس) و هاری هودینی (شعبدهباز معروف).
جک دمپسی تازه حریف خود جسی ویلارد را ناکاوت کرده در اوج شهرت بود، هنگامی که در نخستین فیلم سریال خودش جک بیباک ظاهر شد. این توفیق باعث کارکرد فوقالعاده فیلم شد و در نتیجه دمپسی در خط این کار افتاد. در همین احوال قرار بود بین جن تانی و جک دمپسی مسابقهای انجام شود. یک فیلمساز زرنگ جین تانی را تحت استخدام درآورد و سریالی به اسم «ملوان جنگجو» با شرکت او ساخت و قرار شد این فیلم درست روز مسابقه تاریخی بوکس روی پرده بیاید. اگر تانی مسابقه را میبرد فیلم قطعاً با استقبال روبهرو میشد اگر میباخت (که خیلی غیرمحتمل بود) خوب، شانس بود و نمیشد کاریش کرد. از قضا زد و تانی در مسابقه پیروز شد و فیلم با موفقیتی عجیب روبهرو شد.
در سال1918 توفیق سریال باعث ازدیاد محصول این نوع فیلمها شد. از این همه امروز جز خاک و خاطره و چند فیلم معدود چیزی باقی نمانده است. رقابت بین این فیلمها باعث میشد که سریالها هر نوع زمینهای را که به تصور برسد به کار بگیرند. برای مثال سریالهای راهآهنی با شرکت هلن هولمز قابل ذکر است که در آن هلن مرتب از یک قطار در حال حرکت به قطار دیگر میجهید. سریالهای دریایی نظیر نیل از نیروی دریایی و سریالهای زیردریایی مثل اسرار زیردریایی با همه یکنواختی مایه داستانی محبوبیت تمام داشت (در سریالهای زیردریایی در پایان هر فصل زیردریایی مصدوم به ته دریا میرفت و در آغاز فصل بعدی بهعلت یک معجزه در آخرین لحظه بار دیگر به سطح آب میآمد).
در این بین سریالهای وسترن نیز زیاد ساخته شد ولی عجیب اینجاست که این نوع سریالها هرگز موفقیت زیادی نداشت. تنها سریالهای با شرکت ویلیام دانکن مثل گذرگاه نبرد و زن و انتقام بود که ماجراهایش بیشتر در نواحی کوهستان میگذشت و هیجان را غالباً خطر پرتشدن از کوه تشکیل میداد. دانکن و نامزدش را مرتب از کوه پایین میانداختند و آنها هم مرتب روی صخرهای که چند متر پایینتر قرار داشت میافتادند تا خود را به زحمت بالا بکشند و دوباره روز از نو روزی از نو.
خاطرهانگیزترین و محبوبترین سریال، فیلمهای وحشتناک بود که اندکی قبل از جنگ جهانی اول با فیلم «اسرار مایرا» به اوج شکفتگی رسید. داستان فیلم تلاش یک سازمان جادوگری و تبهکاری به اسم برادران سیاه بود برای پس گرفتن بعضی اسناد رسواکننده از دختر مردی که سابقاً جزء افراد این سازمان بود. بهگفته یکی از معاصران این سریال «در برابر مخلوقاتی که در این فیلم میلولیدند دراکولا و فرانکشتین بچههای کودکستانی محسوب میشدند!»
مایرا، دختر مورد نظر و صاحب اسناد مزبور مرتب به وسیله اشباح، عوامل طبیعی، وامپیرهای خونآشام، آدمهای گرگصفت و مردگان از گور برخاسته تهدید میشد. مایرا نامزدی به نام دکتر آلن داشت که در علوم خفیه صاحبنظر بود و آنچه برادران سیاه به سراغ مایر میفرستادند دکتر آلن چهار برابرش را به آنها پس میداد! طی 15فصل پرهیجان دکتر آلن مرتب مشغول پس زدن سپاه موجودات غیرانسانی بود که جان مایرای بیچاره را تهدید میکردند و فقط در آخرین قسمت از آخرین فصل دو نامزد توانستند برای ازدواج فرصتی بهدست بیاورند.
در یکی از فصلهای فیلم رئیسکل جادوگران آتشی عظیم را برای سوزاندن منزل مایرا ارسال داشت. دکتر آلن بلافاصله سیلی از آب به راه انداخت و آتش را که همه جا را در بر گرفته بود فرونشاند. در فصلی دیگر تبهکاران خود را به شکل درخت درآورده به قصد به دام انداختن مایرا منزل او را محاصره کردند.
درحالیکه پدر و مادرهای ما با چنین فیلمهایی بزرگ شدهاند علت اعتراض آنها به فیلمهای زمان ما معلوم نیست. دکتر فدریک ورتمن، روانشناس فقید آمریکایی عقیده دارد هرکس که مدت زیادی در معرض خشونت شدید قرار گیرد تمایلات خشونتآمیز در وجودش ایجاد میشود. با این حساب پدر و مادرهای ما باید همگی از سفاکترین آدمکشهای روزگار باشند چون ذهنشان دستخوش چنین سریالهایی قرار گرفته بود. ولی میبینیم که بین معتادین سریال کمتر کسی مبدل به جادوگر یا دانشمند دیوانه شد.
به هرحال در دوره شدت عمل، سانسور، شامل سریال نیز شد و از خشم و خون این فیلمها به مقدار زیاد کاسته شد. پرل وایت در چند فیلم دیگری مثل «پرل در ارتش» دوام آورد بعد کنار رفت و مقام او را بهعنوان ملکه سریال بعدها روت رولند احراز کرد که او را در ماجراهایی مثل «دایره سرخ»، «ماجراهای روت» و غیره به یاد میآوریم که خشونت آثار قبلی را فاقد بود. در سالهای 1924تا 1926سریال وحشتناک دیگر به کلی از بین رفته بود.
هرچند سریالهایی که بعد از آن روی پرده آمد لطف شاهکارهای قبلی را نداشت ولی باز آنقدر مایه داشت که ذهن تماشاچیان خود را بهشدت برانگیزد.
بعضی از سینماهای نمایشدهنده فیلم سریال در ورود به سینما از بچهها کلیه مهمات و سلاحهایی را که همراه داشتند (تیر و کمان، ماش پران، و انواع هفتتیر) را میگرفتند و ضبط میکردند تا موقع برگشتن به آنها پس بدهند. بچهها نیز به تلافی وقتی که در پناه صندلی و تاریکی سالن قرار میگرفتند آنچنان غوغا و قیامتی به راه میانداختند که حساب نداشت. علاوه بر ایجاد و انواع و اقسام سروصدا با دهان یا وسایل مصنوعی (فوت توی بطری، ترکاندن پاکت و غیره) در فاصله صندلیها اغلب بزنبزن مصنوعی درمی گرفت که گاهی مبدل به طبیعی میشد. بدترین شکنجه هیچکدام از قهرمانان سریال با زجر متصدیان و کنترلهای سینما قابل مقایسه نبود.
معمولا سینماهای نمایشدهنده سریال عکسهای سری بعد را در سالن نصب میکردند و بچهها با تماشای این عکسها سعی میکردند وقایع سریهای بعدی را حدس بزنند. این بازی حدس و گمان بازی شیرینی بود ولی اغلب خلاف نتیجه از کار درمیآمد چون عکسها هیچ ربطی به وقایع فیلم نداشت!
بچهها این قبیل حقههای تبلیغاتی را میفهمیدند و میبخشودند ولی آنچه نمیتوانستند هرگز ببخشند راهحلهای قلابی بود که در بعضی سریالها عرضه میشد. بچهها در عالم این داستانهای بیمنطق، یکجور منطق کودکانهای را جستوجو میکردند و مخصوصاً فیلم برای آنها از لحاظ فنی باید درست میبود. مثلاً در یکی از سریهای «ناخدای نیمهشب» در پایان سری هواپیمای قهرمان پشت تپهای سقوط کرده و غرش و دود و شعلهای عظیم برخاست. در شروع سری بعد هواپیما درحالیکه فقط قدری کج به زمین افتاده بود مشاهده میشد که حتی ملخ آن هم نشکسته بود و آرتیسته نیز بالاخره با کمک دوستش طیاره را مرتب کرده و راه انداخت. داد و فریاد اعتراض و سوت و شیشکی بچهها در مشاهده این فصل ارکان سالن سینما را به لرزه درآورد و کنترلها به سالن دویدند که ببینند کجا خراب شده یا آتش گرفته!
نکته دیگر در مورد توجه بچهها، مسئله تداوم بود. بچهها انواع فانتزی مثل هفتتیرهای شعاعی که فلج میکرد، قارههای گمشده زیر آب و مسافرت به کرات دیگر را میپذیرفتند، اما اگر در صحنهای آرتیسته و دزدها هر دو در یک زمان و مقارن عازم سفری میشدند و بعد نشان داده میشد که دزدها زودتر رسیدهاند باید حتماً در فیلم دلیلی برای تأخیر آرتیسته ارائه میشد وگرنه وای به حال صاحب سینما!
بزرگترین تهیهکننده فیلمهای سریال سام کاتزمن در کار خودش نابغهای بود. با پایان یافتن دوره سریال صامت، سام کاتزمن بهعنوان امپراتور بیمنازع سریال ناطق زمام امور را در دست گرفت.
سام کاتزمن برخلاف جورج بی. سیتز (تهیهکننده فیلمهایپرل وایت) که خود را کمابیش هنرمند میدانست، ابداً اهل هنر نبود و با غرض خالصانه و صریح پول درآوردن پیش آمده بود. کاتزمن دوره شاگردی را در کمپانی کلمبیا با ساختن فیلمهای کمخرج و کوتاهمدت بهسر آورده بود و همین شیوه صرفهجویی در وقت را، در تهیه سریال نیز مبذول داشت. در اثر تلاش کاتزمن تهیه سریال بار دیگر بهعنوان فیلمهای موفق و پولساز باب شد.
با وصف این بهترین سریال تاریخ سینما یعنی صاعقه از زیر دست کاتزمن خارج نشد. در 1936کمپانی یونیورسال این فیلم را براساس قهرمان دفترهای مصور (مخلوق الکس ریموند) عرضه داشت و فیلم چنان موفقیتی یافت که سام کاتزمن بلافاصله تقلید از آنرا شروع کرد هرچند هرگز به پای مدل اصلی نرسید.
سریهای سهگانه ماجراهای فلاش گوردون هنوز هم اوج کامل و مطلق و بیمنازع سریال باقی مانده است. در تمام این قسمت رل فلاش گوردون را قهرمان شنای المپیک لاری (ملقب به باستر) کراب بازی میکرد که از او متناسبتر کسی برای ایفای این رل وجود نداشت. خصوصیات جسمی او (اندام بسیار زیبا و ورزیده، موهای طلایی، چهره باز و نجیب و آرام) برای ایفای این نقش کاملاً مناسب بود و بازی کراب نیز به کاراکتر، روح قهرمانی و حماسی خاص میبخشید. فلاش گوردون ماجراجوی فداکاری بود که برای نجات ساکنان کره زمین عازم مریخ شد و در آنجا با تهدیدات فرمانروای این سیاره که مرد مقتدری به نام «مینگ» (چارلز میدلتون) بود روبهرو شد. همراهان و همدستان فلاش گوردون یکی پروفسور زارکوف و دیگری دختر خوشگلی به اسم دیل اردن بود. علاوه بر تمام مخاطرات کره مریخ (انواع وسایل و اختراعات و انواع مخلوقات عجیب) عشق و حسادت دختر امپراتور مینگ موسوم به «آلورا» (پریسیلا لاو) نیز فلاش را به دردسرهای بیشتری دچار میکرد.
در دومین قسمت از تریلوژی فلاش گوردون موسوم به «فلاش گوردون کیهان را تسخیر میکند» این قهرمان ما را به مهالک مهیج دیگری میکشید. کارگردان نخستین قسمت از این سری فردی استفانی بود و در قسمت دوم ری تیلور و فورد بیب جای او را گرفتند. در اینجا فلاش به سیاره مونگو سفر میکند و باز با مخاطراتی که مینگ ملقب به بیرحم برایش ایجاد میکند، روبهرو میشود. چارلز میدلتون ایفاکننده نقش مینگ، آکتور رلهای منفی کوچک بود و برای این نقش کاملاً بینقص بود. مینگ در زندگی دو هدف داشت. اول: آرتیسته را بکشد، دوم: دنیا را تسخیر کند. برای انجام این مقصود وی شیطانیترین (و جذابترین) نقشهها را به کار میبرد، وجود او آنچنان برای فیلم هیجان میآورد که هر بار که وی بهنحوی از چنگال فلاش گوردون میگریخت، تماشاچیان نفس راحتی میکشیدند.
سومین قسمت از تریلوژی فلاش گوردون «سفر فلاش گوردون به کره مریخ» نام داشت که توسط فورد بیب و رابرت اف. هیل کارگردانی شده و برای این تریلوژی واقعاً پایانی بسزا بود. این سریال واجد کلیه عجایب دو فیلم اول بود به اضافه چیزهایی که ازخود بر سر آنها گذاشته بود. تماشاگران خردسال از این فیلم توهمات، هیجانات، ترس و لذتهایی اخذ کردند که هرگز از یاد نخواهند برد. آیا هرگز میشود اشخاصی همچون «ولکان» مرد عقاب صفت، پرنس «بارین»، «دکتر زارکوف»، آدمهای «گلی» (که از دل دیوارهای غار جدا میشدند)، آدمهای درختی یا چیزهایی از این قبیل را فراموش کرد: پل نور (شعاعی که وزن افراد را تحمل میکرد)، آسانسور اتمی که مولکولهای بدن را تجزیه و در مقصد بار دیگر ترکیب میکرد (30سال پیش از فیلم «مگس»)، اسلحههای شعاعی که میتوانست بکشد یا فلج کند، شهر معلق که روی شعاع قرار داشت، هزاران پدیده سریع و هزاران هیجان و لطفی را که در این فیلم عظیم وجود داشت، آیا هرگز میشود از یاد برد؟
نه، فیلمهای سام کاتزمن هرگز به پای فلاش گوردون نرسید ولی اصولاً این تلاش محال بهنظر میرسید، زیرا فقط در فلاش گوردون بود که افسانههای علمی، فانتزی و موقعیتهای انسانی قابل هضم به وضع متعادلی در هم آمیخته بود. فلاش گوردون با وجود باک راجرز (یکی دیگر از قهرمانان داستان مصور که رلش را در فیلم باستر کراب بازی میکرد) فقط آن اندازه اغراقآمیز بود که قابلقبول باشد، وی نقاط ضعفی داشت، قابلقبول بود، انسان بود.
با وصف این نباید ارزش کار کاتزمن را نادیده گرفت. فیلمهای او ما را با «دیک تریسی»، «تری و دزدان دریایی»، «ناخدای نیمهشب»، «وان وینسلوی ملوان»، «فانتوم» و بسیاری دیگر از قهرمانان داستان مصور آشنا کرد. این قهرمانان مثل قهرمانان مأخوذ از نمایشات رادیویی (جک آرمسترانگ، سلطان پلیسهای سواره، زنبور سبز، یکهسوار و غیره) همگی بسیار محبوب بودند و فیلمها اگر هم صددرصد رضایت تماشاچی را فراهم نمیکرد، باری، نقایصش قابل چشمپوشی بود.
تکنیک سریعسازی سام کاتزمن مکانیسم سریالسازی را به میزان غیرقابل تصوری تقلیل داد. در دوران صامت مجموعاً هر فصل از سریال را در 10 روز فیلمبرداری میکردند. ودی وان دایک یکبار به خاطر تکمیل کردن یک فصل در یک هفته پاداش قابل ملاحظهای گرفت. باوصف این رکورد این قبیل فیلمها در دست سری جک آرمسترانگ است که هر فصل آن در 2روز و جمع 15 فصل فیلم در 31 روز ساخته و تمام شد!
روش این طرز کار سریع جالب است و نمودار تغییراتی است که این پدیده ثمربخش را به نیستی کشاند. یک روش برای صرفهجویی در وقت عبارت از این بود که اول یک مقدار فیلم از مناظر، حرکت در دوردست و تصاویر کلی دیگر میگرفتند و بایگانی میکردند و برای هر فیلم یک مقدار از این فیلمها را بهطور لایی به کار میبردند. روش دیگر تسریع کار آن بود که دو واحد فیلمبرداری (کارگردان، فیلمبردار، متصدی صدا، دستیاران و غیره) در دو دکور مختلف در آن واحد شروع به کار میکردند و آرتیسته فصل به فصل از این دکور به آن دکور میرفت. مثلاً در یک صحنه آرتیسته و دختره در حال فرار فیلمبرداری میشدند و در صحنه دوم، فیلم دزدها را در حال تعقیب آن دو میگرفتند! سناریست، محل اصلی، ماجرا، را یک آزمایشگاه یا یک اداره قرار میداد، بعد مقدار زیادی از این محل با شرکت هنرپیشههای مختلف فیلم میگرفتند و این فیلم را تکهتکه در طول سریال تقسیم میکردند. بسیار بوده تبهکاری که فقط دو روز فیلمبرداری داشته ولی در تمام طول فیلم ظاهر شده است! جان هارت، آکتوری که نقشهای اول فیلم یکهسوار، جک آرمسترانگ، و فانتوم را همزمان و بهطور مقارن بازی میکرد میگوید: «ما هیچوقت سر و ته داستان فیلمی را که در آن بازی میکردیم نمیدانستیم. تنها کاری که میکردیم این بود که چند خط رل مربوط به فلان صحنه خاص را بهسرعت هرچه تمامتر حفظ کرده اینجا در مقابل دوربین ظاهر میشدیم، بعد چند خط دیگر از صحنه دیگر از همین فیلم یا احیاناً فیلمی دیگر را حفظ کرده با عجله به سراغ صحنه دیگر میدویدیم». رفتن از یک صحنه به صحنه دیگر در جریان تهیه فیلم جک آرمسترانگ به اوج صرفهجویی و سرعت رسید. چون در عقب کامیونی که هنرپیشه و لوازم را از استودیو به محل فیلمبرداری در خارج شهر میبرد، یک صحنه زد و خورد بین آرتیسته و دزدها فیلمبرداری شد!
سام کاتزمن میگوید: «ما از هنرپیشههای داوطلب بازی در فیلم سریال فقط سه سؤال میکردیم: میتوانی بدوی؟ میتوانی بزنبزن کنی؟ میتوانی شنا کنی؟ اگر این اشخاص بازی کردن هم بلد بودند که چه بهتر!».
از نویسندههایی که این آثار فراموشنشدنی مخلوق ذهن آنهاست سابقه زیادی در دست نیست. آنچه مسلم است این افراد از نسل و نژادی جدا و خاص خود بودند. امروز در هالیوود هیچ سناریستی نیست که بتواند سناریویی به قطر چند برابر بربادرفته را که غنی از حادثه و آکسیون هم باشد کمتر از یک هفته تحویل دهد، معذالک این چیزی بود که عملاً از سناریستهای سریال میطلبیدند.
مهمترین سناریستهای این فیلمها یکی جورج پلایتمون بود که سناریوی بیش از 100 فیلم سریال را نوشت و دیگری فرانک لیون اسمیت، که محصول کارش به همین حدود بالغ میشود.
امروزه دیگر فیلم سریال که جزئی از میراث گذشته ما بود از میان رفته است. آخرین سریال به نام «به آتش کشیدن معبر خشکی» در 1956ساخته شد و بعد از آن دیگر تهیه فیلم سریال موقوف ماند. در پاسخ چرا میتوان صدها جواب ارائه داد که همه کمابیش درست باشد. تهیهکنندهها تقصیر را گردن هیولای چشم شیشهای تلویزیون میاندازند و مسلماً نمایش فیلمهای سریال مانند مجانی در تلویزیون، پای مشتری این نوع آثار را از سینما میبرد، ولی قضیه به همین سادگی نیست. تلویزیون با تمام شهرت به ابتذال، سطح فرهنگ و شعور را واقعاً بالا برده است. بچههای امروز به شکلی که در دوران ما حتی تصورش نیز نمیشد در جریان اخبار و حوادث روز قرار میگیرند. در روزگار ما اخبار در سرمقاله روزنامهها منعکس میشد که آن هم ما شاید به آن نگاهی بیندازیم و شاید نیندازیم، ولی امروز حوادث و رویدادهای جهان قطعاً به چشم هر کس که در خانه تلویزیون داشته و پای آن نشسته باشد میرسد. نتیجه این کار بالا رفتن وقوف عمومی در زمینههای ناشناخته گذشته است، جهل همیشه میدان به تخیل ما میدهد، و امروز برای تماشاچی خردسال تلویزیون کمتر زمینه مجهولی وجود دارد. امروز آفریقای سیاه برای بچهها جایی است که سیاستمداران سیاه برای رسیدن به قدرت مبارزه میکنند. ترانسیلوانیا که برای ما جایگاه دراکولا بود محلی است که پشت پرده آهنین واقع شده است. چین مرموز گذشته، امروزه جایی است که دستی از آستین درآورده و قدرت اتمی پیدا کرده است.
از اینکه بگذریم معیار خوب و بد نزد بچههای امروز با آنچه ما از خوب و بد منظور داشتیم فرق کرده است. برای ما چیزی که اصلاً بهحساب نمیآمد خوب و بد بود. امروزه دانشمندان اتمی نظیر رابرت اوپنهایمر، در قلب نوجوانان مقامی را که روزگاری فلاش گوردون در قلب ما داشت احراز کرده است که اسباب مسرت و خوشوقتی است چون نمودار پیشرفت فکر و تمدن محسوب میشود. ولی پیشرفت مثل دزدی است که از آدم چیز گرانبهایی میدزدد ولی چیز گرانبهاتری بهجا میگذارد. آدم بابت این هدیه تازه خوشوقت است اما فقدان آنچه را از دست داده نمیتواند فراموش کند. بچههای امروزه باهوش و فهمیدهتر از ما هستند و این موضوع بسیار موجب خوشوقتی و افتخار است و من برای ایشان همه جور سعادت و موفقیت آرزو میکنم... ولی حاضر نیستم جایم را با آنها عوض کنم!
آنچه مسلم است سریالهای نسل گذشته با فیلم فلاش گوردون (صاعقه) به اوج کمال رسید. در آمریکا سینماهای نمایشدهنده این فیلم، کنترلها و سایر کارکنان را به لباس قهرمانان فیلم درآورده بودند. اما لزومی به این تدابیر برای جلب تماشاچی نبود، سریال صاعقه آنقدر لطف و جاذبه و افسون داشت که تماشاچی لذت آن را تا پایان عمر حفظ کند
چهار شنبه 27 اسفند 1399
کد مطلب :
126954
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/v2k6L
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved