قطار درگذر است
مرتضی کاردر_روزنامهنگار
برای برادرانم میثم حمیدی و محمد درودگری دکتر به امآرآی نگاهی میکند و میگوید: «روی پاشنه پا راه برو». بعد میگوید: «روی پنجه راه برو». دوباره امآرآی را میبیند و کمی صبر میکند و میگوید: «هیچ راهی جز عمل نداریم. همین الان هم دیر شده». من ساکتم و تسلیم. سومین جراح مغز و اعصاب و ستون فقراتی است که در هفته اخیر معاینهام کرده؛ «میری حموم، چون تا چند روز بعد عمل نمیتونی بری حموم. من توی بیمارستان دولتی هم عمل میکنم ولی چون وقت نیست و نزدیک عیده بهتره توی جای خصوصی عمل بشی. من بیستونهم میرم سفر.» نشانی مرکز جراحی را مینویسد و همراه فهرستی از لوازمی که باید بخرم و کارهایی که باید بکنم، میدهد دستم.
اگر بخواهم دقیق بگویم از آخر اسفند ۱۳۷۷ تا اسفند ۱۳۹۱ میشود ۱۳ سال. ۱۳ سال است که دیسکهای بیرونزده از ستون فقرات را همراهم میبرم و حالا انگار وقتش رسیده. ۱۳ سال مدارا کرده است و چند روز پیش از اینکه وارد سال چهاردهم زندگی دیسکیام بشوم، نحسیاش مرا از پا درآورد.
بیشتر از 10روز است که کمرم گرفته و هیچکدام از مسکنها و شلکنندههای عضلانی و آمپولها و قرصهای همیشگی افاقه نمیکند. بیشتر از 10روز است که کج و مچالهام و آکنده از دردی که حتی یک لحظه آرام نمیگیرد. در طول این سالها، بارها دچار گرفتگیهای شدید کمر شدهام. پیش آمده است که حتی بیشتر از 2هفته طول بکشد اما این بار فرق میکند. خودم میدانم که اینبار فرق میکند و ضربه کاری است.
فکر میکنم که سرانجام موعدش رسیده است. فکر میکنم که روز بعد از عمل بدون درد از خواب بیدار میشوم. فکر میکنم که همه گرفتگیها و کجیها تمام میشود. فکر میکنم که دیگر لازم نیست بروم فیزیوتراپی. فکر میکنم که دیگر حتی لازم نیست هفتهای 2بار بهاجبار بروم استخر و همراه پیرمردها در مسیر پیادهروی قدم بزنم. فکر میکنم... درست وسط شتاب مردم برای آخر سال، درست وقتی همه پیادهروها پر است از سبزه و ماهی قرمز، وقتی همه ریختهاند در خیابانها و در هم میلولند، وقتی پشتسر هم بوق میزنند، من کج و مچاله نشستهام روی صندلی سیمانی و به هزار و یک چیز فکر میکنم.
خود را جمع میکنم و میرسانم خانه. به میثم، همخانه نازنینم که مثل همیشه دارد سریال پایانناپذیر «shameless» را میبیند و بلندبلند میخندد، میگویم پسفردا باید عمل کنم. چند لحظهای نگاهم میکند و دوباره چشم میدوزد به مانیتور. سریال که تمام میشود زنگ میزند به محمد که بیاید. قرار میگذارند تا بعد از عمل نروند شهرستان. میگویند «خودمان مراقبت هستیم». عهد کردهام به کسی نگویم، حتی به خانوادهام که مجبور نشوند جای دید و بازدید عید بیایند اینجا. داریم حرف میزنیم که تلفن زنگ میزند. بابا چرا اینوقت شب زنگ زده؟ شروع میکند به مقدمهچینی و همهچیزهای بیربط را به هم میبافد و چند قصه سر هم میکند و هی کش میدهد و دستآخر خبر تلخ را اعلام میکند: «پدربزرگت فوت کرده!» من سکوت میکنم. «فردا تشییع است، بیا.» باز هم سکوت میکنم و او بیشتر تعجب میکند. همه معادلهها بههمریخته. حالا نه میتوانم ماجرا را بگویم نه میتوانم پنهان کنم. «الان از پیش دکتر میآم. پسفردا باید کمرم را عمل کنم.» حالا بابا سکوت میکند. من انتظار هر خبری را داشتم جز درگذشت پدربزرگ. او هم انتظار هر چیزی را داشته جز اینکه بگویم پسفردا باید عمل کنم.
پدربزرگم، پدرِ مادرم، عصر روز آخر زندگیاش میرود سر کارش که مغازه داییام باشد. بعد برمیگردد خانه. لباس عوض میکند. دوباره میرود مغازه. سر صبر با همه خداحافظی میکند و میرود دکتر و آنجا زندگی را بعد از هشتاد و چند سال تمام میکند.
بابا قطع میکند و دوباره زنگ میزند که «ما فردا راه میافتیم.» و پافشاری من که «حالا فکر کنید یک عمل معمولی است و اصلاً وسط مراسم و سوم و هفتم کجا راه میافتید؟»
صبح پسفردا میرسند، خسته و بیخواب و ماتمزده. نمیتوانم بهصورت مادرم نگاه کنم.
3میلیون تومان ناقابل کارت میکشم و میروم بالا لباس میپوشم. برای محمد که دارد عکس میگیرد دست تکان میدهم و میروم توی اتاق عمل. دارم با دکتر بیهوشی حرف میزنم که چشمهایم بسته میشود.
3-2 ساعت بعد خیس عرق چشم باز میکنم. دکتر بیهوشی دوباره لبخند میزند و میگوید: «وضع ریههات خیلی خرابه». دوباره که چشم باز میکنم چند نفر مرا میگذارند یعنی درحقیقت میاندازند روی تخت و آخ بلندی میگویم و بیهوش میشوم. دکتر بیهوشی میآید بالای سرم. «من ندیده بودم عمل دکتر اینقدر طول بکشه. 2ساعت تمام داشت عرق میریخت. دیسکها همه پخش و پلا بودند.» ساعتی را در رفتوآمد میان هوشیاری و بیهوشی میگذرانم. مادرم را میبینم که پنبه مرطوب را میگذارد روی لبهای خشک من. صدای پرستارها را میشنوم که «تا یک ساعت نباید آب بخوره». چشم باز میکنم و میبینم علی با دستهگلی بزرگ آمده. چشم میبندم و دوباره به خواب میروم. میثم و محمد بچهها را خبر کردهاند. چشم باز میکنم و میبینم که سیداحمد و رضا و کیوان و محمود و حسین و فرید و دکترحمید آمدهاند. هنوز درست بههوش نیامدهام که دورم پر میشود از آدمها. دوباره به خواب میروم. میفهمم که چند نفر عکس میگیرند و حرف میزنند. میثم با نی به من آبمیوه میدهد. بین خواب و بیداری بارها میروم و میآیم. چند نفری زنگ میزنند. محمد میرود داروهایم را بگیرد.
مرکز جراحی محدود جایی است برای زایمان و نهایتاً عملهای زیبایی؛ یعنی پیشتر مطب دکتر زنان و زایمان بوده که به مرور توسعه پیدا کرده و به مرکز جراحی محدود تبدیل شده. اغلب مریضها سرپاییاند و بقیه نهایتاً یک شب میمانند. شب که میرسد من میمانم و مادرم و دهها کمپوت آناناس و یکی دو پرستار که گاهی میآیند و چیزی را چک میکنند و سرنگی را در آنژیوکت تزریق میکنند و میروند. مامان از کیفش اسکناسهای 5هزارتومانی درمیآورد و به پرستارها میدهد. بیهوشی و تشنگی رفته و تازه درد آمده است. چیزی بیشتر از درد و ضعف و بیحالی و سردرد و بدندرد. تا صبح بارها بیدار میشوم.
امروز بیستونهم اسفند است و در مرکز جراحی پرنده پر نمیزند. مرکز جراحی همه بیماران را مرخص کرده است. میخواهد مرا هم زودتر از موعد مرخص کند که شب عید تعطیل باشد. زودتر از اینکه طبق قوانین بیمارستانی ـجسارت است البتهـ یکبار اجابت مزاج صورت بگیرد. میآیند و سوندم را میکشند که بروم دستشویی. فاصله تخت تا دستشویی 5-4 دقیقه طول میکشد. میثم و محمد زیربغلهایم را میگیرند و مرا میبرند و میآورند. دوباره سوند میزنند. فریادی میزنم که سکوت روز آخر سال مرکز جراحی را میشکند. غروب بیستونهم اسفند، به هر بدبختیای که هست، مرخصم میکنند. سال کبیسه است و هنوز یک روز مانده تا تمام شود.
میثم میرود از قصابی قلم گاو میگیرد، کمی خرید میکند، جای وسایل آشپزخانه را به مامان میگوید و جای نزدیکترین داروخانه و قصابی و میوهفروشی را به بابا و راهی شهر قدس میشود. محمد هم میرود سراغ خانوادهاش و قرار میشود فردا بیاید که برویم پانسمان را عوض کنیم. من میمانم و بابا و مامان. تلویزیون نداریم. بابا درک نمیکند چرا تلویزیون نداریم. جان ندارم توضیح بدهم که میثم یا «FRIENDS» میبیند یا «LOST » یا «shameless» یا «24» و دیگر فرصتی برای تماشای تلویزیون ندارد. اثر مسکنها هنوز آنقدر هست که به خواب بروم. میخوابم، کمی آرامتر از شب گذشته.
ساعت از 10 صبح گذشته که بیدار میشوم. نخستین عیدی است که خانه نیستم. نخستین عیدی است که خواهرهایم نیستند اما به هر صورت 3نفر از خانواده پنجنفره ما دور هم نشستهاند. مادرم چای میآورد. بعد ناهارم را میآورد توی تخت. سوپ قلم درست کرده. باید آماده تحویل سال شویم. تحویل سال بدون سفره، بدون هفتسین، بدون سبزه، بدون مارمه که سنت تبدیلناپذیر نوروز شمالیهاست. میخواهم کمی خودم را جمعوجور کنم اما نمیتوانم. دوباره ولو میشوم. بابا و مامان توی هال نشستهاند و من در اتاق خواب دراز کشیدهام. مامان به من نگاه میکند و سعی میکند لبخند بزند. لبخند مامان غمگین است. نمیداند سوگوار داغ پدر باشد یا ناراحت درد پسر. بابا با رادیو ور میرود و موج رادیو ایران را پیدا میکند. مامان خستهتر از آن است که بخواهد چیزی بگوید. جوری روی یکی از مبلها مینشیند که بتواند مرا هم ببیند. ساعت از 2 بعدازظهر گذشته که رادیو اعلام میکند آغاز سال ۱۳۹۲ شمسی مبارک باد. از دور به مامان لبخند میزنم. مادرم دعا میکند و گریهاش میگیرد. بابا میخواهد چیزی بگوید که فضا را عوض کند. موج رادیو را عوض میکند و میرسد به رادیوپیام و میگوید: «صاف نمیشه»
من این طرف دراز کشیدهام و مجله ورق میزنم. سپرده بودم به محمد که مجلههای عید را برایم بخرد. «اندیشه پویا» خریده و «مجله فیلم» و «مهرنامه». نخستین سالی است که پیش از شروع سال، بهاریههای مجله فیلم را نخواندهام. روی جلد نوشته است: «بهاریهها: پرویز دوایی، بهروز تورانی، کیومرث پوراحمد، رضا کیانیان و...». از بهاریه احمدرضا احمدی و آیدین آغداشلو خبری نیست. اول از همه به سراغ بهاریه آقاپرویز دوایی میروم که سالهاست برای من جزوی از ضیافت بهار بوده؛ چیزی شبیه سفره هفتسین و سبزه و تخممرغ. بهاریه آقای دوایی اینطور شروع میشود: قطار در گذر است...