مسعود پویا_روزنامهنگار
همهاش تقصیر بهروز افخمی بود. تمام روز را در صف «گروهبان» ایستاده بودم و برای سانس فوقالعاده بلیت گیرم آمده بود. ساعت ۵ و نیم بود و سانس فوقالعاده ساعت ۱۲ شب شروع میشد. از ۵ صبح مقابل سینما بهمن بودم و سرما به عمق جانم نفوذ کرده بود. این همه ساعت را چطور باید سپری میکردم؟ رفتم آن سوی میدان انقلاب و وارد بازارچه کتاب شدم. نیم ساعتی در کتابفروشیها چرخ زدم. تازه ساعت شده بود ۶ و من ۶ ساعت دیگر باید وقت میگذراندم. رفتم مقابل سینما بهمن که دیگر خلوت شده بود. برای سانس ۸ تا ۱۰ بلیت میفروختند و پرنده هم پر نمیزد. جمعیت مشتاق تماشای فیلم کیمیایی یا داخل سالن بودند یا با بلیت سانس فوقالعاده رفته بودند خانهشان تا ساعت ۱۲ برگردند. گیشه بلیت فیلم «عروس» را میفروخت که نخستین فیلم سینمایی سازندهاش بود که سریال کوچک جنگلی را ساخته بود و بازیگرانش را هم کسی نمیشناخت. میشد بلیت عروس را خرید. وارد سینما شد. گرم شد و ساندویچی خورد و موقع نمایش فیلم هم خوابید و آماده تماشای گروهبان شد. کل این سناریو را در ذهنم مرور کردم و اسکناس ۵۰تومانی را از جیبم درآوردم و سمت گیشه رفتم. همه فصلهای سناریو را اجرا کردم جز سکانس آخرش. فیلم که شروع شد با وجود خستگی زیاد، نتوانستم بخوابم. در زمستان۶۹ هیچ فیلمی جذابتر از «عروس» نبود. کادر سینما اسکوپ و فیلمبرداری نعمت حقیقی و موسیقی بابک بیات و بازی خوب ابوالفضلپورعرب و وجاهت نیکی کریمی و کارگردانی حرفهای بهروز افخمی، عروس را به فیلمی تماشایی تبدیل کرده بود. از اول تا آخر عروس پلک نزدم تا که تمام شد و از سینما که نصف صندلیهایش هم خالی بود زدم بیرون. بلیت سانس فوق العادهام را از کیفم درآوردم و از کوچه پشتی سینما که خارج شدم سیل جمعیت را مقابل بهمن دیدم. ملت آمده بودند برای تماشای فیلم کیمیایی. به هر زحمتی که بود دوباره وارد سالن سینما شدم. در سانسهای فوقالعاده شماره صندلی معنایی نداشت و هر کس هر جا که دلش میخواست میتوانست بنشیند. در سالن که باز میشد همه هجوم میآوردند تا در ردیف و صندلی مناسب بنشینند. به تجربه فهمیده بودم که بالکن سینما بهمن بهتر از طبقه همکفش است. در بالکن حتی ردیفهای جلویش هم بهتر از پایین بود. پلهها را دوتا یکی طی کردم و پشت نخستین در ورودی بالکن کنار جمعیت ایستادم. 10دقیقهای گذشت و در باز شد و من هم در ردیف میانی در نقطهای مناسب نشستم. جایم گرم و نرم بود. بالاخره فیلم کیمیایی شروع شد. ترکیب بازی آتاری با جنگ در تیتراژ، نوید فیلمی درخشان را میداد. قابهای اغلب ثابت فیلم (و البته یک زومبک چشمگیر از دریا به قاب پنجره و چهره شاهد احمدلو)، آمدن احمد نجفی و رفتنش به سمت گلچهره سجادیه و بغض حسین ملکی و بقیهاش را دیگر درست ندیدم. سنگینی پلکها نگذاشت که ببینم. سر فیلمی که به خاطرش ۱۲ ساعت صف ایستاده بودم خوابم برد. همهاش تقصیر بهروز افخمی بود با آن فیلم غافلگیرکنندهاش که نگذاشت بخوابم و فیلم کیمیایی را ببینم. البته گروهبان در فهرست اکران نوروز ۱۳۷۰ قرار گرفت و میشد جبران مافات کرد که باز هم نشد. در ایام نوروز با خانواده به سفر رفتم. هنوز در سن و موقعیتی نبودم که بگویم نمیآیم. بعدش هم که مدرسهها باز شدند و خلاصه نشد که گروهبان را ببینم. اول اردیبهشت مجله فیلم که درآمد دیدم برخلاف معمول بیشتر نقدها درباره فیلم کیمیایی مثبت است. مسعود پورمحمد با مطلب «وقتی سینما سخن میگوید» در ستایش 20 دقیقه اول گروهبان سنگ تمام گذاشته بود. وقتی گزارش اکران مجله را نگاه کردم متوجه شدم گروهبان کمفروشترین فیلم اکران نوروزی بوده. احتمالا برای همین با پایان اکرانش در گروه، سینماهای دیگر، نشانش نمیدادند. یکی دو ماهی گذشت و در این مدت فیلم گروهبان و نقد مسعود پورمحمد، مشغله ذهنیام شده بود. در آن سوی اتوبان تهران- کرج، روبهروی شهرک ما، نیمچه سینمایی بود که اغلب فیلمهای اکران دو و اکران سه را نمایش میداد. سینمایی واقع در شهرک پیکانشهر که خیامی ساخته بودش. اوایل تابستان این سینمای کوچک محلی، گروهبان را آورد و در نخستین فرصت (و این بار نه فرسوده و ویران که سرزنده و سرحال) به تماشایش نشستم. فیلم شروع شد و برخلاف نقد مسعود پورمحمد، گروهبان خیلی زود رفت سراغ مسئلهاش (زمین) و از آن همه نماهای موجز سکانس افتتاحیه که منتقدان مجله فیلم ستایشاش کرده بودند هم خبری نشد. زمان فیلم هم کمی بیشتر از یک ساعت بود. تقریبا ۷۰ دقیقه. فیلم که تمام شد موقع خروج از یکی از کارکنان سینما پرسیدم چرا این قدر فیلم کوتاه بود. استاد جواب داد: «اولهاش خیلی حوصله سر بر بود. هنرپیشهها همین جوری به هم نگاه میکردند و حرف هم نمیزدند. اصلا معلوم نبود چه مرگشونه. الکی گریه میکردند و لبخند میزدند. این تیکه رو ورداشتیم که مردم حوصلهشون سر نره.» به همین سادگی. در نسخه مطلوب سینمادار، دیگر سینما سخن نمیگفت. تا فیلم شروع میشد احمد نجفی میگفت: «این زمین مال منه.»
چندماه بعد، پاییز آمد و رفت و آخرین روزهای زمستان سپری شد و دوباره بهار از راه رسید. نوروز۷۲ عید ما با رفتن مادر بزرگ به عزا تبدیل شد. هنوز تعطیلات تمام نشده بود و هنوز داغ رفتن مادربزرگ بر دل هایمان بود که با یکی از رفقا به لالهزار رفتیم. نه برای دیدن فیلم که برای خریدن «ستاره سینما»های قدیمی که آن سالها هنوز میشد در میان خرت و پرتهای بساطیهای لالهزار رد و سایهشان را گرفت. چند تایی ستاره سینمای دهه50 و فردوسی دهه 40از بساط پیرمرد کهنهفروش خریدم و دوستم هم سر عکسهای هنرپیشههای قدیمی کمی چانه زد و در نهایت عکسی با ژست آرتیستی از بهروز وثوقی در «رضا موتوری» خرید. در حال ترک لالهزار به مقصد میدان توپخانه بودیم که چشمام خورد به سینمایی که گروهبان را نشان میداد. رفیقم عجله داشت که برود و من عجله داشتم که زودتر وارد سینما شوم. داخل سالن، ده دوازده نفر بیشتر نبودند. بعد از چند دقیقه «برنامه آینده» بالاخره گروهبان شروع شد و این بار سینما سخن گفت. همه توصیفهای مسعود پورمحمد را حفظ بودم و میدانستم قرار است چه اتفاقی روی پرده بیفتد. این بار قرار بود سینما سخن بگوید. کم دیالوگترین و خوش تصویرترین فیلم کیمیایی را بعدها هم چند باری دیدم و هر بار خاطره آن سینمای خلوت لالهزار با آن سیستم پخش صدای از دور خارج شدهاش برایم زنده شد. یاد آن مجلههای روزگار سپری شده که موقع دیدن فیلم در دستم بود و محو تماشای گروهبانی بودم که انگار از همان روزگار سپری شده آمده بود تا حقش را از ناصرخان و دار و دستهاش بگیرد.
چهار شنبه 27 اسفند 1399
کد مطلب :
126945
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/jRPWY
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved