درباره استقامت روانی علیه سختیهایی که بیاختیار ما بر زندگیمان آوار شده
جلوی سختیها را بگیر
عیسی محمدی
دکتر ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی داشت زندگیاش را میکرد که یکدفعه سر و کله نازیها پیدا شد و همهچیز به هم ریخت. او را همراه با خانوادهاش و دیگر شهروندان اتریشی و... به اردوگاههای کار اجباری بردند؛ در اروپای شرقی. یعنی در اصل اولش نمیدانستند دارند کجا میروند. درست مثل گوسفندهایی که کنار هم چیده شده باشند، آنها را در قطارهایی که ظرفیت محدودی داشت، توی هم چپانده بودند و داشتند به سمت سرنوشت میبردند؛ بهسوی آشویتس؛ جایی که بزرگترین و مجهزترین اردوگاه کار اجباری آلمانهای نازی در لهستان بود.
بهسوی آشویتس
وقتی که چشمان زندانیان به تابلوی آشویتس افتاد، آه از نهاد همه برخاست؛ در حقیقت دیگر خبری از بازگشت و یک زندگی عادی نبود. بیشتر آنها باید در کورههای آدمسوزی نازیها میسوختند یا اینکه در اثر کار فراوان در سرمای زیر صفر لهستان از بین میرفتند یا اینکه اگر خیلی قوی بودند، تاب میآوردند؛ بدون روح و روان و امیدی. دکتر فرانکل، درگیر چنین وضعیتی بود. او حتی از همسر و خانوادهاش خبری نداشت و روزهای طاقتفرسای این اردوگاه کار اجباری را تاب میآورد. چیزهایی که تعریف میکرد، فراتر از طاقت و تحمل ماست.
تا کوره های آدم سوزی
آنها در آن سرمای سخت، در حالی کنار هم میخوابیدند که هیچ وسیله گرمایشیای نداشتند. باید با آب سرد دوش میگرفتند. یک کفش کهنه به پا میکردند که عملا فرقی نمیکرد که به پا باشد یا نباشد. پاهای آنها به مرور زمان چنان ورم میکرد که شبیه چوب میشد و عصبهایش را از دست میداد. به واسطه سوءتغذیه، کمکم بدنشان چربیهای خود را مصرف میکرد و بعد از چند ماه، آنها عملا اسکلتهایی بودند که میتوانستند راه بروند. تازه اگر نازیها تشخیص میدادند که این زندانیها دیگر به دردشان نمیخورند، آنها را راهی کورههای آدمسوزی میکردند. دکتر فرانکل بعدها فهمید که همه اعضای خانوادهاش به غیر از یکی از خواهرانش را، در همین اردوگاهها و کورههای آدمسوزی از دست داده است.
تولد یک مکتب
دکتر فرانکل در چنین وضعیتی بود که توانست از میان تجربههای هولناک خودش، روش و رویکرد لوگوتراپی یا معنادرمانی را کشف کند که از مکاتب اثرگذار تاریخ روانشناسی است. او در واقع، با اینکه عملا دلیلی برای زنده بودن و چیزی برای از دست دادن نداشت، متوجه شد که جایی در میان اتفاقات و واکنشهایی که به این اتفاقات میتواند داشته باشد، فضا و خلایی وجود دارد که آزادی واقعی او، در آن تعریف میشود؛ چیزی که حتی نازیها نمیتوانستند آن را به اختیار خودشان دربیاورند. در واقع نازیها میتوانستند جسم و آزادی ظاهری و خانواده و آینده و همهچیزش را از او بگیرند، اما نمیتوانستند واکنش او به این وقایع را از او بگیرند و آن را به اختیار خود دربیاورند. بله، آزادی واقعی فرانکل همینجا بود که شکل گرفت؛ آزادی واکنشهایی که میتواند به این وقایع داشته باشد. این واکنش، میتوانست خودکشی، بیخیالی، زندگی حیوانی و... باشد. اما دکتر فرانکل انتخاب کرد که واکنش او، آزادی واقعیاش باشد؛ چیزی که باعث شد تا در نهایت، خودش را سرپا نگهدارد و تا پایان روزهای اسارت دوام بیاورد؛ درحالیکه اکثریث قریب به اتفاق زندانیان، یا خودشان را رها کردند تا بمیرند یا به سمت کورههای آدمسوزی رفتند یا خودکشی را ترجیح دادند یا عملا مثل یک حیوان، به غایت بیحسی و بیتفاوتی رسیدند؛ روحیهای که از همه اتفاقات دیگر وحشتناکتر بود.
مردی الهام بخش
دکتر فرانکل عملا توانست که با این روش و نگرشی که بهدست آورد، هم خودش را نجات بدهد، هم انگیزهبخش زندانیان و حتی زندانبانها شود و هم بعد از آزادی، به بسیاری از شهروندان کشورش و دیگر کشورها کمک کند. او در واقع در این رویکرد روانشناسانه خودش، به این نتیجه رسید آنچه ما را اذیت میکند نه اتفاقاتی است که برای ما رخ میدهد، بلکه نحوه واکنش ما نسبت به آنها آزاردهنده است. در واقع به روایت او، قدرت انتخاب ما جایی قرار دارد که میان محرک و واکنش ما قرار گرفته. همان جایی که در سختترین شرایط، به ما نشان میدهد که چه قدرت؛ انتخابی و چه آزادی درونی بسیاری داریم.
چرا کار را تمام نمیکنید؟
چنین رویکردهایی بعدها مورداستفاده خیلیها قرار گرفت و آنها را عملا نجات داد. دکتر فرانکل از مراجعان خودش یک سؤال اساسی میپرسید: اگر وضعیت زندگی شما اینقدری که میگویید سخت و طاقتفرساست، چرا کار را تمام نکرده و خودکشی نمیکنید؟ غالب مراجعان او که برای مشاوره نزدش میآمدند، از این سؤال بهشدت جا میخوردند. واقعا چرا باید خودکشی میکردند؟ آنها مِنمِنکنان، همیشه دلیلی میآوردند که چرا نباید خودکشی کنند. همین دلیل، باعث میشد تا دکتر فرانکل، درک کند که معنای زندگی این افراد چه چیزی است و چطور باید آن را بسط دهند تا عملا یک زندگی معنامحورانه را ایجاد کنند. برای یک نفر این دلیل فرزندش بود، برای دیگری پدر و مادر پیرش، برای آن یکی ترس از عذاب خداوندی و... . همینها میتوانست معنایی عمیق به رنجهایی که میبردند و نمیتوانستند برایش کاری بکنند، ببخشد. البته که غالبا این رنجها را خودشان ایجاد نکرده بودند اما میتوانستند کاری کنند تا آنها را راحتتر تاب بیاورند.
رنج واقعی و غیرواقعی
اصل و اساس تابآوری و استقامت روحی و روانی در شرایط سخت، همین نکتهای است که دکتر فرانکل به آن رسیده و بسیاری از افراد و کارشناسان و روانشناسان دیگر، شکلهای خاصی از آن را تبیین کردهاند؛ اینکه ما قدرت انتخاب و واکنش داریم در جایی که محرکی به نام حادثه و اتفاق وجود دارد و باید واکنشی به آن داشته باشیم. این واکنش میتواند از سر ضعف و قدرت یا استیصال یا هر چیز دیگری باشد؛ اینها دیگر بستگی بهخودمان دارد. سنکا، وزیر خردمند رومی، نکته جالبی در اینباره دارد: انسانها در ذهن خودشان بیشتر از دنیای واقعی رنج میبرند؛ یعنی سختیهایی که در دنیای واقعی تحمل میکنیم، البته که ما را اذیت میکنند اما این جنبه ذهنی آنهاست که بیشتر آزارمان میدهد. کسی که پایش شکسته به هر دلیلی شکسته است، بعد از مدتی سلامت خود را باز خواهد یافت یا اینکه در نهایت باید با این درد کنار بیاید. اما این ذهنیت و ادراک که چرا این بلا امروز و سر من باید بیاید، بیشتر از دردهای واقعی آزاردهنده است. جامعهشناسان از چیزی با عنوان «احساس فقر» صحبت میکنند که بسیار آزاردهندهتر از خود «فقر» است. احساس فقر، در واقع ناشی از مقایسه زندگی سطح خود و دیگران و بیعدالتیهای موجود است که نگاه و امری اجتماعی است. نکته جالبتر اینکه این احساس فقر، در واقع واکنش ذهنی و واکنش ماست به اتفاقی به نام فقر؛ فقر بهعنوان اتفاقی عینی و واقعی و احساس فقر بهعنوان اتفاقی ذهنی در واکنش به این قضیه برای کنترل درست یا غلط خود.
روایت استفان کاوی
همانطور که اشاره کردیم افراد زیادی خط فرانکل را پیش گرفته و رفتند تا نشان بدهند که انسان چطور در شرایط سخت، میتواند خودش را جمعوجور کرده و به نهایت تابآوری ذهنی و روانی و روحی برسد. دکتر استفان کاوی، روانشناس و نویسنده کتاب معروف «هفت عادت مردمان کامیاب»، در اینباره به نکتههای جالبی اشاره کرده است. در واقع اصل این کتاب و آموزههای او، بر این اساس شکل گرفته است که انسان، ذاتا دوست دارد «دست به عمل بزند، نه اینکه مورد اعمال نفوذ دیگران قراربگیرد.»
تفاوتهای 5هزار درصدی
در واقع دکتر استفان کاوی نیز مانند دکتر فرانکل، معتقد است که شما در واکنشهای خودتان قدرت انتخاب دارید و این نکته را تحتعنوان «عاملیت» در کتاب خودش به خوبی بررسی میکند. او ایننکته را به قدری مهم میداند که در اینباره میگوید:«اما کسانی که کار خوب پیدا میکنند و میتوانند وضعیت بهتری داشته باشند، کسانی هستند که دست راهحل مشکلاتاند نه خود مشکلات. تفاوت میان کسانی که ابتکار عمل را بهدست میگیرند و نمیگیرند، عملا مانند تفاوت شب و روز است. درباره تفاوت 25یا 50درصد صحبت نمیکنم. درباره تفاوت 5هزار درصد صحبت میکنم». او زبان افرادی که تحتنفوذ وقایع و دیگران قرارمیگیرند را زبان زبان واکنشی نشان میدهد؛ زبانی که «میاندیشد که مشکل بیرون از خود است، درحالیکه فراموش میکند که مشکل همین اندیشه است.»
از حلقه نفوذ تا نگرانی ها
دکتر کاوی بحثی هم دارد با عنوان حلقه نفوذ و حلقه نگرانی که عملا همه دیدگاهش را در این قاعده توصیف میکند. او معتقد است که وقایعی که پیرامون ما و در زندگی ما اتفاق میافتند دو دستهاند: دستهای که برای آنها کاری نمیتوانیم بکنیم و دستهای که کاری برایشان میتوانیم انجام بدهیم. البته در مورد دسته اول هم، باز یک تقسیمبندی دیگر انجام میدهد: کارهایی که اساسا هیچ کاری برایشان نمیتوانیم بکنیم و کارهایی که با کمی تغییرات در پیرامون اجتماعی خود، میتوانیم تغییراتی در آنها یا نحوه عکسالعمل به آنها میتوانیم انجام بدهیم. او 2دایره تو در تو را رسم میکند که دایره داخلتر، حلقه نفوذ و دایره بیرونی و بزرگتر که آن یکی دایره را درون خودش دارد، حلقه نگرانی است. غالبا حلقه نفوذ شما بسیار کوچکتر از حلقه نگرانی شماست؛ بهدلیل اینکه خانواده، اطرافیان، جامعه و... به شما میآموزد که شما قادر به تغییرات زیادی نیستید اما وقتی که شما متوجه میشوید در میانه اتفاقی که برایتان میافتد و واکنشی که باید داشته باشید، قدرت انتخاب دارید، در این صورت شروع به بزرگتر کردن این حلقه نفوذ میکنید.
فرار از ای کاش ها
دکتر استفان کاوی اشاره میکند که این حلقه نفوذ مبتنی بر «هست»ها و «باشد»هاست؛ نه مبتنی بر بودنها؛ مثلا شما دچار مشکل مالی هستید. به این منظور باید نحوه کار، فروش و مدیریت مالیتان را تغییر بدهید و کمی ساعتهای کاری را افزایش دهید و...؛ یعنی باید آدمی جدید باشید با تغییرات و عادتهایی جدید اما وقتی که شروع میکنید به گفتن این جملهها که ایکاش رئیسام با من سخاوتمندتر رفتار میکرد و ایکاش من وضعیت بهتری داشتم و ایکاش فلانی اینچنین بود و بهمانی آنچنان میبود، در این صورت دنبال مشکلات خودتان در بیرون از خودتان هستید و احتمالا راه به جایی نمیبرید.
روایت دیوید گاگینز
یکی از افرادی که چنین نگاهی را به خوبی در کتابها و سخنرانیهایش مطرح کرده است و مورد توجه قرارگرفته، دیوید گاگینز است. برای اینکه حرفهای این فرد را باور کنید، البته ابتدا باید خودش را بشناسید. او کودکی بسیاری بدی داشته؛ با پدری بهشدت مستبد که بچههای خودش را با چیزی شبیه شلاق یا کمربند، تنبیه میکرد. مدام باید کار میکردند. در نوجوانی و جوانی هیچ امیدی به آینده نداشت و بهشدت از پدرش متنفر بود. تازه، اضافه وزن زیادی هم داشت. تبعیض نژادی هم که بهشدت او را رنج میداد؛ چرا که یک سفیدپوست نبود. در کل وضعیتی داشت که هیچکدام ما دوست نداشتیم جای او باشیم. بعدها هم که ازدواج کرد و درحالیکه چشم به راه نوزادش بود، بیکار شده و کلی بدهی بار آورده بود. وسط این همه گرفتاری تصمیم گرفت وارد مسابقات ورودی نیروهای ویژه ارتش شود که چند باری موفق به این کار نشد.