• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 14 اسفند 1399
کد مطلب : 125882
+
-

برای بعثت حضرت محمد‌ص

از تنهایی‌های تو و حرا

از تنهایی‌های تو و حرا

یاسمن رضائیان

انگار که صبح از خواب بلند شده باشم و ببینم همه‌چیز تغییر کرده است. نه این‌که تغییر بی‌سروصدا و یک‌باره رسیده باشد. انگار که قبلش به دلم افتاده باشد. انگار زمزمه‌اش را شنیده باشم. درست مثل بارانی که بامداد به پنجره می‌زند. در خواب و بیداری صدایش را می‌شنوم و به خواب می‌روم. صبح که بیدار می‌شوم شهر خیس شده است. هوا نفس کشیده است. تغییر اتفاق افتاده. تغییر وقتی که من خواب بودم، وقتی که حواسم نبود، اتفاق افتاده و من از دیدن یک‌باره‌ی آن ذوق می‌کنم.
انگار که چشم باز کرده باشم و به ماجرای انتخاب‌شدنت رسیده باشم. زمزمه‌های بعثت را شنیده بودی، برای دریافت این رسالت آمادگی داشتی، رنج آن را به جان خریده بودی. همه‌چیز در سکوت تو و خدا اتفاق افتاده بود. هیچ‌کس از مردم شهر از رازی که آن روزها با خودت داشتی آگاه نبود. و آن‌ها یک روز چشم باز کردند و فهمیدند تو برای هدایت‌کردن انتخاب شده‌ای. تغییر، وقتی اتفاق افتاد که آن‌ها حواسشان نبود. به یک‌باره خود را مقابل این اتفاق عظیم دیدند.
مخالفت‌های بسیاری با تو شد. می‌دانم که تنها ماندی. می‌دانم که دلت گرفت. می‌دانم که تغییر را با آغوش باز نپذیرفتند. اما تو برای به ثمرنشستن این رسالت صبور بودی. به سال‌های پیش رو فکر می‌کردی. 
به سال‌های دورِ پیش رو. سال‌هایی که ما در آن زندگی می‌کنیم. دوست دارم فکر کنم تو به‌خاطر تک‌تک ما صبوری کردی تا از روشنایی بعثت تو، امروز در آفتاب بایستیم. به قلب‌هایمان فکر می‌کردی که به هدایت نیاز دارند؛ به دلگرمی هم و به خوشی‌هایی که پس از سختی‌ها بر آن‌ها نازل می‌شود. به خاطرمان رسالت را ادامه دادی تا دل‌گرمی و خوشی پس از سختی‌هایمان باشی.
در چنین روزی هدایت بر تنهایی‌های تو و حرا نازل شد و از آن‌جا به تمام قلب‌هایی که خواهان و آماده‌ی دریافت آن بودند رسید. درست مثل خورشید که در آسمان می‌تابد و هرکس گرما بخواهد می‌تواند قدم بردارد و بیاید و در آفتاب بایستد. هدایت از قلب مؤمن تو تابید و هرکس قدمی به سوی تو برداشت در پناه گرمای بعثت به ایمان رسید.
حالا با خودم فکر می‌کنم چنین ماجرای باعظمتی را دنیا به چشم خود دیده است. و از آن روز به بعد، هرسال آن را با خودش تکرار می‌کند. کاش من به‌جای دنیا بودم و سال‌ها و سال‌ها فرصت داشتم این رسالت را با خودم مرور کنم و از تصور شکوه آن، شادی بزرگی در قلبم بنشیند. سال‌های عمر ما کوتاه است و چنین رؤیای شیرینی، طولانی و بلند. 
برای ما همه‌چیز بسیار کوتاه است. به اندازه‌ی یک چشم برهم‌زدن. تا امروز، چندسال فرصت بود که چنین روزی را با خودم مرور کنم؟ 10سال؟ 20سال؟ هرچه باشد بازهم کم است. هرچه هم معرفت و آگاهی به‌دست بیاورم بازهم فکر می‌کنم به عمق ماجرا آگاه نمی‌شوم. از عمق ماجرا فقط او با خبر بود و دنیا و کلمه‌هایی که در جان حرا می‌پیچیدند. 
به تنهایی‌های تو در حرا فکر می‌کنم. به لحظه‌هایی که رسالت نازل شد. این فکر چنان ته قلبم را خالی می‌کند که انگار همین سال، همین حالا، تو مبعوث شده‌ای. انگار من همین لحظه از خواب بیدار شده‌ام و تغییر را، روشنایی مسیر هدایت را، به چشم دیده‌ام.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید