مکتوبات یک کتابفروش/ یک جمع باشکوه
مهدی بیگلری
مردی هراسان، مردی خندان، زنانی پر شور، زنی تنها؛ مشتریان خاص امروز کتابفروشی بودند. بقیه، شهروندهای معمولی که هر روز به کتابفروشی میآیند.
- آن مرد آنقدر هراسان آمد و هراسان رفت که مجال گفتوگو نبود.
- مرد خندان نمیدانم از چه خندان بود، اما طالب معاشرت بهنظر میآمد؛
کمتر با کتابها، بیشتر با ما و دیگران.
- زنانی که جمعشان جمع بود، جمع ما را هم جمع و کتابفروشی را خوشانرژی کردند. معاشرتشان باشکوه و پرشور بود. سر هر میز و قفسهای با هم میرفتند بههم نظر میدادند و حواسشان به انتخابهای هم بود. تازه لابهلای اینها یکهو بحث میرفت سمت انتخاب لباس و مهمانی دیشب و سفر چندماه پیش و تولد فلانی و...
و اصلاً کتابفروشی جای بلاتکلیفی است، هم آرامش و سکوت میخواهد و هم شلوغی و سروصدا. هر وقت شلوغ میشود، دنبال کمی سکوت میگردی و وقتی سکوت خستهات میکند در جستوجوی هیاهویی.
- اما زنِ تنها، تنها کسی بود که امروز همه کتابها را به وجد آورده بود؛ کتابها یکبهیک منتظر رسیدن او.
چنان با اشتیاق و طمأنینه انگشتش را روی یک کتاب به نشانه انتخاب میگذاشت، تمام احساسش را میدیدی که مینشست روی کتاب.
کتابهای قفسه قبلی با حسرت و کتابهایی که نوبتشان نرسیده بود، امیدوارانه تماشایش میکردند. ولولهای بهپا کرده بود این زنِ تنها؛ ولولهای در سکوت و من در تردید که این معرکه را بههم بزنم یا نیازی به کمک و راهنمایی من ندارد.
نکند از آن تنهاها باشد که یک دنیا حرف دارد و منتظر یک سلام است؛ شاید هم بهنظر میآید تنهاست؛ درحالیکه اصلا تنها نیست وقتی به این خوبی بلد است کتابها را از تنهایی دربیاورد. به هر حال گاهی نباید بازی را بههم زد. باید نشست و تماشا کرد. راستی این دورهمی باشکوهتر است یا دورهمی زنانی که قبل از او آمده بودند؟ اصلاً حواسم نبود ببینم زنانِ سرخوشِ باشکوه، انتخابشان چه بود؟ کی رفتند و چگونه؟ مرد هراسان از کجای این شهر به کجای شهر میرفت؟ فایدهای داشت رد شدنش از اینجا؟ مرد خندان برای چه میخندید؟