سیدمحمدحسین هاشمی
دنیای عجیبی شده همشهری! کافیه که مثل من روزی یکی،دوساعت توی مترو باشی تا دنیایی از ماجراهای مختلف جلوی چشمهایت رژه بروند. خوبیهایش کمتر و بدیهایش بعضی وقتها بیشتر. اما میدانی! مترو شده دنیای کوچک آدمهای کوچک و بزرگ. دنیای بچههایی که دنیایشان همان کیسهای است که در دست دارند و باید تا شب، پولش کنند؛ بچههایی که آرزویشان کوچک است. رویایشان تمام شدن آدامسهای داخل کیسه، مسواکهای 5هزار تومانی و فالهای با انتهای «خوب میشود انشاءالله» است و خوابیدن توی یکی از این بیغولههای دور از تهران که به قول حسین پناهی «عمو بارون رو طاقش عشق سیاه خیالیش رو ضرب گرفته». دنیای آدم بزرگهای هدفون توی گوش گذاشتهای که دارند موسیقی گوش میکنند اما توی دلشان دارند فرش میشورند، توی قلبشان خانه کلنگی میکوبند، توی مغزشان رخت چنگ میزنند. دنیای آن پیرمردی که جایش هر جایی هست، جز اینجا، وسط مترو، دستدراز رو به مردم برای پول چرک پارهای که برای ما چیزی نیست و برای او یک دنیاست. آره همشهری! دنیای مترو دنیای عجیبی است. آنقدر عجیب که برای هر اتفاقاش میشود قصه نوشت و ساعتها برایش گفت. آنقدر عجیب که اگر دلت بخواهد، میتوانی بیاوریاش وسط فکر مشغولیهایت؛ خبر خواندنهایت؛ از هر دری سخنی گفتنهایت. میتوانی برای هر چیزی که شنیدی یک مابهازای بیرونی پیدا کنی. میتوانی برای او که شده نفر اول کنکور، او که شده مدیرعامل فلان شرکت، او که شده بقال، او که شده وزیر، او که شده مستبد، او که شده بیمنطق و اویی که ممنوعالخروج شده هم مابهازا پیدا کنی. مثلاً همان خانمی که با بچهاش چسبیده به شیشه کنار در. میتوانی در ذهنت او را ورزشکاری ببینی که بهخاطر مجوز ندادن شوهرش، بهخاطر استفاده نادرست از قانونی که حرفش، سند است اما هر سخن جایی و هر نکته مکانی داردش مهم است، ماند و رفقایش رفتند تا برای کشورش مسابقه دهند. او ماند لابهلای خبرهای اینترنتی و کسی نیست که بفهمد چه بر سر دلش آمده. تو چه میدانی. شاید این خانم که اینطوری چشم به روبهرو دوخته و حتی حواسش نیست کدام ایستگاه هستیم هم یک جوری ممنوعالخروج شده؛ ممنوعالخروج از کلی اتفاق در زندگی. مانده میان انتخاب بدون دیالوگ؛
انتخاب یک برای یک.
ما ماندیم و دنیای آدمها
در همینه زمینه :