دنیای شیرین انتظار
داییغفور در بوی پیراهن یوسف چگونه ماندگار شد
محمد عدلی_روزنامه نگار
قبر بدون جنازه را با اصرار خانواده، پر از خاک کرده و سنگ روی آن گذاشته تا نشانی باشد از یوسف گمگشته. بیتابی پدرانهاش را هم چال کرده است تا بهانهای برای چشمانتظاری نداشته باشد. علی نصیریان همان داییغفور در بوی پیراهن یوسف است که فرزندش را به جنگ فرستاده اما فقط یک پلاک از او آوردهاند. کسی جنازه او را ندیده اما قانون جنگ میگوید، پلاک بدون صاحب یعنی شهید. داییغفور اما قانون خودش را دارد و شهیدشدن یوسف را باور ندارد. علی نصیریان یکی از بزرگترین چالشهای بازیگریاش را با نقشی از سر گذراند که یک حس خاص در آن جاری بود. بازیگر نقش اصلی فیلم حاتمیکیا در تمام فیلم باید «انتظار» را بازی میکرد. شاید نوع اشک ریختن، نحوه خندیدن یا هر حس دیگری در سینما بتواند برای یک بازیگر بهانه نمایش تواناییاش باشد اما درآوردن حس انتظار بدون برونگرایی از آن چالشهایی است که بازیگری در طراز علی نصیریان میتواند از آن عبور کند.
داییغفور بعد از خریدن قبر برای یوسف، آرامشی پدرانه را با نگرانی مادرانه ترکیب کردهاست. نمیخواهد اطرافیانش را درگیر حس انتظار کند اما اگر قرار باشد تماشاگر سینما، انتظار را در یک کاراکتر تصویر کند، حتما داییغفور را به یاد میآورد.
کوچه را برای عروسکردن، نامزد یوسف چراغانی کرده اما چشمانش چیز دیگری میگوید؛ دلش میخواهد این آذینبندی را برای استقبال از یوسف برپا کردهباشد. او یک منتظر واقعی است. وقتی تلویزیون تصویر آزادی اسرای جنگی را نشان میدهد، نگاهش از یک پدر نگران به یک منتظر امیدوار تغییر رنگ میدهد. زمانی که متوجه میشود، مسافر ازفرنگبازگشتهاش برای استقبال از برادر اسیرش لحظهشماری میکند، فصل جدیدی در بازی علی نصیریان آغاز میشود. رفتار او هم مانند ترکیب چهرهاش شکل تازهای بهخود میگیرد. او حالا یکی مثل خودش را یافته است. او هم منتظر است. دیگر حاضر نیست او را رها کند. دغدغههایش را درک میکند. با او به خانه اسیر تازه آزادشده میرود که خبری از خسرو، برادر شیرین دارد. اسیر تازه بازگشته به داییغفور خبر میدهد که از آزادی خسرو خبری نیست؛ چراکه شنیده است او را اعدام کردهاند. داییغفور اینجا دلیل انتظار خودش را به زبان میآورد و به آن رنگ منطق میبخشد؛ «زندگی اینقدرها هم ساده نیست. چطور چیزی را که ندیدهاید برایش ساده حکم صادر میکنید.»
داییغفور تنها کسی است که در این دنیا حال شیرین را درک میکند. پیغام را به او نمیرساند و حس انتظار را از شیرین نمیگیرد. برای او این حس آنقدر شیرین است که نمیخواهد آن را بدون دلیل روشن به پایان برساند. حرفها و پیغامها برای او دلیل نمیشود.
خانه شیرین و کوچه را با شوق چراغانی کرد تا استقبالی که همیشه در فکرش بود را تمرین کرده باشد. او داشت بیشتر بهخودش کمک میکرد تا شیرین. اینجا شاید فصل دیگری از بازی علی نصیریان بروز کرد و چهره دیگری از داییغفور را به نمایش گذاشت؛ خندههای هیجانی که شوق وصال از لابهلای آن بیرون میزد.
شیرین در همان حال به داییغفور گفت مردم هم باید در استقبال باشند؛ بدون آنها نمیشود. چهره داییغفور باز درهم میشود و شوق در آن میخشکد؛ « مردم را چه کار داری؟ تا خودت باور نکنی هیچکس باور نمیکنه».
همان شب باران میبارد. چراغهای رنگی روی ریسهها میشکند. حباب آرزوها یکییکی خالی میشود. اسیری که تازه آزاد شده در خانه را میزند و شیرین را از آمدن برادرش ناامید میکند. او هم راهرفتن در پیش میگیرد و داییغفور را مقصر میپندارد.
داییغفور دیگر آن چهره به ظاهر آرام را از دست میدهد؛ بر سر مزار خالی پسرش میرود. علی نصیریان یکی از مونولوگهای ماندگار سینمای ایران را به یادگار میگذارد. داییغفور به جوش آمده و کسی جز خدا آنجا نیست که لازم باشد ظاهرش را آرام جلوه دهد. او درونش را بیرون میریزد و با یوسف گمگشته سخن میگوید. یوسف را خطاب میکند اما روی صحبتش با خداست. یعقوبوار رو به شهر میگوید: «بگذارید تا چشمم سو داره، ببینمش».
خبر زندهبودن خسرو را به او میدهند. سراغ شیرین میرود و او را به قصرشیرین میبرد تا شاید در میان رهاشدگان از اسارت، خسرو را پیدا کنند.
خودش و شیرین اسرا را که سرها را از پنجره اتوبوسها بیرون آوردهاند، زیرنظر میگیرند. خسرو را نمیبینند. شیرین در میان اسرا اما آشنای دیگری را میبیند. خود را به داییغفور میرساند و میگوید که یوسف را دیده است. دنبال اتوبوس میروند و آن را نگهمیدارند تا یکی دیگر از سکانسهای خاص سینمای ایران رقم بخورد. تصویری که در تیتراژهای برنامههای سینمایی جای ثابتی دارد از لحظه وصال پدر با پسری بهدست آمده که هیچکس جز او زندهبودنش را باور نداشت. علی نصیریان همان پدر چشمانتظاری است که لحظه وصال را زیباتر از آن انتظار تکرارنشدنی در سینما، بازی کردهاست. او در میان خاکهای قصرشیرین میدود و تلوتلو میخورد تا به یوسف برسد. از دویدن او میتوان فهمید که زانوهایش سستشده و توان نگهداشتن بدن را ندارد. علی نصیریان نقش مستی را بازی میکند که از باده عشق نوشیده است. به همین دلیل است که داییغفور با او ماندگار شده است.