• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
چهار شنبه 8 بهمن 1399
کد مطلب : 122996
+
-

«منک» ضد اورسن ولز نیست

گفت‌وگو با دیوید فینچر درباره سبک فیلمسازی، آینده سینما و فیلم تازه‌اش

«منک» ضد اورسن ولز نیست

ناهید پیشور_مترجم و روزنامه‌نگار

وقتی دیوید فینچر در بهار سال۲۰۱۹ برای همکاری با نتفلیکس به دفتر این شرکت دعوت شد، انتظار نداشت که جلویش چک سفید بگذارند. بدون شک فیلمساز ۵۸ساله آمریکایی با وجود فراز و نشیب‌ها‌ی زیاد در دوره حرفه‌ای‌اش، سال‌هاست نامش را به‌عنوان یکی از کارگردان‌های برجسته و مطرح سینمای جهان ثبت کرده و در کمال‌گرایی و وسواس در ساخت بهترین‌ها بی‌رقیب است. فضاسازی مبهم و تاریک، تصویربرداری‌های غیرممکن و آشکارسازی‌های تکان‌دهنده از شاخصه‌های بارز سینمای اوست. در سن هشت‌سالگی با یک دوربین 8میلی‌متری فیلم کوتاه می‌ساخت و در نوجوانی چند تئاتر را کارگردانی کرد اما با ساخت موزیک ویدئو برای هنرمندان مشهور زمانه‌اش پا به هالیوود گذاشت. او با دستمایه قرار دادن موضوعاتی چون عصیانگری روانی قاتلی که قتل‌های خود را به دقت طبق هفت گناه کبیره -باوری در الهیات کاتولیک- طرح‌ریزی کرده ‌است (هفت)، هجو مردانگی سمی (باشگاه مبارزه)، خاستگاه شبکه‌های اجتماعی (شبکه اجتماعی) و... به اوج رسید و جایگاهش را به‌عنوان سینماگری تثبیت کرد که مرز میان ژانرها را جابه‌جا می‌کرد. چندی پیش پا به عرصه تلویزیون و سریال‌سازی‌ گذاشت و با مجموعه تحسین شده «خانه پوشالی» از پیشگامان انتقاد به مطلق گرایی و قدرت طلبی در آمریکا در عصر طلایی باز شدن فضای سیاسی در آن کشور محسوب می‌شد. او شرایط سختی را تحمل کرد تا به اینجا رسید و عمدتا مورد بی‌مهری کمپانی‌های فیلمسازی بود و مدام با این سؤالات و بهانه‌تراشی‌ها مواجه بود که «این سوژه در گیشه شکست می‌خورد، برای این کار بودجه نداریم. قصه کشش لازم را ندارد. چرا در فلان شوی تلویزیونی شرکت کردی؟ مگر می‌شود چندین قسمت یک‌سریال را یکجا آپلود کرد؟» اما وقتی این بار همراهی و حمایت بی‌چون و چرای مدیران نتفلیکس را با خود دید، به یاد سناریویی افتاد که چند دهه آن را کنار گذاشته بود. فیلمنامه‌ای که پدر فقیدش، جک فینچر درباره «همشهری کین» نوشته بود. البته این درام پر افت و خیز قصه یک کارگردان، تهیه‌کننده، نویسنده یا سوپر استار موفق هالیوودی نبود. «منک» قصه یک سناریست الکلی است که برای نوشتن فیلمنامه‌ای که در ابتدا «آمریکایی» نام داشت، استخدام شده بود؛ هرمان منکه ویتس که کینه‌های شخصی خودش نسبت به قدرت‌های زمانه را به طرح سناریو افزود و یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما را نوشت... فینچر تعمدا منک را سیاه و سفید فیلمبرداری کرد و تمام تلاشش را به‌کار گرفت تا با بهره‌گیری از همه المان‌های مؤثر در فضاسازی، شخصیت‌پردازی، طراحی صحنه، لباس و فیلمبرداری در فضای تاریک... آن را به فیلم‌های دهه ۴۰ هالیوود نزدیک کند. وقتی فیلم را می‌بینید، انگار که بعد از ۸۰ سال از گوشه انبار نتفلیکس پیدا شده و غبار زمان از آن زدوده شده است...

چطور شد که پدرتان به فکر نوشتن فیلمنامه منک افتاد؟
پدرم برای نشریات مختلفی مطلب می‌نوشت: سایکالوژی تودی، اسپورتز ایلستریتد و ریدرز دایجست. یک رمان هم در دهه50 یا 60 نوشته بود که بلافاصله بعد از اتمامش، آن را سوزاند. بعد از آن چند سناریو در دهه70 نوشت. اما پس از بازنشستگی مدام فکرش مشغول بود و به‌نظر می‌رسید که دنبال یک چالش بزرگ است. یک روز به من گفت: «دارم به نوشتن یک فیلمنامه جدید فکر می‌کنم. تو دوست داری موضوعش چه باشد؟»
صحبت‌های پدرم در نگاه من به زندگی و دغدغه‌های نوجوانی‌ام خیلی مؤثر بود. خیلی پیش‌تر از آنکه فرصت تماشای فیلم‌های مهم و جدی را در 12سالگی داشته باشم، پدرم مرا با بزرگ‌ترین فیلم‌ها آشنا کرده بود. او همیشه می‌گفت که همشهری کین بهترین فیلمی است که تا‌کنون ساخته شده. ما حتی درباره «برآمدن کین»، مقاله مشهور پالین کیل با هم صحبت کرده بودیم اما تمام مدتی که داشت درباره قدرت و تأثیرگذاری فیلم صحبت می‌کرد، حتی یک‌بار هم اسمی از هرمان منکه ویتس به میان نیامد. به همین‌خاطر وقتی پدرم نظر مرا درباره موضوع فیلمنامه جدیدش پرسید، گفتم اختلاف نظر میان منکه ویتس و اورسون ولز در ساختن «همشهری کین» همیشه برایم جذاب بوده. هیچ‌کس تا‌به‌حال به این قصه نپرداخته است. به‌نظر می‌رسید که او از پیشنهادم استقبال کرده اما حتی فکرش را هم نمی‌کردم که نوشته و تمامش کرده باشد.
چراکه نه؟!
ببینید وقتی 13-12ساله بودم یکی از آشنایان پدرم به او شعبده‌بازی یاد داد؛ یک جور تردستی با ورق بود. این مهارت آنقدر برای جک جالب بود و ذهنش را درگیرکرده بود که 6-5روز چیزی نخورد و نخوابید انگار که زندگی‌اش مختل شده بود. شخصیت رابرت گری اسمیت در فیلم «زودیاک» تا حد زیادی به شخصیت او شباهت دارد.

فکر می‌کنید خودتان هم چنین روحیاتی دارید؟ 
من دریافت‌هایم از او را در روانشناسی عامه‌پسند «رزباد» به‌کار گرفتم. اما نه، باید بگویم که اخلاق حرفه‌ای را از مادرم آموختم. او همیشه می‌گفت: «هر کاری را می‌خواهی انجام دهی با تمام توانت انجام بده. کار نصفه‌و‌نیمه که از جان و دل نباشد، هیچ وقت خوب از آب درنمی‌آید». و البته از پدرم که عاشق نوشتن و تحلیل و تفسیر بود و کنجکاوی بی‌حد و اندازه‌ای داشت. این یعنی هر دو به یک اندازه در من تأثیرگذار بودند.
به‌نظر من مقاله پالین کیل جالب و جنجالی بود اما با توجه به شناختی که امروز از فیلمسازی دارم، فکر می‌کنم نظریات او در این حوزه، کاملا ناشیانه و جسورانه بود. فکر می‌کنم می‌توان مقالات زیادی درباره «آنچه پالین کیل از فیلمسازی نمی‌دانست» نوشت. راستش را بخواهید توقعی هم نیست؛ چراکه شغل او فیلمسازی نبود. در حقیقت او برای نقد و نظر و قضاوت در فیلم ساخته شده بود اما نقدهای او آنقدر کنایه‌آمیز، مطلق‌گرا و نیشدار بودند که می‌خواستند فریاد بزنند فقط نویسنده آنهاست که به همه‌‌چیز اشراف دارد. پدر من هم کم و بیش از فیلمسازی می‌دانست اما این، برای ساختن فیلمی درباره فیلم دیگر کافی نبود. یک‌بار یکی از مطالب او را خواندم که در واقع دلخوری‌هایش از صنف کارگردانان آمریکا بود. از قضا تازه «بیگانه 3»، نخستین فیلم استودیویی‌ام را تمام کرده بودم. این فیلم به نوعی خلاف نظر نویسنده (پدرم) بود که به‌نظرم آن وقت‌ها به نوعی دچار خودبزرگ‌بینی شده بود و این برایم کابوس شد. به‌خودم گفتم «فکر می‌کنم که پذیرش و حمایت از مواضع او در آن زمان، ساده انگارانه است. من تازه به‌عنوان کارگردان یک فیلم بزرگ و جدی استودیویی با چندین نفر از عوامل و دست‌اندرکاران و امکانات، شناخته شده بودم و دفاع از چیزی که به آن اعتقاد نداشتم، می‌توانست به اعتبارم لطمه بزند.»

فکر می‌کنید پدرتان با منکه ویتس در ارتباط بوده است؟
من همان حسی را دارم که منکه ویتس اوایل کارش داشت؛یک نویسنده سرخورده در نیویورک که برای الگوی جدید و ساختارشکنانه هنری‌اش در هالیوود احترام زیادی نداشت و مورد‌توجه واقع نشده‌بود. برخلاف منکه ویتس نام پدر من به‌خاطر مهارت فیلمنامه‌نویسی‌اش سر زبان‌ها بود و احترام زیادی داشت. اما فکر کنم پدرم به‌عنوان یک روزنامه‌نویس و من به‌عنوان کارگردان موزیک‌ویدئو احساس او را داشتیم.

می‌توانید منظورتان را شفاف‌تر بگویید؟ 
مثلا من موزیک‌ویدئوهای مایکل جکسون را می‌ساختم و وقتی منتشر می‌شد مردم می‌گفتند «خدای من چقدر عالی و استادانه است!» اما در واقع آن اثر متعلق به مایکل جکسون بود و عملا کار من در آن دیده نمی‌شد. در نهایت وقتی من برای رولینگ استون، مدونا و بزرگ‌ترهایی که بیشتر هزینه می‌کردند ویدئو می‌ساختم، از دریافت هزینه چشم‌پوشی می‌کردم چون با خودم می‌گفتم:«خدای من، من با این طرف برای 800هزار دلار صحبت کردم و آنها برای ساخت این ویدئو چک می‌نویسند نه برای من». در تهیه موزیک‌ویدئو، شما باید به‌دنبال جایی باشید که هنرمند در آنجا احساس آرامش کند و اینطور اعتمادشان را جلب می‌کنید که ارزش پولی که هزینه کرده‌اند را حفظ کرده اید.
درباره سناریوی منک باید بگویم که به‌نظرم کاملا برای یک فیلم بیوگرافیک مناسب بود و البته نحوه شخصیت‌پردازی هرمان منکه ویتس برایم جالب بود؛ چراکه پدرم با نوعی عقلانیت و شوخ‌طبعی توأمان آن را پرداخته بود و مخاطب را با خود واقعی منک روبه‌رو می‌کرد. او تحقیقات زیادی انجام داده بود. من هم به این شخصیت علاقه‌مند شدم اما نمی‌خواستم در ورطه قضاوت پس از مرگ سازنده همشهری کین بیفتم؛ البته او فکر می‌کرد که همان تناقض در فیلم جذاب شود. با این اختلاف‌نظرها فکر می‌کردم نتیجه فیلمی از کار دربیاید که در نهایت فیلم هفته باشد. در نهایت این سناریو را رها کردم و «هفت» را ساختم.

تصمیم شما برای انصراف از ادامه کار، آن هم در میانه‌راه خیلی دور از ذهن بود...
پدرم مستندی درباره آپتون سینکلر و فضای سیاسی حاکم بر رقابت در انتخابات فرمانداری سال1934 در کالیفرنیا دیده بود و پیشنهاد کرد بخش‌هایی از آن را در فیلم‌مان بیاوریم اما من اصلا ارتباط این دو و جذابیتی که مدنظر او بود را نمی‌فهمیدم و این نشان از عمق اختلاف‌نظر ما داشت. جک از من می‌خواست چیزی که به آن اعتقاد ندارم را در فیلمی اعمال کنم که اسم من روی آن بود. نمی‌شد او را ناراحت کرد و از یک طرف هم نمی‌توانستم بپذیرم...

بسیاری بر این باورند که شما به اورسن ولز تعلق‌خاطر ویژه‌ای دارید، درحالی‌که او نقطه مقابل منکه ویتس است...
بله البته؛ چون احساس می‌کنم رسانه‌ها روی این موضوع حساس شده‌اند و مدام مانور می‌دهند، می‌خواهم درباره‌اش شفاف صحبت کنم. من از طرفداران پر‌و‌پا‌قرص اورسن ولز هستم. او واقعا یک نابغه بود و در بسیاری موارد برای من الگو است. منک بنا ندارد هیچ‌یک از ارزش‌های او را زیرسؤال ببرد یا کمرنگ کند. همشهری کین به نوعی عصاره تفکر اورسون ولز است و البته در جاهایی دقیقا حاصل تفکر منکه ویتس. باید تعصب را کنار بگذاریم و باور داشته باشیم فیلمسازی نوعی تلاش جمعی است.

شما پیش از فیلمسازی با ساخت موزیک‌ویدئوها به هالیوود وارد شدید. در سن وسال بسیار کم به موفقیت رسیدید و مستقلا کار خود را شروع کردید... امروز سینماگران معدودی هستند که نامشان مثل شما برند سینمای جهان باشد. هرجا نام شما می‌آید، حتما اتفاق مهمی در راه است...
ببینید من فیلم‌های استیون سودربرگ را تماشا می‌کنم، چون می‌دانم قرار است نظاره‌گر داستانی باشم که ماهرانه تعریف و به تصویر کشیده می‌شود. فیلم‌های سام مندس را می‌بینم چون می‌دانم با اثری مواجهم که قرار است به جزئیات توجه ویژه‌ای داشته باشد. اما من دارم درباره فانتزی تئوری نویسنده‌ای صحبت می‌کنم که فیلمنامه‌ای را قلم زده و با سختی آن را به مرحله پیش‌تولید رسانده و می‌گوید: « فیلم باید اینطور باشد و خودم هم در تریلر حضور خواهم داشت». و این را باید به 85نفری که می‌خواهند ایده و نگرش شما را اجرا و به تصویر بکشند منتقل کند. مسئله اصلی فرایند تولید یا نوع تفکر من نیست. دغدغه من این است که چطور این قصه را روایت کنم که بیشترین تأثیرگذاری را داشته باشد. فیلم را به هر شکلی می‌توان ساخت اما اینکه ظرفیت گونه‌های روایت را محک بزنی و تأثیرگذارترینش را انتخاب کنی، یعنی داری کارت را به خوبی انجام می‌دهی...

پدر شما وقتی شروع به نوشتن این فیلمنامه کرد، نزدیک به 60سال داشت. درست است؟
بله تقریبا هم سن و سال الان من بود. به همین‌خاطر حرف‌های آن روزهایش را بیشتر می‌فهمم. من 30ساله بودم و بحران میانسالی او را درک نمی‌کردم و برای تحسینش خیلی جوان بودم. او به میراث منکه ویتس و حتی میراث خودش بها می‌داد و آنها را به دقت واکاوی می‌کرد؛ ارزش‌هایی که شاید برای من مطرح نبودند و ناخواسته کوچک انگاشته شده بودند اما الان چنین نگاهی به آنها ندارم و سعی می‌کنم به‌عنوان تجربه از آنها استفاده کنم.

شاید انتظار 30ساله شما برای ساخت منک هم بی‌تأثیر نبوده. نه فقط به آن دلیل، شاید به خاطر ملاحظات سیاسی...
در سال1996 وقتی جوانب ساخت فیلم را می‌سنجیدیم و درباره پروژه و خبرنامه‌های فیک (جعلی) با دوستان رایزنی می‌کردیم، می‌گفتند چه نکته جالب و ظریفی. اما چه‌کسی به آن بها می‌دهد؟!

و همین هم شد. در واقع کمتر هم به آن بها دادند...
یادم نمی‌آید که چرا آن موقع با پلیگرام پیکچرز یا یونیورسال به توافق نرسیدیم. شاید سوژه زیاد به‌نظرشان جذاب نیامده‌بود. جالب است وقتی سال‌ها بعد سناریو را به نتفلیکس دادم گفتم: «این فیلم درباره هالیوود قدیم است و شاید آن بازگشت سرمایه‌ای که مدنظر شماست را نداشته باشد.» اما آنها گفتند: «نه این دقیقا موضوع روز است.» می‌دانید موضوع که یکی بود و اتفاق جدیدی نیفتاده بود اما انگار ما و دنیایمان تغییر کرده‌ایم. انگار بنا بود این اتفاق در سال2019 بیفتد. وقتی تد ساراندوس و کیندی هلند گفتند می‌توانی آن را انجام دهی، من هم از این فرصت استفاده کردم تا بیشترین بهره را ببرم.

نقطه اوج فیلم و هنرنمایی شما در منک سکانس طولانی ضیافت شام ویلیام راندولف هرست با هنرنمایی گری اولدمن در جمع متمولین است. می‌خواهم بدانم برای این سکانس چند برداشت داشتید تا این صحنه طولانی به این خوبی از کار درآمد؟
اینطور بگویم که همین یک سکانس روایت کوتاهی بود که انگار عنانش از دست من و سناریو خارج شده بود. باید آنقدر آن را می‌گرفتیم تا به آنچه در ذهن من بود، برسد. ما برای آن تک صحنه 3-4روز فیلمبرداری داشتیم و 40ست‌آپ با 2دوربین و در هر ست‌آپ 12-10برداشت داشتیم. واقعا گری را خسته کردیم... برای هر برداشت باید از اول خودش را آماده می‌کرد. به‌نظرم برای بقیه هنرپیشگان هم تجربه‌ای متفاوت از «شروع-ادامه و کات» بود... شاید مثل سکانس اول «شبکه اجتماعی» که از آن هم 99 برداشت داشتیم در طول 2شبانه‌روز و 12ست‌آپ. نمی‌دانم چرا گاهی برایم این اتفاق می‌افتد. نمی‌دانم چطور باید پیش برود؛ آنقدر سعی می‌کنم تا آنی که می‌خواهم بشود. نمی‌خواهم بگویم خیلی سختگیر هستم اما...
پس شما را باید به‌عنوان فیلمساز با پشتکاری بشناسیم که 70برداشت از یک صحنه دارد؟
نه به هیچ‌وجه؛ چون من از هر صحنه‌ای 70 برداشت نمی‌گیرم.
یا اینکه اغراق می‌کنم؟ به نوعی «چاپ افسانه» است برای اینکه کار بی‌نقصی حاصل شود؟
بله ببینید به‌نظر من اگر شما 14برداشت داشته باشید که از برداشت 12آن استفاده کنید مشکلی ندارد و طبیعی است اما اگر 14برداشت داشته باشید و از دومی استفاده کنید، کارتان خوب پیش نرفته... اتفاقا من قبلا حساس‌تر بودم و می‌گفتم دوباره می‌گیریم چون فکر می‌کردم بازیگر در برداشت‌های بعدی روی چیزی که از او می‌خواهم بیشتر فکر و تمرکز می‌کند. به آنها می‌گفتم شما خوب کار می‌کنید، نه اشتباه از شماست و نه از من. اما این برداشت چیزی نیست که فیلم را جذاب کند. باید دوباره تلاش کنیم. شاید این پروسه سخت و نفسگیر به‌نظرمان می‌آمد اما وقتی نتیجه را می‌دیدیم لبخند رضایت بر لبان همه می‌نشست. من هم احساس می‌کردم که مسئولیتم را درست انجام داده‌ام.
وقتی انتخاب کردید که مجموعه تلویزیونی «خانه پوشالی» را کار کنید، فکر می‌کردید می‌توانید با این تغییر عظیم پارادایم در سریال‌سازی‌ کنار بیایید؟ آن هم 73قسمت تریلر سیاسی با ملاحظات خاص ژانرش...
اول از همه باید بگویم که از نتفلیکس با من تماس نگرفتندکه بگویند می‌خواهی الگوی کارت را عوض کنی یا نه؟! پیشنهادی شد و من هم پذیرفتم. اتفاقا قصه‌گویی در مدیوم دیگری که امکان روایت در فرم طولانی‌تر را به من می‌داد، برایم جذاب بود. شاید بعد از استقبال سرد مخاطبان از زودیاک به این فکر افتادم. با خودم گفتم 2ساعت و 45دقیقه آنقدر زمان زیادی نیست که بتوان همه گفتنی‌ها را گفت. فقط آوردن تماشاگران به سالن‌های سینما برای دیدن یک فیلم سینمایی کافی نیست چون تا زمان اکران فیلم بعدی ارتباطت مدت زیادی با آنها قطع می‌شود. این روزها دنبال‌کردن سریال‌های هفتگی برای مردم سرگرم‌کننده‌تر است. ایده روایت که 3ساعت درگیرش باشی و اتفاقی در آن بیفتد که سبب شود آخر کار روی یکی از شخصیت‌های اصلی ارزیابی مجدد کنی، تجربه خوبی بود.
یعنی پیش از پیشنهاد نتفلیکس به سریال‌سازی‌ فکر می‌کردید؟
من هیچ وقت برای خودم در شبکه تلویزیون جایی را متصور نبودم. یک‌بار پیش آمد و پیشنهاد ساخت وسترن-درام «ددوود» را به من دادند. با دیوید میلچ هم ملاقاتی داشتم و خیلی تحت‌تأثیرش قرار‌گرفتم اما وقتی فیلمنامه را خواندم گفتم این تلویزیون نیست یک جور کار اچ‌بی‌او (HBO) در پلتفرم‌های خانگی است... گفتم اگر بخواهم وارد کار تلویزیونی شوم، ترجیح می‌دهم به ایده جذاب‌تری بپردازم. درباره خانه پوشالی به همه بازیگران می‌گفتم: «می خواهم فیلمنامه بالای تخت‌خوابتان باشد. فصل اول، فصل دوم... اینقدر نزدیک که مدام چک کنید و مدام به آن رجوع کنید...».
و این آغاز کار شما در تلویزیون و سریال‌های پرطرفدار بود...
شنیدم نتفلیکس روی ایده آپلود 12-13 اپیزود در یک روز فشار می‌آورد. بازیگران جوان در آژانس استعدادیابی آمریکا (CAA) می‌گفتند: « ما می‌خواهیم مثل مدل‌های قهرمانی اچ بی‌او، به بخشی از زندگی روزمره مردم تبدیل شویم». من به آنها گفتم این سریال هم همان است فقط تیپ شخصیت‌هایش فرق دارد. می‌دانید من تا فصل سوم سریال «برکینگ بد» اسم آن را هم نشنیده بودم. همه به من توصیه می‌کردند که آن سریال را ببینم. یک روز همه قسمت‌ها را روی دستگاه دی‌وی‌آر ریختم و در یک نشست چندین قسمت را با هم دیدم. استیون سودربرگ سرم داد می‌کشید که «دیگر بس است. همین الان برو خانه‌ات، آنجا بقیه سریالت را تماشا کن!» سریال خوبی بود. با خودم فکر کردم که با این تجربه نتفلیکس ما هم می‌توانیم در حمایت از این دست آثار که نیاز جامعه امروز است، مؤثر و مفید باشیم.
اوایل کار حرفه‌ای‌تان شما هم بخشی از موج فیلمسازانی بودید که به تعریف نوع خاصی از «فیلم‌های دهه90» کمک کردند؛ جریانی که در سال1999 به اوج رسید؛بهترین سال برای سینمای آمریکا از سال1974...
 مگر در سال1974چه فیلم‌های مهمی داشتیم؟

«پدرخوانده قسمت 2»، «محله چینی‌ها»، «منظر پارالاکس»، «مکالمه»، «آلیس دیگر اینجا زندگی نمی‌کند»...
پدرخوانده: قسمت 2 فیلم خوبی است. حتما آن را می‌خرم...

در سال1999 هم «جان مالکوویچ بودن»، «سه شاه»، «ماگنولیا»، «انتخابات»، «ماتریکس»... آیا فکر می‌کنید شما هم در تحول بزرگ آن سال‌ها سهمی داشته‌اید؟ یا اساسا در پی تلاش برای آغاز یک تحول بنیادین و انقلاب در سینما نبودید؟
 من فقط تلاش می‌کردم پیش از آنکه هرگونه اظهارنظری درباره کارم منتشر شود، فیلم کوچک خودم را بسازم. واقعیت دومین گزینه شماست، من به فکر تحول در سینما نبودم... یادم می‌آید وقتی تریلر‌های «باشگاه مشتزنی» را می‌دیدم گفتم: «من زیاد مطمئن نیستم که فدراسیون جهانی کشتی در فروش و بازاریابی فیلم همکاری کند».

من با استیون سودربرگ و چارلی کافمن درباره آن موضوع صحبت کردم...
هر دو هم راویان غیرقابل اعتمادی هستند (می‌خندد) ادامه بدهید...

و انگار که سال99 تنها زمانی بود که این نسل از فیلمسازان روی روال افتادند. هم استودیو‌ها و هم مخاطبان همراه و عاشق سینما بودند...
نمی‌خواستم صحبت‌تان را قطع کنم اما واقعا مخاطبان همراه نبودند یا حداقل با فیلم من چنین کردند. در واقع باشگاه مشتزنی به سختی اکران شد و اصلا در گیشه از آن استقبال نشد. مردم فقط برای دی‌وی‌دی آن هزینه کردند اما بعدها جایگاه خود را یافت؛ چراکه دقیقا مخاطب خاص خودش را پیدا کرد و ارزش آن درک شد. اما من نکته سؤال شما را متوجه شدم و سعی می‌کنم شکست شخصی خودم در آن مقطع را نادیده بگیرم.
بله فیلم‌های جذاب و ارزشمند زیادی بودند که مدت زیادی نیمه‌کاره مانده‌بودند یا پروژه‌شان متوقف شده بود. همه در آن سال با هم منتشر شدند. این درست مثل همان برهه درخشان در دهه70 بود که پارامونت و وارنرز دست همکاری به هم دادند و با هدف واحد گفتند: «به چه نیاز داریم که بچه‌ها را دوباره به فیلم برگردانیم؟» و این چنین شد که فیلمسازان جوان قدم به میدان گذاشتند و در سال‌های بعد با سینمای متفاوت‌تری روبه‌رو شدیم.
من با اسپایک جونز به مهمانی شام نرفتم. «در این روزها هیجان‌انگیز است که زنده مانده‌ایم. اینطور نیست؟» بیشتر شبیه این بود که به حرف‌های او گوش کنم که می‌گفت: «من در فیلم دیوید راسل بازی می‌کنم... و همه به نوعی در مبارزه مشتزنی هستند.» ما مشکلات بزرگ‌تری داشتیم. متوجه صحبت شما هستم اما در سال1999 من مأیوس و خجالت‌زده از ساخت باشگاه مشتزنی، سنگر گرفته بودم.

فیلمتان آنقدر بحث‌برانگیز شده بود که یکی از فیلمسازان با تماشای آن آرزو کرد خودتان درگیر سرطان شوید. (پل توماس اندرسون در مصاحبه با رولینگ‌استون در سال2000 گفت که 30دقیقه پس از تماشای باشگاه مبارزه فکر کردم که ‌ای‌کاش دیوید فینچر سرطان بگیرد...)
(می خندد) اتفاقا من درگیر سرطان یکی از عزیزانم بوده‌ام و درک می‌کنم که چقدر فیلم‌ام پل را اذیت کرده که این آرزو را برای من داشته است... راستش فکر نمی‌کردم که برداشت تماشاگران یا منتقدان از فیلم، تمسخر قربانیان یا رهایی یافتگان از سرطان باشد. فکر می‌کردم مسئله چاک پالانیک (باشگاه مشتزنی اقتباس سینمایی از رمان او بود) نفوذ یا سوءاستفاده از محیط درمانی بوده است. قرار بود درباره همدلی با خون‌آشام‌ها حرف بزنیم. سرطان هم خون‌آشامی است که با خشونت و بی‌رحمی تمام به جان بیمار می‌افتد. همان موقع که پل برایم این آرزو را کرد، من گرفتارش شدم. به‌نظرم گاهی اوقات وقتی در شرایط سخت روحی گرفتار باشید، کم از سرطان ندارد. پس از آن پدرم فوت کرد و نگاه من به زندگی و مرگ و رنج کاملا فرق کرد. باید بگویم که پدرم به اندازه پل هم باشگاه مبارزه را قبول نداشت.

از وقتی که «شبکه اجتماعی» را ساختید، احساس‌تان نسبت به شبکه‌های اجتماعی تغییر کرده است؟
واقعا من از شبکه‌های اجتماعی هیچ نمی‌دانم و خودم را هم درگیرش نمی‌کنم.

شاید در شبکه‌های اجتماعی حضور فعالی نداشته باشید اما فیلمی درباره مارک زاکربرگ، خالق فیسبوک ساختید که در شناخت افکار عمومی دنیا از او سهم بسزایی داشته است. مطمئنم که اخبار را دنبال می‌کنید و می‌دانید که فیسبوک نه‌تنها اطلاعات جعلی را فیلتر نمی‌کند، بلکه گاهی به بازنشر آنها هم واکنشی نشان نمی‌دهد. با توجه به این شرایط فکر می‌کنید باید به این اطلاعات غلط در شبکه‌های اجتماعی پاسخ داد؟
من به سانسور اعتقادی ندارم. با قاطعیت می‌گویم که اگر چیزی واقعیت ندارد، خوب است که مردم به آن اشاره کنند اما مهم تفسیر و برداشت از ماجراست. ببینید من دارم 60ساله می‌شوم و همیشه به منابع خبری اعتماد کرده‌ام. هیچ وقت در فیسبوک فعالیتی نداشته و ندارم. نمی‌روم تا دوستان دوره دبیرستانم را پیدا کنم و هر روز پیام‌هایشان را چک کنم. وقتم را جور دیگری هدر می‌دهم.

در جایی گفته بودید که برای فیلم‌ها فقط 2فصل وجود دارد: فیلم‌های سرگرم‌کننده «تابستان اسپندکس» و فیلم‌های پرستیژی «زمستان گرفتاری» و اینکه کار شما در هیچ‌یک از دو قالب نمی‌گنجد. احساس می‌کنید شما از آخرین فیلمسازانی هستید که سینمایتان رو به افول گذاشته؟ 
نه فکر نمی‌کنم اینطور باشد. حتما از این به بعد هم افراد خلاق و باانگیزه و کنجکاوی پیدا می‌شوند که نسبت به موضوعات مختلف حساس شوند، در مورد دغدغه‌هایشان تحقیق و پژوهش کنند و به‌دنبال یافتن راه‌های بعضا نوینی در بیان احساسات و دغدغه‌هایشان در فیلمسازی باشند؛ راه‌هایی که شاید هیچ وقت در تصور ما هم نگنجیده است. می‌دانید کارگردانی فیلم تا حدی شبیه نقاشی با آبرنگ است که 90نفر قلمو را در دست دارند... و به همان اندازه که خسته‌کننده به‌نظر می‌آید، وقتی تمام می‌شود مهیج و الهام‌بخش است.ببینید به‌نظر من تراژدی امروز سینما این است که این صنعت تازه صدو‌چند‌ساله شده و قدمت زیادی ندارد اما ما فکر می‌کنیم همه‌‌چیز را درباره آن می‌دانیم. واقعیت این است که اطلاعات و تجربه ما کافی نیست. آنچه ما تا امروز انجام داده‌ایم، تجربه روایت قصه است با یک قهرمان هزار‌چهره که بارها و بارها با آن روبه‌رو می‌شویم؛ با تفاوت‌هایی در شخصیت‌پردازی، بسته به ژانر و ضرورت‌های قصه... ما مدام بر این طبل می‌کوبیم و نسبتا هم خوب و منظم می‌کوبیم اما در واقع تلاش ما نوعی کلاهبرداری است که روزی باید حسابش تسویه شود. اگر قرار باشد باور کنیم که به مرز تحقق اهداف سینما رسیده‌ایم و بگوییم از همه ظرفیت‌های آن استفاده کرده‌ایم و دیگر حرفی برای گفتن نمانده، همه باید سرخورده و مأیوس شویم. اما من چنین حس و اعتقادی ندارم. سینما هنوز رسالتش را انجام نداده‌است. من دیگر نیاز به انتشار گفت‌وگو‌های فرسایشی و انتقاد از سودجویی‌های کمپانی مارول ندارم. این موضوعات دیگر مسئله من نیستند.
برخی می‌گویند فیلم‌های سینمایی تکراری شده‌اند، دیگر تازگی و جذابیت ندارند و کم‌کم محتوم به افول‌اند. به‌نظر من اینطور نیست. هنوز هم موضوعات زیادی هستند که به آنها پرداخته نشده؛ هنوز گوهرهای نابی هستند که باید پیدا‌شوند؛ هنوز راه‌های زیادی برای القای هیجان و شوک به مخاطب، سرگرم کردن و ترساندن او وجود دارد؛ فقط شرایط تغییر کرده و ما هم با آنها تغییر کرده‌ایم. فکر می‌کنم هنوز هم برای فیلمسازانی که مثل من کنجکاوند چطور داستانشان را روایت کنند، فرصت‌های زیادی پیش‌رو است و بسته به اینکه چقدر این پاندمی طول بکشد، شاید نیاز باشد که بردبارتر باشیم...
منبع: رولینگ‌استون 
12ژانویه 2021
 

این خبر را به اشتراک بگذارید