
از خواننده جبری تا نویسنده جبری
اسماعیل فصیح در هفتادوچهارسالگی از دنیا رفت

آن روز قرار بود «ارنست همینگوی» به دانشگاه مانتانا مزولا بیاید و برای دانشجویان مشتاق سخنرانی کند. آوریل1961 (1340) بود. همینگوی یک ساعتی دیر آمد و وقتی هم رسید، توی دانشگاه نیامد. همان جلوی در دانشگاه نشست و مشتاقانش، روی زمین، دورش حلقه زدند. گپ و گفتشان که تمام شد، چشمش به پسر جوان مومشکیای افتاد که توی حلقه اول نشسته بود. به او نگاه کرد و گفت:
« where are you ? » پسر با لهجه آمریکایی جواب داد: « Iran » (آیرَن) که البته دومعنی داشت: یکی «ایران» و یکی «من دویدم». همینگوی با خنده از او پرسید:
« All the way? Asia to America? » (این همه راه؟ از آسیا تا آمریکا؟) و پسر جواب داد:
«no sir! with bus، train and airplane. » (نه آقا! با اتوبوس، قطار و هواپیما). همینگوی بعد از اینکه رشته تحصیلی جوان را پرسید، به او گفت: « Try very hard » (سخت تلاش کن!) و پسر هم در جواب نویسنده محبوب و مشهور گفت:
« yes، I’ll try. Writing or something else? » (بله سعی میکنم، نوشتن {منظورتان است} یا چیز دیگر؟) همینگوی یک انگشتش را به طرف جوان دراز کرد و پس از مکث کوتاهی پسر شنید که همینگوی فقط گفت: «رایت». پسر جوان هیچوقت نفهمید ارنست همینگوی به او گفته بود «Right » (صحیح {است}) یا «Write » (بنویس)، اما مهمترین کار او در سالهای بعد عمرش نوشتن بود، همان کاری که همینگوی در عمرش کرده بود. آن پسر جوان شرقی در ایالت مانتانای آمریکا، کسی نبود جز «اسماعیل فصیح». زندگی اسماعیل فصیح، دوم اسفند1313 از درخونگاه تهران شروع شد؛ محلهای که فصیح حتی در پاریس و آمریکا هم ساکن آن مانده بود. فصیح فرزند آخر یک خانواده شلوغ و پرجمعیت بود که در دو سهسالگی یتیم شده بود. از همان پنج ششسالگی، خواهرش هر کتابی که گیر میآورد، برای او هم میخواند؛ از میشل زواگو گرفته تا لیلی و مجنون نظامی. همان زمان بود که جادوی قصه در ذهن فصیح ماندگار شد و مهمترین فراز زندگی آیندهاش در وجودش نقش بست؛ به قول خودش یک خواننده جبری، میتواند یک نویسنده جبری شود، همانطور که اسماعیل فصیح شد.
سال1335، با دیپلم طبیعی در دست و 70 تومان خودش را از ایران به استانبول رساند و بعد راهی پاریس شد و از آنجا با هواپیما به آمریکا رفت. در آمریکا، هم شیمی خواند و هم زبان و ادبیات انگلیسی، با آنابل کمبل ازدواج کرد و همسرش را به همراه بچهاش هنگام زایمان از دست داد و بعد هم به ایران بازگشت. رفتن و آمدنش، تنها 6سال طول کشید، اما در آن 6سال آنقدر تجربه و اتفاق از سر گذرانده بود که انگار چندین دهه زندگی کرده بود. بعد از بازگشت از آمریکا، حال و روزش طوری نبود که در تهران ماندگار شود، برای همین بعد از یک سال سر از اهواز درآورد و شد کارمند شرکت نفت.
فصیح سال1343 با پریچهر عدالت ازدواج کرد و سال1345، شروع کرد به نوشتن «شراب خام». دوسالونیم روی نخستین رمان بلندش کار کرد. سحر بیدار میشد و تا صبح مینوشت و بعد هم میرفت سرکار. سال1347، شراب خام در 450صفحه و با جلد طلاکوب به قیمت 22تومان چاپ شد که برای نخستین کتاب یک نویسنده گمنام، قیمت خیلی زیادی بود. شراب خام، نقطه آغاز حیات شخصیت اصلی بیشتر داستانهای فصیح، «جلال آریان»، بود. جلال آریان مانند خود فصیح کارمند شرکت نفت بود و سالها در خوزستان زندگی کرده بود. فصیح با هر کتابش از قسمتی از زندگی آریان پرده برمیداشت و تا آخرین کتابش، با او همراه بود. حتی کتاب دیگر او، «داستان جاوید»، که در ظاهر به آریان ربطی نداشت، در ذهن فصیح به او مربوط بود؛ اتفاقهای کتاب داستان جاوید در همسایگی آریان و در همان محله پدری آریان میگذشتند. جلال آریان، پابهپای مردم ایران در همه اوج و فرودهای تاریخی قرن چهاردهم ایران حضور داشت. او شاهد کودتای 28مرداد، انقلاب اسلامی 1357، جنگ تحمیلی و حتی دوران سازندگی بود. فصیح قهرمان داستانش را درگیر همه این اتفاقها میکرد و تجربه مواجهه آریان با این اتفاقات را مینوشت. اسماعیل فصیح 19رمان و 6مجموعه داستان نوشت. علاوه بر همه این قصهها، او مترجم متبحری هم بود و ترجمههای او از کتابهای روانشناسی عامهپسند «وضعیت آخر» و «ماندن در وضعیت آخر» هنوز هم تجدید چاپ و خوانده میشوند. فصیح، در هیچ دورهای از زندگیاش اهل باندبازی و حزب و گروه خاصی نبود، چه در ادبیات و چه در زندگی واقعی؛ خودش بود و سبک زندگی و رفتار خودش. به همینخاطر در بعضی از دورهها، روشنفکران ادبی جامعه ادبی ایران کتابهای او را چندان تحویل نمیگرفتند. با این حال بسیاری از کتابهای او بالای 10بار تجدید چاپ شدهاند و هنوز هم خوانده میشوند.