تو لیلی بودی، وقتی مهتاب مجنون آواز زخمی من بود!
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
بیپرواتر از تندباد یقهاش را گرفتم، نگاهش پر از تعجب و وحشت بود. دست خودم نبود، خشمگین بودم. اصلاً خود خشم بودم، نه زیر پوست، عضله و استخوان خشم بودم. او همه سطرهای مرا پاک کرده بود. سطرهایی که برای جانان نوشته بودم؛ من به یک قطره هم قانعم، تو اما همچنان باران باش!
میدانم کرونا همچنان سمج و وقیح گلو گیر ماست، گرانی تا بن دندان آمده و گرسنگی میلیونها نفر را رنگ پریده کرده است، اما با خودم گفتم کار این یادداشتها از ابتدای تولد، نرمنویسی و آهسته تلنگر زدن به سر و روی مشکلات زندگی بوده است، پس اجازه بدهید گاه و بیگاه پنهان از مصایب کرونا سری به خاطرات کمی نرم بزنیم؛ دو ساعت از بهار عمر را دادم تا این عبارت را سنگچین کنم - من به یک قطره قانعم تو اما همچنان باران باش!- سنگچین کردم بر حاشیه دریاچهای که نامش زریوار بود و در آغوش شهری بهنام مریوان در استان کردستان است، اما آن جوان همهچیز را آشفته کرد! یقهاش را گرفتم. مثل سردار آزمون که در بازی ایران با قطر یک دریبل جهانی زد، امیدوار بودم در چشم بههم زدنی سینهکوب درخت مجنونش کنم اما او مظلومتر از مجنون بود، یک پا دو پا کرد و رفت زیر چتر بید و سربهزیر و شرمنده گفت؛ بزن! اما خون دماغم نکن! لیلی گریه میکند! من نزدم، چون بلد نبودم بزنم اصلا من ترسوتر از آنم که یقه کسی را بگیرم.
همراهم گفت؛ ناراحت نباش مرد فراری بهتر از مرد اسیر است و او اسیر تو بود! من خوشحال شدم از این تسلی خاطر و نیز سپاسگزار آن جوان معصوم شدم که ماجرا را تا نزاع دنبال نکرد و من سر از درمانگاه درنیاوردم پس شعری بخوانم تا هوای سرد کمی گرم شود!
وقتی به تو میاندیشم
پرندهای میآید
برسرقلبم مینشیند
ناگهان لالهای باز میشود
آهسته و سرخ
باید بهار بوده باشد یا باید روزگار بهاری بوده باشد که من در جستوجوی لیلی، مجنون شده بودم و تا آستانه فرهاد شدن و تیشه به جان بیستون زدن پیش رفتم تا اینکه در شبی که مهتاب اسیر آواز زخمی من بود تلنگر پدر ترس خوردهام کرد و از جنون باز آمدم! حق با پدرم بود خیلی زود فهمیدم که لیلی، خود، شیرین فرهاد است!
آن هزار سال پیش روزگار غریبی بود، فردین بازی رؤیای همه بود و من که خوش خیالتر از علی بیغم بودم بسی خیال بافتم که یعنی دری به تخته بخورد و فروزانی در سنندج سر راه من قرار بگیرد، چه امیدهای خندهداری! راست این است آن سالهای دور و دیر سادگی و صداقت اغلب غیرقابل جدایی بود، پس دلسپاری آسان بود. یادم میآید وقتی بهروز وثوقی، قیصر شد نیمی از شهر در تسخیر جوانان کله مو قیصری و نیمی دیگر آلوده کله کرونلیهای پارافین زده و اندکی مو بیتلیها بود و من از قبیله دومیها یعنی بیتلها بودم و بهزعم خودم ازجمله خوشتیپهای محله بودم که وقتی پا به حیاط میگذاشتم ماهیهای حوض از شوق معلق میزدند، گنجشکها جیکجیک و گربهها میومیو میکردند! من چه ساده بودم که تا سالها فکر میکردم همچنان خوشتیپ هستم! تا اینکه همراهم گفت یکبار خودت را توی آینه قدی ببین شاید نظرت عوض شد و دیدم و نظرم عوض شد. کاش نگاه نکرده بودم! همه رؤیاهایم را باد با خود برد.
به هر کجای این شهر نگاه میکنم
تو ایستاده لبخند میزنی
به هر کجای جهان سفر میکنم
تو از کنارم عبور میکنی
حالا و اکنونرؤیا بافته نشده خود را به کابوس میرساند و در چشم بههم زدنی تسلیم واقعیت میشود! دریغ از خوابی سنگین تا مجال دهد آن قدر که قناری عاشق شود! همین دیشبهای زبر و زمخت یک نیم دانه قرص خوابآور قورت دادم و با تمام وجود خوشخواب شدم و در خواب در حوالی جوانی بیدار بودم، حیاط، سنگفرش سر و دست شکسته به رسم دیرین بود، حیاط حوض داشت، باغچه پر از ریحان، ترخون، نعناع و جعفری داشت. دو درخت داشت یکی انار و آن دیگری مجنون بود. گردن آویز هر دو طناب، رخت آویز بود و پیراهن چهار خانه من هم بود که در احترام به مارلون براندو و پیراهن چهارخانهاش در فیلم در بارانداز با هزار تمنا، پدرم برایم خریده بود. چرخی در حیاط زدم و دیدم پنجرهها دو در و بلند بالا و با شیشههای رنگی است و دوتایشان زیرتیغ آفتاب عصر، مثل قوس و قزح، توی اتاق را رنگارنگ کردهاند. در همین احوال بود که صدای در آمد و پیک موتوری پیتزا آورد! اما آن موقع هنوز پیتزا متولد نشده بود و من در کلنجار با خودم در خواب بودم که به بیداری رسیدم و دیدم آفتاب سر روی سینه عصر دارد. حیف شد کاش بیدار نمیشدم! یکی دو بار دیگر شبها خواب سپرده قرص خواب شدم، اما هیچ رؤیایی با من کنار نیامد و هرچه بود کابوس بود. عیبی ندارد، ماسک میزنم، عینک میزنم و کلاه سرم میگذارم و دست هیچ مرد و نامردی را نمیفشارم و پشت پا به همه کابوسها در خواب و بیداری میزنم! سعی میکنم تا هستم به رؤیاها و امیدهایم فرصت دهم جای دوری نروند! در را همچنان به روی کرونا بستهام و دم ظهر پلوی دیروز مانده را پشت پنجره میریزم تا پرندهها آواز شوند و رهگذری یاد جوانی کند.
تنها تو راه میروی درکوچه
هنگامی که میگذری
تنها تو مینشینی روی نیمکت
هنگامی که مینشینی
تنها تو نزدیکی
هنگامی که دوری
شعرها بهترتیب از
بهزاد عبدی، بدری رحیمی و اوکتای رفعت