اول ابتدایی بودم که باهات آشنا شدم. پدرم باعث شد باهات آشنا بشم و تو شدی بخش جداییناپذیر دلخوشیهای هفتگی من. بابام از یهجای دور تو رو برامون میفرستاد. من سطر سطر تو رو با عشق میخوندم. تموم وجودم از کلماتت پر میشد. از بوی کاغذهات سرمست میشدم. توی شرایطی که بابام ازمون دور بود، توی اوج تنهایی و مشکلات سخت زندگی، توی اوج نداری و گرفتاری، تو شدی دوست من، تو شدی همراه من، دوست واقعی من. عاشق خوندن بودم. توی اون سن ذهنم پذیرای هرمطلب علمی بود، میدونستم نباید از مادرم خواهش کنم برام کتاب بخره، چون باید هوای جیبش رو نگه میداشتیم. برای همین از کتابخونهی مدرسه کتاب امانت میگرفتم و میخوندم. غیر از خوندن اون کتابها، که ممکن بود سال چاپشون به سالها قبل برگرده، منبع اطلاعات روز دنیا برام تو بودی و با چه دقتی همهی شمارههات رو نگه میداشتم. شعرهات رو چندبار چندبار میخوندم و حفظ میشدم. جدولهات رو حل میکردم. اگه بلد نبودم تا هفتهی بعد که به دستم برسی منتظر میموندم تا جوابهاش رو بدونم. خیلی از کلمات رو با تو یاد گرفتم. خیلی از مفاهیم رو با تو متوجه شدم. این شد که بیشتر از سنم فهمیدم و همیشه جواب سؤالهای سخت خارج از کتاب معلمها رو بلد بودم. گاهی معلمها تعجب میکردن از اطلاعات عمومی من. من هم به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکردم، اما نمیتونستم دربارهی تو چیزی بروز بدم، چون هرچیزی رو که مربوط به اونروزها و شرایط خاصمون بود باید مخفی میکردیم. مادرم ازمون خواسته بود. من از تو هم به عنوان یه چیز نهانی توی دلم نگهداری می کردم. فکر میکردم تو هم باید به هر دلیلی مخفی بمونی توی دلم.
بزرگتر که شدم درسها سنگینتر شد و بابا برگشت پیشمون. دیگه هرهفته از راه دور به دستم نمیرسیدی. نزدیک شده بودی.
تو شاید ندونی چه اثری روی زندگی من گذاشتی، اما من خوب میدونم. چهقدر خوشحالم از این آشنایی اتفاقی با تو. چهقدر بهت افتخار میکنم و چهقدر قدر دوستی چندین ساله با تو رو میدونم. میخوام تولد 20سالگی تو رو و آشنایی ۱۸سالهی خودم و تو رو به جفتمون تبریک بگم. ممنونم که اینهمه سال کنارم بودی و علت کلی خاطرهی قشنگ برام شدی. متشکرم از شخصی که ایدهی نوشتن برای تو رو پیشنهاد داد. اینجوری بهتر میتونم بهت بگم چهقدر برام عزیزی.
ممنون دوست باوفا و قدیمی من
دوستدار همیشگی تو
ساحل
مثل یک راز در دلم
در همینه زمینه :