رازدار دورو
الهه صابر
ژنده و ژولیده و از همهجا درمانده بود. دست به هر کاری میزد، نفعی نمیبرد. خیال برش داشت که اگر شبانه به قصر پادشاه دستبُرد بزند آنقدر نصیبش میشود که دیگر تا آخر عمر دستش را جلوی کسی دراز نکند.
چند روز این راز را در قلب خودش حبس کرد. میخواست برای کسی بگوید و همدستی پیدا کند؛ اما هیچکس را نداشت. خوب میدانست کاری که میکند کار درستی نیست؛ اما انگار چارهای نداشت. یا باید به سختی زندگی میکرد یا تن به این کار خطرناک میداد.
بالأخره شبِ دزدی فرا رسید. وجودش پر از وحشت بود. نمیتوانست اینهمه حرف را درون خودش نگه دارد و چون کسی همراهش نبود هرلحظه ترس و نگرانیش بیشتر میشد.
دزد ژولیده، در حالیکه به گردنش دست میکشید، شپشی را دید که با او حرف میزد. شپش به او گفت: «سلام دوست من! چرا غصه میخوری؟ من که همهجا همراه تو بودهام. رازت را به من بگو و دلت را سبک کن». دزد که باور نمیکرد شپشها حرف بزنند رازش را به او گفت و هردو باهم به طرف قصر به راه افتادند.
دزد در منطقهی حفاظتشده، از حواسپرتی نگهبانان سوءاستفاده کرد و هرطور بود وارد قصر و سرسرا شد. اما نمیدانست حالا باید از کدام طرف برود. او از شکوه قصر ماتش برده بود و فقط پیش میرفت که ناگهان صدای خرناس پادشاه را شنید. بیچاره نمیدانست وارد اتاق خواب او شده است. همینکه پادشاه از این دنده به آن دنده شد، دزد هم ترسید و زیر تخت او پنهان شد. در این حال، شپش که رازدار دزد بود، از یقهی او بیرون پرید و خودش را به جان پادشاه انداخت. شپش پادشاه را صدا زد و گفت: «بلند شو، بلند شو! دزد آمده» و همین که پادشاه از خواب پرید شپش جستی زد و رد دزد را نشانش داد.
نگهبانان دزد بیچاره را دستگیر کردند و او درحالیکه از کارش پشیمان شده بود، رو به شپش گفت: «تو مدتها از وجود من بهره بردی. من گرسنه بودم؛ اما تو فقط خوردی و خوابیدی و پروار شدی. خیال کردم تو تنها رفیق و رازدار من هستی. اما نه تنها از دزدی منصرفم نکردی که حتی راز من را هم پیش خودت نگه نداشتی».
بعد از آن، پادشاه شپش را کنار خودش نگه داشت تا هربار برای برملاکردن راز درباریان او را به جانشان بیندازد. اما شپش راز پادشاه را هم پیش دشمنانش برد و دیگر سنگ روی سنگ بند نشد.
* بازآفرینی داستان «دزد با کَک» از مرزباننامه
خداوند در آیهی ۴ سورهی منافقین میفرماید:
هُمُ العَدُوّ فَاحْذَرْهُمْ: منافقان دشمنان واقعی هستند، پس از آنان برحذر باش.