
قسم به این شهر که تو در آنی

یاسمن رضائیان
لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ
قسم میخورم به این شهر، درحالی که تو در آن جای داری
سورهی بلد، آیهی ۱ و ۲
ترجمهی حسین انصاریان
قلب هرانسان، شهری کوچک است که روزها و شبهای بسیاری را پشت سر گذاشته، سختیهای فراوانی را دیده و شادیهای بیاندازهای را با تمام وجودش حس کرده است. شهر قلبهای ما گاهی شبهایی روشن و چراغانی دارد و گاهی شبهایی تاریک. گاهی بامدادی مهآلود دارد و گاهی صبحی آفتابی. در شهر قلب ما باران و برف میبارد، جوانه میروید. گاهی کسی با قدمهای شاد و بلند میدود و گاهی عابری در آن آوازی غمگین میخواند.
همهی این شهرها را تو خلق کردهای. بعد با ظرافتی ماهرانه به آنچه در آنهاست جان دادهای. در آسمانش روح دمیدهای تا ببارد. در زمینش روح دمیدهای تا جوانه بزند و در هوای شهر، امید دمیدهای تا در سختترین و دلتنگترین روزها هم ادامه بدهیم.
و بعد شهر را به ما بخشیدهای. تو اجازه دادی هرکس تا حدی بتواند از شهرش آنطور که دوست دارد مراقبت کند. میخواهیم آن را سرشار از نور کنیم؟ میخواهیم در آن بیوقفه باران ببارانیم؟ میخواهیم در گلدانهای پشت پنجرههایش، کنار بذرهای گلهای رنگارنگ، امید و شادی و مهر بکاریم؟ تو به ما اجازه میدهی همانی را انجام بدهیم که میخواهیم.
ما مالک شهرمان هستیم؛ اما تو صاحب آنی و راستش همین باعث میشود نگذاری قلبمان را نابود کنیم. غمها، ترسها، نگرانیها و دلتنگیها میتوانند قلب ما را نابود کنند؛ اما تو به آنها اجازه نمیدهی. هیچ صاحبی دوست ندارد آنچه متعلق به اوست تباه شود و از بین برود. برای همین، مابین همهی افکار و احساساتی که میتوانند به قلبمان آسیب بزنند، تلنگر میزنی و ما را به خودمان میآوری. تو صدایمان میکنی. هرکسی را به شیوهای صدا میزنی. یکی را با خوابهایش، یکی را با افکارش، یکی را با کلمهای که از یک دوست میشنود. تو همیشه حواست هست و همیشه بهموقع به یادمان آوردهای که اگر غم را ادامه بدهیم، قلبمان آسیب میبیند.
گاهی ما صدایت را نمیشنویم؛ اما معنیاش این نیست که تو صدایمان نمیزنی. نمیتوانم بگویم چرا هیچ بارانی سهم من نمیشود تا وقتی در خانهای با پنجرههای بسته نشستهام و حتی به صدای برخورد قطرهها روی شیشه توجه نمیکنم. باران، نشانهاش را فرستاده است. اگر من آن را نمیشنوم تقصیر باران نیست.
برای شنیدن تو، باید حواسمان به نشانهها باشد. تو هرروز و هرشب، هر لحظهای از زندگی، ممکن است ما را به شیوهای صدا بزنی. میدانم اگر صدای تو را نمیشنوم تقصیر من است. هربار که غمی تازه، هربار که ترسی ناشناخته، به قلبم میرسد تو با ایمانم مرا صدا میزنی.
ایمان، چیزی است که حضور تو را به یادم میآورد. وقتی یادم میافتد هستی، غمهایم رقیق میشوند، ترسم سبک میشود و هرچه بیشتر به صدای تو گوش میدهم آن حسها از من دورتر میشوند.
من مالک شهر قلبم هستم؛ اما تو صاحب آنی. راستش من دوست دارم شهری را که از آنِ توست نورباران کنم. دوست دارم هرروز جوانهای تازه در آن برویانم و همراه با شادیهایی که در قلبم میدوند قدمهای بلند بردارم و سرخوشانه بدوم. دوست دارم قلبی را که از آنِ توست زیبا کنم. شهری چنین به ذات تو نزدیک است. از جنس توست.
من بارها و بارها حس کردهام که تو در این شهر حضور داری. باید همین هم باشد. نمیشود کسی صاحب چیزی باشد و آن را رها کند و جالب این است که تو که صاحب تمام قلبهای عالمی بیوقفه در شهر تمام قلبها حضور داری. این عجیب است و با ذهن من جور نمیشود؛ اما با ذات تو جور میشود. کسی که در بیشمار قلب، شهر برپا میکند، کسی که به آنها زندگی میبخشد و باران و آفتاب و امید در آنها میآفریند، چنین کسی کارهایی عظیم و باشکوه میتواند بکند. و راستش ته دلم میدانم این اعجاب با ذات تو هماهنگ است.