روایت دیگران
بچه بیپناه
انتخاب و ترجمه| اسدالله امرایی|نویسنده داستان| برتولت برشت:
آقای کاف درباره تحمل مضرات ظلم و دم برنیاوردن حرف میزد و این داستان را تعریف کرد: رهگذری به پسربچهای رسید که گریه میکرد، علت گریهاش را پرسید. پسرک گفت: «2سکه 10سنتی پسانداز کرده بودم بروم سینما و فیلم ببینم.» با دست مرد گندهای را نشان داد که دور میشد و گفت: «آن مرد گنده آمد و یکی از سکههایم را بهزور از من گرفت.» مرد پرسید: «داد نزدی کمک بخواهی؟»
پسر با صدای بلندی هقهق کرد و گفت: «چرا داد زدم.»
مرد دستی به سر پسرک کشید و گفت: «کسی به دادت نرسید؟» پسر گفت: «نه.»
مرد پرسید: «بلندتر از این نمیتوانستی داد بزنی؟»
پسر امیدوارانه نگاهش کرد و گفت: «نه.»
مرد خندید و گفت: «آن یکی سکه را رد کن اینجا.»
سکه دیگر را هم از دست پسرک کشید و بدون ترس و واهمه راه افتاد و رفت.
در همینه زمینه :