مهدیا گلمحمدی/ روزنامهنگار:
حاج جعفر، آجیلفروش سر گذر «دالان دراز» با آن عرقچین سفید روی سرش آنقدر خوشمشرب و بذلهگو بود که تا حرف میزد کسی نمیتوانست فقط بخندد و اغلب حاضران حسابی ریسه میرفتند. آنجا برای اولینبار بود که دیدم کسی از فرط خنده اشک میریخت.
هر سال اواخر آذرماه طی قانونی نانوشته برای خرید آجیل شب یلدا و سر زدن به حاج جعفر با پدر راهی «سرای دالان دراز» میشدیم. دالانی در بازار بزرگ تهران که وقتی داخلش میشدی انگار راهروی خانهای بود که طی زمان کش آمده باشد و تمام اعضای یک فامیل را در خودش جا بدهد.
تمام اعضای یک فامیل، چون به هر کسی بر میخوردی یا آقای فصیحی بود یا آقای احمدی و همهشان هم اگر پسرعمو و پسرخاله نبودند دستکم یک نسبت فامیلی با دیگری داشتند. آن سال آقا رضا شاگرد لاغراندام و ترکهای حاج جعفر همانطور که سرطاس نقرهای را از گونی لببرگردان گردوها برداشت تا 2پاکت پسته خندان کیلویی 3هزار تومانی برای ما بریزد همینطور یک ریز داشت توضیح میداد که داماد پسرعموی برادرزاده فلان و بهمان شخصی است که خواهرزاده حاج جعفر است.
حاججعفر بهش گفت هی «باداممنقا» من هنوز خودم نفهمیدم تو چه نسبتی با ما داری میخوای این بچه بفهمه؟ آقا رضا لبگزید و سگرمههاشو کرد توی هم و گفت: آرهخب نسبتهای فامیلی ما گاهی اونقدر دور و پیچیده است که درباره بعضی از شاگرد شورکاریها و کارگر بوجارها هم فقط میدانیم که پیراهنمان زیر یک آفتاب خشک شده.
پدر که لب ورچیدن آقا رضا را دید گفت دستت درد نکنه همین بسه. حاج جعفر انگار فهمیده باشد گفت غمت نباشه رفیق، این بادام منقای ما با یک غوره سردیش میکنه با یه مویز گرمیش. آقا رضا هیچی نگفت. کنار تخمه جابانی یا همان تخمه ژاپنیها، رفتم سر گونی لببرگردان بادامهایی که روی آنها نوشته بودند باداممنقا. بعد یکیشان را آرام فشار دادم آنقدر ترد و پوست نازک بود که بیهیچ مقاومتی خرد شد.
من و پدر داشتیم میرفتیم که حاج جعفر یکهو چشمش افتاد به دفتر کهنه کنار چرتکهاش و بعد بیهوا جلوی ما سر آقا رضا داد زد که «پدرصلواتی مگه نگفتم دیگه از فریدون تخمه آفتابگردون خوی نگیر، حسابهامون قاطی میشه؟» آقا رضا چیزی نگفت. کتش را برداشت و رفت. از حجره که بیرون آمدیم فقط پستهها بودند که میخندیدند. بعدها که بزرگ شدم و به خرد شدن آقا رضا فکر کردم تازه فهمیدم چرا بهش میگفتند بادام منقا.