• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
شنبه 6 دی 1399
کد مطلب : 119928
+
-

روایت/ یک روز هوای پاک کریمخانی

فرزام شیرزادی-  نویسنده و روزنامه‌نگار

یک روز است هوا تمیز شده. دست‌کم از وسط شهر می‌شود کوه را دید. تهران را می‌گویم. در تهران، همین دیدن کوه خودش کلی غنیمت است. باد هم می‌آید. باد با سوز سرما.
آمده‌ام نانوایی. دو سه نفر مانده است تا نوبت برسد به من. ساعت هفت و ده دقیقه صبح است. آنهایی هم که توی صف هستند لابد هوس نان تازه کرده‌اند برای صبحانه. شاید هم هوس نکرده‌اند و در پی عادتی مألوف آمده‌اند نانوایی. نانوایی دو سه کوچه پایین‌تر از پل «کریمخان» توی «ایرانشهر» است. سرتاسر کوچه ماشین پارک کرده است. دو پراید و یک پژو405 نقره‌ای هم درست روبه‌روی سنگکی پارک کرده‌اند و روشن هستند. از اگزوزشان سفیدی بخارمانندی بیرون می‌آید و یکی‌شان که موتورش پِت‌پِت می‌کنند باریکه دودی تیز و نسبتا غلیظ را می‌خلاند توی چشم و دماغ مشتری‌های نانوایی. شیشه‌هایشان بخار نکرده؛ ماشین‌های روشن را می‌گویم. شیشه‌ها کیپ تا کیپ بالاست. نوبت می‌رسد به من: «دوتا ساده، یه خشخاشی.»
نان‌های سنگک سنگ ندارند. بی‌سنگِ بی‌سنگ. ماشینی و بی‌دردسر. نان‌ها را تا می‌کنم. از روی پیشخوان توری برمی‌دارمشان. از اگزوز هر سه ماشین هنوز دود سفید بیرون می‌آید. جلوتر دو ماشین دیگر هم پارک کرده‌اند؛ روشنِ روشن. هیوندای النترا سفید و یک تیبای صندوقدار نقره‌ای. راننده‌ها پشتی صندلی را خوابانده‌اند و خوابیده‌اند. نان به‌دست کوچه را برمی‌گردم. دو پراید و پژو هم راننده‌هایشان سر را به عقب داده‌اند و در خواب دم صبح‌اند.
از سر کوچه کج می‌کنم سمت خانه. حدود ساعت هشت، بعد از صبحانه‌ای ضرب‌الاجلی و بی‌لذت، دوباره از خانه راهی سر کوچه می‌شوم. می‌خواهم سوار تاکسی شوم و بروم سر کار. ماشین‌های پارک‌شده دم صبح هنوز روشن هستند. فقط یکی‌شان خاموش است و بی‌راننده. پا شل می‌کنم. یکی از راننده‌ها از پراید پیاده می‌شود. دو به شک، دل می‌زنم به دریا. می‌روم سراغش: «ببخشید... شما تو این کوچه می‌شینید؟»
دارد در ماشینش را قفل و چفت می‌کند.  بی‌تفاوت است. نگاهم نمی‌کند: «نه؟»
-  واقعا...
برمی‌گردد. زل می‌زند بهم: «فرمایش؟»
دستم را توی هوا و جایی نامعلوم تکان می‌دهم. بی‌خودی این کار را انجام می‌دهم. یک‌جور حرکت غیرارادی: «خونه‌ام همین‌جاست...»
- فرمایش؟!
- حقیقت ماشینتون روشن بود... خودتون پشت فرمون بودید؟
- که چی؟
صدای «بیدبید» دزدگیرش را درمی‌آورد. قفل‌های درِ پراید لکنته بسته می‌شوند: «اینجا مگه طرح نیست؟ ها؟ طرح ترافیکه دیگه.»
- بله. طرح ترافیک.
- قبل از طرح میام دیگه. صبح کله سحر میام که دوربین نگیره. تا هشت‌ونیم که اداره‌م باز کنه می‌چپم تو ماشین. تو پیاده‌رو که نمی‌تونم آتیش روشن کنم. می‌تونم؟
دوباره درهای ماشینش را کنترل می‌کند. مطمئن می‌شود بسته‌اند. حرف دیگری نمی‌زند. کیف سامسونت و قابلمه‌ای را که با پارچه دور تا دورش را بسته از روی سقف پراید برمی‌دارد و راهی می‌شود.

این خبر را به اشتراک بگذارید