من در سایه بودم
یاسمن رضائیان:
شاید پارسال همین موقعها بود. ماجرایی که بارها برایمان تکرار شده است. اینکه در کلاس، پشت نیمکتها، بنشینیم و بعد حواسمان از درس پرت شود. حواسمان برود پی بارانی که حیاط مدرسه را خیس کرده است، برود پی برفی که سنگین میبارد و ما دعا میکردیم که کاش ادامه پیدا کند تا شاید فردا تعطیل شود. یا حتی حواسمان پی بچههایی میرفت که توی حیاط بازی میکردند و دلمان برای زنگ ورزش خودمان تنگ میشد. بعد به خودمان میآمدیم و میدیدیم چند دقیقه است که انگار توی کلاس نیستیم.
با خودم فکر میکردم امسال که توی خانه درس میخوانیم دیگر خبری از این حواسپرتیها نیست. احتمالاً در اتاقمان چیز تازهای وجود ندارد که حواسمان را پرت کند. البته فکر کردم کلاسها با همهی حواسپرتیهایشان دوستداشتنی بودند.
صبح چهارشنبه بود. کلاس ریاضی و خوابآلودگی ساعت هشت. خورشید، خوابآلود میتابید و اتاق گرم بود. خواب مثل توفان هجوم آورده بود. نگاهم به گوشهی اتاق بود؛ به شوفاژ. به گرما و خواب که بیشتر از مشتق به آن نیاز داشتم. موجهایی روی دیوار تکان میخوردند. آنها چه بودند؟ از کجا میآمدند؟ هیچوقت آن موجها را ندیده بودم. حواسم از مشتق پرت شد و پی موجهای رقصان رفت. روی دیوار، درست بالای شوفاژ، حرکت میکردند. آنها از خود شوفاژ بیرون میآمدند. یاد مبحث موجها افتادم. آنها رد پای گرما بودند. حالا آفتاب بر دیوار اتاق تابیده بود و من توانسته بودم موجهای گرما را ببینم.
از این کشف شگفتزده شدم. هیچوقت آنها را ندیده بودم. میدانستم گرما وجود دارد، اما گرما را به چشم ندیده بودم؛ تا همین امروز که نور به آنها تابید و به چشمم آمدند.
حسی درون قلبم فرو ریخت. کسی از من پرسید: «چه چیزهای دیگری هست که تو هیچوقت ندیدهای؟»
پرسید: «چه چیزهای دیگری هست که تا وقتی نور به آنها تابیده نشود نمیبینی؟»
به من گفت: «از کجا میدانی بیرون از تاریکیهای ذهن تو چه خلقتی وجود دارد که تو بهخاطر تاریکیها و سایهها نتوانستهای آنها را ببینی؟» و پرسید: «آیا تو میتوانی یک روز بالأخره همهی نادیدنیها را ببینی؟ میتوانی بگویی من همهی نادیدنیها را دیدهام؟ آیا ممکن نیست که نادیدنیهای بسیاری باشد؛ اما هیچوقت نوری بر آنها نتابد که تو بتوانی آنها را ببینی؟»
صدای درون ذهنم بیوقفه سؤال میکرد. انگار که چشمم روی حقیقتی بزرگ باز شده بود. از فرط تماشای این حقیقت، دلش بند نمیشد. انگار دریافته بود دنیا بسیار بزرگتر و خلقت بسیار شگفتانگیزتر از آن است که تا امروز درک کرده بود.
من همچنان به موجهای رقصان گرما نگاه میکردم. به آنها که روی دیوار بالا میرفتند و در فضای اتاق محو میشدند. چشمم به باریکهی نوری بود که خورشید روی دیوار انداخته بود. بعد به خودم نگاه کردم که اینجا، پشت میز، در سایه و دور از آفتاب نشسته بودم.
فکر کردم درست است که میگویی در دنیا چیزهایی وجود دارند که دیده نمیشوند؛ اما از نشانههایشان میتوان به وجودشان آگاه شد. و شاید روزی حتی نوری بر آنها بتابانی و به چشم هم بیایند. اما نور چه بتابد و چه نتابد، آنها وجود دارند.
راستش یکباره گریهام گرفت. فکر کردم همیشه بودهای. همیشه همینقدر نزدیک بودهای. اما من در سایه نشسته بودم. به نور نیاز داشتم تا تو را ببینم. و بعد صدای درونم گفت: «آگاهی بخواه. آگاهی همان نور است. نوری که چشم تو را روی نادیدنیها باز میکند.»