به حوصلهام برمیگردم
یاسمن رضائیان:
إِذْ أَوَى الْفِـتْیَةُ إِلَى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبّـَنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا
آنگاه که آن جوانمردان (از بیم دشمن) در غار کوه پنهان شدند و از درگاه خدا مسئلت کردند بارالها، تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتی عطا فرما و بر ما وسیلهی رشد و هدایتی کامل مهیّا ساز
سورهی کهف، آیهی ۱۰
ترجمهی مهدی الهیقمشهای
گاهی زندگی آنطور که میخواهم پیش نمیرود و آنگاه حساب و کتاب همهی آنچه در سر داشتم بههم میریزد. نه اینکه توفانی آمده باشد و همهچیز را با خودش برده باشد. گاهی هجوم جبههای کوهستانی است که دشت روحم را در بر میگیرد. ابرها، بر فراز دشت جمع میشوند، عبور نور مسدود میشود و سایهی آنها سراسر دشت را میپوشاند. همهچیز به ظاهر خوب است. بهظاهر ابری بالای دشت آمده و خیلی زود، شاید با وزش اولین نسیم، کنار برود؛ اما در باطن، در جان دشت، رکودی حکمفرما شده است که قلب دشت از حضور آن میگیرد.
در چنین روزهایی تنها راه من صبورماندن است. وقتی ابرها همهی آسمان را پوشانده باشند تماشای آسمان و لحظهشماریکردن برای بازگشت نور کاری را از پیش نمیبرد. یکجانشستن و غمگینشدن هم کاری را از پیش نمیبرد. باید به زندگی ادامه بدهم و گوشهچشمی به آسمان داشته باشم تا وقتی که ابرها کنار بروند.
اما راستش صبورماندن، آن وقت که قرار باشد به زندگی معمولی ادامه دهم، کار آسانی نیست. صبوریکردن حوصلهی بسیار میخواهد و وقتی حوصلهام را پای صبوریکردن میگذارم برای باقی زندگی بیحوصله میشوم. اینجور وقتها دلم میخواهد دست روی دست بگذارم، قدم از قدم برندارم و فقط چشمهایم را ببندم. آنقدر این کار را ادامه بدهم تا دشت دوباره روی آفتاب را ببیند و نور مرا سرشار کند.
روزها با سرعت بسیار میگذرند. زندگی کوتاه است و رؤیاهایی که رسیدن به آنها در من شور به پا میکنند بینهایتند. روزهایی که ابرها دشت روحم را فرا میگیرند هم کم نیستند. اگر بخواهم همهی روزهای رکود را بنشینم و دست روی دست بگذارم تا حوصلهام برگردد دستم از رؤیاهایم کوتاه میماند.
من راه خوبی برای روزهای ابری پیدا کردهام. درست همان لحظهای که بیحوصلگی سایهاش را روی قلبم میاندازد به غار تنهاییام رجوع میکنم. آنجا با مخاطبی که او باشد حرف میزنم. همهچیز را از ابتدایش برای او تعریف میکنم.
او از خودم به من آگاهتر است اما من انگار که بخواهم ماجرایی را برای یک دوست بگویم ظریفترین و شاید بیاهمیتترین جزئیات را تعریف میکنم. آخرش هم به او میگویم یکجاماندن و دست روی دستگذاشتن مرا از رسیدن به آنچه میخواهم باز میدارد. میگویم بیحوصلگی روزهای ابری، مرا از هدفها و رؤیاهایم دور میکند.
و من مخاطب معجزهای تازه میشوم. نه اینکه ابرها کنار بروند، نه اینکه یکباره شوقی عجیب در قلبم بیدار شود و بیحوصلگیها کنار بروند. معجزهی او توان تازهی من است. به من اجازه میدهد دوباره برخیزم. از میان ابرهای آسمان، کورسویی امید به قلبم میتاباند و من به حوصلهام برمیگردم. شبیه به روزهای گرم و آفتابی، میتوانم صبوری کنم و در عین حال به زندگی معمولم ادامه بدهم.
تمام لحظههایی که لابهلای صبوریکردن به زندگی ادامه میدهم وجودم از سپاسگزاری سرشار میشود. بعد به خودم میآیم و میبینم دوباره به هدفها و رؤیاهایم برگشتهام. دارم به آنها فکر میکنم و همراه خیالهایشان به دوردستها رفتهام.
و این مسیر همان مسیر درست است. همان مسیری که باید در آن باشم. چون زمان زیادی نمیگذرد که دوباره گرمای خورشید را احساس میکنم. به آسمان بالای دشت که نگاه میکنم میبینم ابرها کنار رفتهاند و خورشید بار دیگر شعاعهای نورش را بر دشت تابانده است. دشت گرم میشود. روحم از حضور نور... نور، مرا یاد او میاندازد.
او که وقتی به غار تنهاییام پناه میآورم مسیر مستقیم را نشانم میدهد. نور باید یکی از نامهای او باشد که آدمها، در هجوم سایهها، به این نام صدایش میزنند.