کوههایی چه بلند!
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است.این یادداشتها، روزنگاریهایم است از ماجراهای من وگروه مافیا در روزهای قرنطینه که در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
شنبه ، نیمهی آذر
دفترم! چه سلامی، چه علیکی؟ از سر ناخن شکستهی شست پایم تا نوک موهای پریشانم، بند به بند، درد میکند! درد! از دیشب تا حالا که حدود چهار صبح است، به خودم میپیچم و لعن و نفرینهای مجاز و غیرمجاز را نثار خودم میکنم. اصلاً کاهگل بگیرند دهانی را که بهخاطر منممنم و روکمکنی، اجازه میدهد زبانی در آن بجنبد و بگوید: «بابا... من هم عاشق کوهم و کوهنوردی، اصلاً روزهای پیشاکرونا، با بچههای مدرسه، گاهی بالای کوه نزدیک دبیرستان میرفتیم و کلی صفا میکردیم. ایستگاه پنج توچال که چیزی نیست!»
خلاصه با همکاری مامان، مخ بابا را زدم تا به همراه دوستش، من هم سر ساعت چهار صبح، پای کوه باشم و به قله حمله کنیم. کولهپشتی، کلاه، دستکش، چوبدستی، چکش کوهنوردی و... آنقدر امکاناتم تکمیل بود که آقای «پاپر» پوزخندی زد و به چکش اشاره کرد و گفت: «اردلانجان، هفتهی بعد قراره «کیتو»* رو فتح کنیم ها! امروز دستگرمیه بهخدا... تهش تا قلهی توچال میریم...»
اوایل مسیر محشر بود. کوهستان کلی حرف نگفته داشت که اگر سکوت میکردی، آن را میشنیدی. شب بود و آفتاب هنوز خودش را از پشت کوه بالا نکشیده بود. قرار بود موقع طلوع آفتاب، در ایستگاه دو اتراق کنیم و بعد از صرف صبحانهای توپ، دوباره به کوه بزنیم و عین بز کوهی، تا ایستگاه پنج، بالا برویم و بعد هم حدود ساعت هشت صبح، یعنی موقعی که تلهکابینها شروع به کار میکنند، سوار تله بشویم و ویژ؛ برگردیم.
همهچیز خوب پیش میرفت، توی مسیر، فراوان، به کوهنوردانی برمیخوردیم که خیلی زرنگتر از ما بودند و خلاف جهت ما حرکت میکردند؛ آن هم پیاده و بدون تله! خدا قوتگفتنشان خیلی به من میچسبید.
من و بابا، به مامان قول داده بودیم که بهخاطر کرونا، از خیر املت رستورانهای بین راه بگذریم. بعد از صرف صبحانهی مختصر، دوباره راه افتادیم. جلوتر از برنامهی زمانبندی بودیم. کمکم، نوک سفید قلهی کوه، نارنجی میشد و آفتاب دلش میخواست خودش را روی کوه پهن کند. تقریباً حدود ساعت هفت، دیگر پاهایم رَم کرده بودند و گوش به فرمان من نبودند. گاهی الکی به چپ میرفتند و گاهی الکی به راست. ولی... ولی خیالی نبود، تا یکساعت دیگر تلهکابینها برایمان صف میبستند و دستهدسته ما را تا پایین کوه همراهی میکردند. حدود ساعت هفت و نیم ایستگاه پنج بودیم. هنوز تله راه نیفتاده بود. آقای پاپر گفت: «دوستان! اینجا خیلی سرده و نمیشه ایستاد. یخ میزنیم. اگه حالش رو دارین، تا ایستگاه هفت، یک ساعت بیشتر راه نیست.» بقیهی حرفهایش را درست نمیشنیدم. یعنی حاضر بودم همینجا، توی ایستگاه پنج، یخ بزنم، اما به کمی بالاتر، حتی نگاه هم نکنم. بابا حال و روز زارم را فهمید. اما توی رودربایستی، او هم چارهای نداشت.
دفترم! نمیدانم چندبار بیدلیل، زانوهایم یکهو جاخالی دادند و مرا پخش زمین کردند؛ اما این را میدانم که وقتی کشانکشان بابا مرا به ایستگاه هفت رساند، اطلاعیهی روی در بستهی ورودی تلهکابین ایستگاه هفت را میخواستم خودم پارهپاره کنم: «کوهنورد عزیز، خدا قوت! بهخاطر شرایط کرونا و رعایت پروتکلهای بهداشتی، تا اطلاع ثانوی تلهکابین...»
دفتر عزیز...، دو روز است که بهشکل دراز به دراز، در کلاسهای آنلاین مدرسه حاضر میشوم و با ناله، میکروفونم را باز میکنم!
ژلهی نارنجی!
خانوادهی احمد، باغچهای در شمال دارند؛ یکی دوبار هم دعوتمان کردهاند و سراغشان رفتهایم؛ درخت پرتقال، هلو،نارنگی، انار... و تا دلت بخواهد کلم و کاهو وشلغم! هر سال هم به ما لطف دارند و حتی اگر شمال هم نرویم، گلچینی از محصولات باغ را برایمان میفرستند؛ یک صندوق نارنگی، دو صندوق پرتقال ، دو کیسه خیار و...
تا اینجای کار خیلی عالی! دستشان هم درد نکند. البته گاهی در زحمتهای ارسالی، خیار نیست و هویج هست،گاهی نارنگی نیست و پرتقال به توان دو است؛ اما پای ثابت محصولات ارسالی، هر سال یک محصول نارنجی و تنبل و بدترکیب هست؛ جناب کدوتنبل!
یعنی اگر شمال را سیل ببرد و همهی نارنگیها را آفت بزند و سرما، شکوفههای پرتقال را بخشکاند، جناب کدو تنبل، از محصولات ارسالی سالیانه حذف نمیشود که نمیشود.تا اینجای کار باز هم قابل تحمل است؛ من، کدو تنبل دوست ندارم و طرفش هم نمیروم! اما وقتی چشمان من سیاهی میرود و آمپرم به عدد 100 میچسبد که مادرجان با ذوقی وصفناشدنی از توی آشپزخانه داد میزند: «اردلان... بیا مامان... یک کیک خوشمزه درست کردم که انگشتات رو هم میخوری... بیا مامان که...»
دفترم! چشمت روز بد نبیند؛ وقتی گاز اول را میزنم، سلولهای کدوتنبل عزیز که لابهلای سلولهای آرد و وانیل و کاکائو و شیر و مایهی خمیر، مخفی شدهاند، توی بینی مبارک من میپیچند و سلولهای بینایی و شنوایی و کنترل خشم مرا از کار می اندازند و وقتی اعتراض هم میکنم، مادرجان با لبخندی موذیانه میفرمایند: «مامان! قوت داره بهخدا... چرا ادا در میاری ...»
چند دقیقهی پیش درِ یخچال را باز کردم؛ چهار ظرف ژله، کف سینی نشستهبودند و میگفتند بیا ما را بخور! اما رنگشان نارنجی است! و یکی از کدوتنبلهای کنار آشپزخانه،ناپدید شده...!