سرمایهی حقیقی
الهه صابر
مرد تاجرپیشه دائم سفر میکرد. دنیادیده بود و همیشه حرفهای حسابشده میزد. او ثروت زیادی داشت اما با اطمینان میگفت: «دوست خوب، ارزشمندترین سرمایهی عمر آدم است. اگر دوست خوبی داشته باشی انگار همهچیز داری.» او در وصیتنامهاش به پسرش تذکر داده بود: «مراقب باش بعد از من ارث پدری را بهخاطر دوستان ناباب از دست ندهی.»
عاقبت پدر از دنیا رفت، اما نصیحتهایش در گوش پسر جا نگرفته بود. پسر، پول را با تفریح بیجا هدر میداد و هرچه مادرش به او تشر میزد بیفایده بود. یک روز مادر به او گفت: «پسرم، بیا و برای یکبار هم که شده دوستانت را امتحان کن. اینها مگسان گرد شیرینی هستند. تو را فقط بهخاطر ثروتت دوست دارند.»
پسر تصمیم گرفت صداقت دوستانش را امتحان کند. نزد یکی از آنها رفت و با تردید گفت: «دیشب موشی را در خانه دیدم. از چنگم فرار کرد و من نتوانستم آن را بگیرم اما صبح که بیدار شدم دیدم هاون دهمَنی آشپزخانه را خورده.» دوستش سری به نشانهی تأیید تکان داد و گفت: «عجب، حتماً هاون چرب بوده. آخر موشها برای خوردن چربی خیلی حرص میزنند. بله، حتماً هاون چرب بوده.»
پسر پیش مادر آمد و قصه را بازگو کرد. خوشحال بود از اینکه دوستش دروغ بزرگ او را پذیرفته و به مادرش گفت: «من هرچه بگویم اینها قبول میکنند.» مادر با تأسف لبخندی زد و گفت: «دوست واقعی کسی است که به تو راست بگوید نه اینکه دروغ و حرف نامعقول تو را هم بپذیرد.»
پسر از حرف مادر عصبانی شد. رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. آنقدر تفریح کرد و پول را هدر داد که فقیر شد. دوستانش یکییکی او را ترک کردند. دیگر حتی به نان شبش هم محتاج شده بود. روزی پیش همان دوست صمیمیاش رفت و به او گفت: «زندگیام خیلی سخت شده. دیشب با التماس یک قرص نان از نانوا گرفتم. نصفش را گذاشتم برای امروز اما موش آمد و همهاش را خورد.» دوستش پوزخندی زد و گفت: «مُهمَل نباف مرد ناحسابی، موش کجا میتواند نصف نان را یکجا بخورد؟ دروغگوی خوبی شدهایها. بلند شو، بلند شو از خانهی من برو بیرون. من همنشین دروغگو نمیخواهم.»
پسر از خانهی دوست نابابش یکسره بر مزار پدر رفت. آنجا به حال خودش گریست و تازه فهمیده بود چرا پدرش میگفت دوست خوب ارزشمندترین سرمایهی عمر آدم است.
* بازآفرینی داستان «دهقان با پسر خود» از مرزباننامه
قرآن کریم در سورهی فرقان آیهی 28، انسان را از گرفتن دوست بد برحذر میدارد و دربارهی پشیمانی از آن میفرماید: «یا وَیلَتى لَیتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلاً: وای بر من، ای کاش او را به دوستی برنمیگزیدم.»