تئاتر الفبا
به یاد استاد حسن نیرزاده نوری
علی عمادی
در روزگاری که بهجای ترکه و فلک، خطکش کف دست بچه محصلها میزدند و برای یادگیری بیشتر مداد لای انگشتشان میکردند و گوش میپیچاندند، استاد حسن نیرزاده نوری، با طرحی ابتکاری، الفبا را به زبان نمایش به کلاس اولیها آموزش میداد.
حسن نیرزاده نوری در سال 1307 در محله پامنار تهران متولد شد. چند ماه پس از تولدش پدرش دکتر غلامحسین نیرزاده، سردبیر نشریه غربال بدرود حیات گفت. ابتدایی را در دبستان انتصاریه پامنار و متوسطه را در دارالفنون خواند. سال 1332 در مدارس تهران به آموزگاری مشغول شد و پس از تاسیس مدرسه علوی به دعوت علامه کرباسچیان که از بستگانش بود به این مدرسه رفت. از اوایل دهه 50 بود که روش ابداعی او در آموزش الفبا به نوآموزان کلاس اولی، اجرایی شد. یک روز در هفته در کلاسهای یک ساعته او بچهها با هر حرف آشنا میشدند و در طول هفته معلمهای هر کلاس آن را با بچهها تمرین میکردند. پس از انقلاب به ابتکار چند آدم خوش ذوق، کلاسهای درس آموزش الفبای او در دبستان علوی و نیکان ضبط و در تلویزیون پخش میشد. بسیاری از بچهها و حتی بزرگترها مشتری پروپاقرص «بچههای پشت پنجره» بودند.
نیرزاده در این کلاسها، کلاهی پوستی میگذاشت، کتی بلند میپوشید و با دستاری کمرش را میبست. او با این لباس ساده روستایی، به تنهایی در چند نقش برای بچهها نمایش اجرا میکرد. کدخدا شعبان، نقش محوری داشت که نیرزاده او را با قرار دادن کلاهش در میانه سر و لحن متین و شمردهاش به مخاطبان کم سن و سالش میشناساند. اکبر، بچهای شیطان و تخس و گاهی بیادب بود که برای بچهها بیش از دیگر شخصیتها جذابیت داشت. نیرزاده اکبر را با کلاهی که به پایین میکشید و لحن نیمهلاتی بازی میکرد. شخصیتهای دیگر هم با همین تغییر زاویه کلاه و مهمتر از آن تغییر لحن معرفی میشدند. کدخدا در هر نوبت به اکبر و دیگر روستائیان ده خیالی سربندان، حرفی از الفبا را آموزش میداد اما مهمتر از آن درس زندگی و رفتار درست بود که کدخدا به آنها و البته بچههای زیاد حاضر در کلاس که به آنها بچههای پشت پنجره میگفت، آموزش میداد.
تئاترهای یک نفره نیرزاده برای آموزش الفبا بهتنهایی کشش داشت تا بچهها را مسحور خود کند اما برای تنوع دادن به این فضای پرقصه و آموزشی، عمدتا اکبر دو تکه چوب را ریتمیک به هم میزد تا با صدای آن بچهها دست بزنند و حروف آموزشی را اینگونه تکرار کنند؛ «بلند بگو، قشنگ بگو، که این با این چی میشه؟» و این بچههای پشت پنجره بودند که اینگونه در تئاتر خلاقانه نیرزاده ورود میکردند و یک صدا مثلا فریاد میکشیدند؛ «با، با، با میشه».
ریش و سبیل انبوه و سپید نیرزاده که جذبه خاصی به او میداد و چشمان نافذش، برای کودکان کلاس اولی شاید در نگاه اول ترسناک مینمود اما کافی بود چند دقیقهای بگذرد تا مهربانی این شمایل برای بچهها معلوم شود. در چنین شرایطی کمتر بچهای جرات شیطنت در کلاسهایش را داشت اما کافی بود او به روش خودش سوت بلبلی، بدون دخالت دست بزند تا هر همهمه و صدایی در کلاس، جایش را به سکوت دهد. هرچند که خیلی زود اکبر با یک شیرین کاری یا یک آوازخوانی کلاس را به وجد میآورد.
نیرزاده صدای گرمی هم داشت و گهگاهی با صدای کدخدا یا اکبر آواز میخواند. کلاسهای او همیشه با این بیت با صدای آوازش به پایان میرسید؛ «مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر/ ما هنوز در اول وصف تو ماندهایم.»؛ آوازی که پس از «مجلس تمام گشت» در میان هیاهوی «نه!نه!» بچهها و صدای کوبیدن دستشان روی میز نیمکتها گم میشد. بچههای پشت پنجره دوست داشتند، مجلس تمام نشود و قصه ادامه داشته باشد اما نیرزاده که از فشارخون بالا رنج میبرد نمیتوانست بیش از این ادامه دهد و سرانجام درحال قدم زدن در خیابان، جان به جان آفرین تسلیم کرد. نوشته مزار او در باغ توتی حرم حضرت عبدالعظیم با این جمله آغاز میشود؛ «بچهها خانه استاد اینجاست».