عصیان بیدلیل
مخملباف عصیانگر بود و این عصیان در نوشتههایش نمون کامل دارد
علیاکبر شیروانی
در غیاب بسیاری از داستاننویسان دهههای قبل و در نیاز به چهرههای نو، محسن مخملباف یکهتاز دهه60 بود. در داستان و داستان کوتاه و فیلمنامه و در بسیاری از چیزهای دیگر چهره بود و خودش به این چهره بودن واقفبود و کم نمیگذاشت در هرچه میتوانست. مخملباف عصیانگر بود و این عصیان در نوشتههایش نمون کامل دارد و نثر و زبانش هم طغیانگر است. رگههایی از راهی که دهههای قبل در نوگرایان زبان آغاز شده بود و راه دیگری که ساختارشکنان زبان طی کرده بودند در کارهای مخملباف دیدهمیشود، اما شلختگی و بههمریختگی نثر و زبانش آن اندازه است که بعید بهنظر میرسد پا بر شانههای آنها گذاشتهباشد. مخملباف زبان شورشی داشت و این زبان با مضامین قصههایش همخون بود، اما زبانش هم مثل مضمون منطق و دلیل عصیان را نمیرساند و عاصی و عاجز است. زبان مخملباف زبان کوچه و بازار نبود، زبان کوچک و بازاری بود.
«گلهای لالهعباسی باغچهها را پر کرده بود، آقا نیومده بود. محبوبههای شب وا شده بود، آقا باز نیومده بود. پیچک یاس از هره ایوان بالا رفته بود و بوش، هوش از سر آدم میبرد، آقا بازم نیومده بود. خانوم پشت تلفن نشسته بود و هی پرسوجو که این وقت شب آقا کجاست. منم از صبح هی طشت طلا آوردم، دخترشونو بردم. از صبح هی آسیا بچرخ، چرخیدم. از صبح هی دختر دختر، قند عسل. تا خلقم تنگ شد و زدم به کوچه. سوار ماشین شدم، یه سر رفتم تا بازار. یه روسری برای خودم خریدم، دو جفت جوراب برای عفت. یه خورده قاقالی کیشمیش برای ملیحه. بعد پیاده رفتم تا مولوی. دلم هوای سیراب شیردون کرد. رفتم جلو. یه نگاری گرفتم، یه هزارلا. همهرو یه نفری خوردم. جای بچهم خالی که آبشو سر بکشه. بعدش یه پیاله چایی داغ، سرپا هورت کشیدم، زبونم سوخت.»