چارلی و کرونا و دیگر هیچ...
طوبا ویسه:
بعضی روزها که درسهایم تمام میشود با مادرم مینشینیم و فیلم نگاه میکنیم. اینروزها که پاییز است و دل ما پاییزگردی میخواهد، اما امکانش نیست. سالهای گذشته در اینروزها من، مادر و پدرم پاییزگردی داشتیم؛ از خیابانها و کوچههای پردرخت عبور میکردیم و برگهای زیبایی پیدا کرده و با آن تابلو درست میکردیم، اما امسال از این خبرها نیست. هرروز خبرهای تلخ میشنویم. دیشب، من و مادرم فیلم «ویلی وُنکا و کارخانهی شکلاتسازی» را نگاه میکردیم. این فیلم براساس کتاب «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی» نوشتهی«رولد دال» ساخته شده است.
قبلتر کتابش را خوانده بودم. ماجرای پسری نوجوان است که در خانوادهای بسیار فقیر زندگی میکند؛ در خانهای بسیار کوچک و بدون امکانات. مادرش بهسختی کار میکند و چارلی برای این که کمک خانواده باشد؛ عصرها بعد از مدرسه روزنامه میفروشد... یکروز چارلی ناامید و ناراحت بود. مادرش گفت: «چارلی نگران نباش... یک روز زندگی تو نیز تغییر میکند.»
چارلی پرسید: «چهوقت؟»
مادرش گفت: «روزی که اصلاً انتظارش را نداری.» خیلی از این گفتوگوی چارلی و مادرش در فیلم خوشم آمد. من دفتر کوچکی دارم و جملههای زیبای کتابها و فیلمها را یادداشت میکنم. شما هم این کار را بکنید. مخصوصاً که در هفتهی کتاب هم هستیم. بعدها میبینید چهقدر بهدردتان میخورد.
همانطور که فیلم نگاه میکردم ذهنم به کرونا بود. با خودم میگفتم چهوقت کرونا گورش را گم میکند تا راحت شویم. یاد حرفهای مادر چارلی افتادم، روزی که فکرش را هم نمیکنی... بعد فیلم به زیبایی تمام شد... مادرم میگوید: «به فیلمهایی که آخر آنها شیرین تمام شود؛ مثل ماجرای چارلی «هپیاِند» (Happy End) میگویند؛ یعنی پایانبندی شیرین و خوش...» در دلم میگویم کاش زندگی همهی ما هم پایانبندی خوشی داشته باشد... و همهی ما هم مثل چارلی صاحب یک کارخانهی شکلاتسازی خوب بشویم زمانی که انتظارش را نداریم.