
یکی از گمنامترین حماسههای میهنی معاصر ما، ماجرای مقاومت سه ژاندارم در جلفاست
سه قطره خون

عیسی محمدی
یکی از خاصترین حماسههای مقاومت در ایران را 3مرزبان گمنام آرامگرفته در خط صفر مرزی جلفا به تاریخ شهریور1320 رقم زدهاند. اما چطور؟ آنها یکتنه در برابر ارتش سرخ شوروی سابق ایستادگی کردند. اما ماجرا از کجا شروع شد؟ باید به کمی قبلتر برگردیم و کمی تاریخ بخوانیم؛ به شهریور 1320. جنگ جهانی دوم در نهم شهریور 1318 آغاز شد. ایران هم بیطرفی خودش را اعلام کرد تا جان سالم بهدر ببرد. اما مگر گوش روسها و انگلیسیها به این حرفها بدهکار بود؟ ماجرا هم سر حضور آلمانیها در ایران بود و اینکه متفقین تصور میکردند رضاخان در حال میل کردن و تغییر زاویه دادن به سمت نازیهاست. اما هدف اصلی، رساندن کمک و آذوقه و امکانات به روسها از طریق کریدور ایران بود. درنهایت بعد از کش و قوسهایی، حمله ارتش متفقین به ایران اتفاق افتاد؛ روسها از شمال و شرق و انگلیسیها از جنوب و غرب، از زمین و هوا به ایران حمله کردند و علاوه بر اشغال شهرهای مختلف، راهشان را به سمت تهران کج کردند.
حمله به ایران
شهرهای ایران بیدفاع مانده بودند، ارتش هم منحل شده بود و پادگانها فرو پاشیده و سربازها حیران و سرگردان بودند. آنها حتی در شهرها از مردم آذوق و کمک میگرفتند، چرا که گرسنه و بیدستور دور خودشان میچرخیدند. رضاشاه هم برای حفظ سلطنت خانوادگی، ناچار به استعفا و انتقال پادشاهی به فرزندش شد. حمله متفقین به ایران را سومین تبانی روسها و بریتانیا علیه حاکمیت ارضی ایران دانستهاند. و اما بعد، حمله روسها و ارتش سرخ به ایران کی اتفاق افتاد؟ ساعت4 بامداد سوم شهریور بود که اسمیرنوف (سفیرکبیر شوروی) و سر ریدر بولارد (وزیرمختار بریتانیا) به منزل رجبعلی منصور، نخستوزیر وقت ایران، رفتند و یادداشتی را تقدیم حضور او کردند. متن یادداشت چه بود؟ اینکه قوای کشور آنها به ایران حمله کردهاند. سریع خبر به کاخ سعدآباد و رضاشاه هم رسید. جلسهای هم در مجلس شورای ملی برگزار شد. اما دیگر نمیشد کاری کرد، بعد از اولتیماتومهای تیرماه و مردادماه، این نیروها حالا به ایران حمله کرده بودند.
وقتی همه گریختند
رضاشاه به خارج ایران از تبعید شد. ارتش منحل شد و شهرهای ایران نیز بیدفاع ماندند و تحت حملات زمینی و هوایی متفقین قرار گرفتند. نیروی دریایی ایران هم در شمال و جنوب کشور، همان روز اول از بین رفت و فرمانده نیروی دریایی همان روز اول جانش را از دست داد. اما در این میان، یکی از خاصترین و عزیزترین حماسههای میهنپرستانه ایران، در مرزهای جلفا و رود ارس و مقابل ارتش سرخ اتفاق افتاد؛ همان حماسهای که با عنوان حماسه 3مرزبان ایرانی معروف است.
این سه تن
همان ساعت 4صبح بود که به سرجوخه ملکمحمدی در پاسگاه مرزبانی جلفا، خبر رسید که لشگر 47 ارتش سرخ اتحاد جماهیر شوروی، در حال حرکت به سوی مرزهای ایران است و قصد دارند که از پل آهنی واقعشده بر رودخانه ارس بگذرند. سرجوخه هم خیلی سریع خبر را به تبریز و تهران مخابره کرد تا دستور بگیرد که چه باید کرد. اما به او پاسخ دادند که پاسگاه را سریع تخلیه کنید و هیچ ممانعتی از ورود روسها نداشته باشید. اما آنها آدم پشت کردن به دشمن نبودند. چنین بود که یکی از گمنامترین حماسههای میهنی معاصر ایران اتفاق افتاد. او رو به سربازان خودش گفت هر کسی که علاقه دارد میتواند برگردد، من میمانم و از کشورم مقابل اجنبیها دفاع میکنم. نام کامل این میهنپرستان سیدمحمد راثی هاشمی، عبدالله شهریاری، ستوان ملکمحمدی و یک سرباز گمنام دیگر بود که ظاهراً برای درخواست کمک رفته بود. هر چهارنفر، همقسم شدند تا آخرین نفس مقاومت کنند.
من هستم، شما بروید
درگیری وقتی شروع شد که سربازان روس با نفربرهایشان قصد داشتند از پل آهنی عبور کنند. سرباز شهریاری راننده را هدف قرار داد و سرباز روس را کشت. با همین شلیک بود که درگیری مرزبانان ایرانی و ارتش سرخ کلید خورد. نفر چهارمی هم که در تاریخ گمنام مانده، سریع به عقب برگشت تا خبرها را برساند و کمک بیاورد. با توجه به اینکه این مرزبانان از زیر و بم منطقه و وضعیت پل و... خبر داشتند و پل آهنی هم عرض زیادی نداشت، این سه نفر توانستند به روایت بومیها و دیگران، 48ساعت مقاومت کنند.
تدفین با تشریفات نظامی
سرانجام مرزبانان ایرانی به شهادت رسیدند و روسها که متوجه شدند مقاومت دیگری وجود ندارد، از پل آهنی عبور کردند و وارد آذربایجان و خاک ایران شدند. ژنرال نویکف روسی، وقتی که متوجه شد این دوروز را تنها درگیر جنگ با 3سرباز بوده، بهشدت تحتتأثیر قرار گرفت. او به هر حال یک نظامی باسابقه بود و جنگها و جبهههای زیادی را به چشم دیده بود و به سختی میتوانست چنین چیزی را باور کند. به همین دلیل و به نسبت شخصیت نظامی خودش، کمی اشک ریخت و یکی از درجههایش را از دوشاش کند و روی سینه سرجوخه ایرانی گذاشت. به چوپانی هم که در آن حوالی بود، دستور دادند این سه تن را به شیوه مسلمانان و کنار پل آهنی دفن کنند. گفته میشود که تدفین آنها نیز با تشریفات نظامی انجام شد.
سی سال چشم به در بود
همسر عبدالله شهریاری 2سال پیش از انقلاب درگذشت. 2 فرزند دیگر عبدالله زودتر از زمانی که مزار او شناسایی شود، از دنیا رفتند. همسر عبدالله تا قبل از مرگ، هیچ وقت نمیخواست جانباختن پدر خانواده را باور کند، طوری که وقتی صدای در میآمد، سریع خودش را به در خانه میرساند، به این امید که لابد خبری از همسرش آوردهاند. به روایت محمدعلی، مادر دق کرد و مرد؛ و اواخر عمرش به قدری گریه کرده بود که دیگر چشمانش سویی نداشت.
جاوید بماند وطن ما
اما درباره پل آهنی جلفا بیشتر بدانیم. این پل، 110متر طول و 5.5متر عرض دارد و در سالهای 1913 و 1914 ساخته شد. هماکنون آرامگاه این سه سرباز در این منطقه قرار دارد؛ پای همان پلی که برای مراقبت از آن و ممانعت از ورود روسها، جانشان را از دست دادند. در سال1375 مزار آنها بازسازی شد. بالای مزار آنها نیز این شعر خودنمایی میکند: «هرچند آغشته شد به خون پیرهن ما/ شد جامه سربازی ما هم کفن ما/ شادیم ز جانبازی خود در شکم خاک/ پایبنده و جاوید بماند وطن ما».
شصت سال بی خبری
از نکات تأثربرانگیز این واقعه، بیخبری شصتساله خانوادههای این سه تن از سرنوشت عزیزانشان بوده است. آنها تصور میکردند که لابد عزیزانشان اسیر روسها شده و به قاعده دیگر اسرا، راهی سیبری و اردوگاههای کار اجباری شده و همانجا جانشان را از دست دادهاند. تا اینکه خبرنگاران دنبال خانواده یکی از آنها رفتند و توانستند فرزند سرباز شهریاری را پیدا و جنبههای دیگری از این حماسه را روشن کنند. نخستینبار هم گزارش این دیدارها در روزنامه ایران منتشر شد که اطلاعاتی بسیار جالب داشت؛ از فرزند شهریاری که در شهر کوچک باسمنج در نزدیکیهای تبریز زندگی میکند.
وقتی عبدالله به سربازی رفت
محمدعلی شهریاری زمان این مصاحبهها 85سال داشت. زمانی که پدرش برای خدمت در هنگ مرزی رفته بود، او 8سال داشت؛ برادر بزرگترش 10سال و خواهرش نیز 4سال. ضمن اینکه خانواده آنها منتظر به دنیا آمدن فرزندی دیگر هم بودند. آن روزها که ارتش مدرن ایران شکل گرفته بود، به روستاها میآمدند و هر کسی را که پیدا میکردند، سرباز میگرفتند. عبدالله شهریاری آن روزها 36سال داشت و کسی هم نپرسید که اگر به سربازی برود، خانواده نسبتا پرجمعیتش چه خواهد شد. او را ابتدا به پادگان تبریز بردند و بعد از 6ماه، به هنگ مرزی جلفا فرستادند. 2بار هم قبل از شهادتش، به خانه آمد و خانوادهاش را دید. حتی نامهای هم نوشته و به خانواده گفته بود که خبری از حقوق نیست و اگر شده گوسفندها را بفروشند و برایش پول بفرستند. نامه پدر که به خانواده رسید، کمکم سروکله روسها هم پیدا شد. اول هواپیماهای جنگیشان میآمدند و چرخ میزدند. آن روزها باسمنج، روستایی کوچک بود و اهالی روستا بهمحض رویت هواپیما، فریادزنان پناه گرفته و فرار میکردند. خبر رسیده بود که پادگانهای تبریز و مراغه هم بمباران شده و روسها قصد دارند حمله گستردهتری داشته باشند.
کسی نبود خبر بگیرد
تا اینکه روسها هم از راه رسیدند و مناطق مختلف را به اشغال درآوردند. بینشان حتی سربازان ترکزبان و مسلمان هم بودند. گفته میشود که چند هزار نفری را که مقاومت کرده بودند، به قزاقستان و سیبری و اردوگاههای اجباری فرستادند که غالبا اخباری از آنها نرسید و نتوانستند به کشور برگردند. خانواده شهریاری حتی ماشین نداشتند که با آن به جلفا بروند و از عزیزشان خبر بگیرند؛ حتی کسی را هم نداشتند که برود و خبر بیاورد. یا باید با اسب و قاطر میرفتند یا منتظر میماندند تا خبری بیاید. آنها فکر میکردند که پدرشان نیز راهی اردوگاههای کار اجباری شده است. وضع خانواده عبدالله هم بهشدت وخیم بود؛ طوری که محمدعلی به خبرنگار ایران میگوید که مادرش، ناچار شد برای تهیه یک کیسه سیبزمینی، یکی از زمینهای بهجا مانده از پدر را بفروشد و 3-2سالی که روسها آنجا بودند، نیمی از داراییشان را از دست دادند تا بتوانند زنده بمانند. مواد غذایی تولیدشده هم راهی پادگانهای روسها میشد تا سربازانشان استفاده کنند.
همه شوکه بودند
ماجرای شناسایی مزار شهید شهریاری هم به سال 1380 بازمیگردد. شبکه تبریز برنامهای پخش میکرد که درباره 3ژاندارم شهید ایرانی در حمله شهریور 1320 بود. دوربین تلویزیون به جلفا و پل آهنی رفته و روی سنگ قبرها تمرکز میکند. خانواده شهریاری در اوج شگفتی متوجه میشوند که روی یکی از مزارها نوشته شده است: «شهید ژاندارم عبدالله شهریاری». همگی شوکه شده بودند و بهشدت گریه میکردند. سریع راهی جلفا میشوند تا ببینند حقیقت ماجرا چیست. به جلفا میروند و متوجه میشوند که اینجا، مزار پدرشان است که 60سال از او بیخبر بودهاند. نیروهای مرزبانی هم وقتی متوجه ماجرا میشوند، سروسراغ گرفته و 2خانواده دیگر را هم پیدا میکنند.
حماسه روز آخر
اما ماجرای روز آخر را هم نیروهای مرزبانی به محمدعلی شهریاری گفته بودند؛ اینکه وقتی فشنگهای این سه ژاندارم تمام میشود، سرجوخه ملکمحمدی به عبدالله میگوید که تو 4فرزند داری، پس برو و به پادگان تبریز بگو که چه خبر شده است. عبدالله هم قبول نمیکند، با این استدلال که خون هیچ کدام ما رنگینتر از دیگری نیست و من هم خواهم ماند. بین 4سربازی که مانده بودند، قرعه به نام نفر چهارمی میافتد که در تاریخ گمنام مانده است؛ که به عقب برگردد و خبرها را برساند. محمدعلی شهریاری میگوید که به او گفتهاند که پدرش نخستین فشنگ را سمت روسها شلیک کرده و با برنوی خودش توانسته راننده نفربر روسی را از پای در بیاورد. تا 48ساعت درگیری شدید ادامه داشته و توپخانه روسها بهشدت مواضع ایرانیها را درهم میکوبیدند، تا اینکه سرانجام میبینند از طرف مرزبانان ایرانی تیری شلیک نمیشود. سربازان روس با احتیاط به محل استقرار نیروهای ایرانی نزدیک میشوند و میبینند که هر سه تن جان باختهاند و ژنرال روسی با تعجب میبیند که تنها با 3نفر در حال جنگ بوده است.
روایت یک درگیری سخت
درباره حماسه مقاومت 3مرزبان ایرانی، کتابی داستانگونه و البته واقعی به قلم مهدی شیرزادی هم تألیف شده است. کتاب روایت حماسه یک سرجوخه ژاندارمری و 2سربازش برای مقاومت است؛ او که به سربازانش گفت من هستم تا از کشورم حفاظت کنم، هر کسی اگر میخواهد برود. اما سربازان نیز پابهپای او ایستادگی کردند تا این حماسه را خلق کنند. در بخشی از این کتاب میخوانیم: «قربان!... تا به حال 2هواپیما را در آسمان تبریز منهدم کردهایم. آمار تلفات بمبارانها زیاد است. پادگان ارتش 3بار مورد حمله قرار گرفته. پادگان مراغه را هم زدهاند. هنوز از پیاده نظامشان خبری نیست. در اردبیل عشایر در مقابل لشگر هشتم روسها مقاومت کردهاند. در سرحد جلفا هم از روستاها خبر میرسد درگیری سختی روی پل سرحد میان مرزبانان و مهاجمین درگرفته است». و رمان، در اقع توصیفی از همین درگیری سخت روی پل سرحد جلفاست؛ درگیری سخت بین 3مرزبان و یک لشگر.
دستور زبان شجاعت
شجاعت، نخستین دستورزبان و توصیه برای نظامیان است. البته شجاعت بهمعنای تهور بیش از حد نیست، بلکه شجاعت در جایی مفهوم پیدا میکند که شما باید مأموریتی را به سرانجام برسانید. به همین دلیل است که در فرهنگهای نظامی مختلف، از شجاعان به نیکی یاد میشود. این، اتفاقی بود که برای ژنرال روس، یعنی نویکف هم افتاد. در بخشی از رمان «بینشانهای ارس» از محسن هجری که در ستونها معرفی کردهایم، چنین آمده: «یوری، صدام رو میشنوی؟ ژنرال نویکف به گروه تجسس دستور داده که وجببهوجب این منطقه رو برای پیدا کردن اجساد سربازهای ایرانی بگردن. یوری یادته به ژنرال گفتی یه گروهان سرباز ایرانی تو اون طرف سنگر هستن؟...» باقی قصه را هم که تاریخ نقل میکند؛ اینکه نویکف از شجاعت این سه تن تقدیر میکند. درواقع آنها فکر میکردند با تعداد زیادی از سربازان ایرانی روبهرو هستند. اما شجاعت این سه تن، به قدری ژنرال کارکشته روس را تحتتأثیر قرار میدهد که نمیتواند نسبت به آن بیتفاوت باشد.