جبروت
نویسندهای یگانه با عصیانهای ادبی و سیاسی
مرتضی برکتی همدانی
دوستدارانش هم به او انتقاد دارند، همچنان که خودش. او هیچگاه در میانه ماجرایی نبود، چون حتما یک سویش میایستاد. با حرارت و تندی حرف میزد همانگونه که مینوشت. در تشییع پیکر جهانپهلوان تختی بهترین تعبیر را داشت که میتوان برای خودش نیز به کار گرفت؛ «او پوریایولی بود. او هیچ کس نبود، خودش بود. بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم.» او هم هیچکس نبود، خودش بود. و همین خودش بودن، او را در قرن اخیر به طرز عجیبی خواستنی کردهاست. کسی که خودش باشد را نمیتوان نادیده گرفت؛ هرچند در زندگی پرتناقض باشد یا به قول جمالزاده، در عوالم خودش؛ و بعد مرگ ناگهانی و مرموزش که همسرش سیمین دانشور میگفت: «به ناگه نبود» و شمس، برادرش، آن را توطئه ساواک خواند تا بر رازآلودگی مرگ جلال آلاحمد بیفزاید. اما اینها همه او نیست.
پدرش بزرگ پامنار و مسجدش بود؛ آیتالله زادهای، حسینینسب و ملقب به آلاحمد؛ اهل طالقان و مقیم در تهران. جلال گرچه تا نجف رفت و حتی با ایوانمدائن هم عکس یادگاری انداخت اما به رخت پدر درنیامد و گریز پا به دانشسرای عالی رفت و درس معلمی آموخت. نخستین کتابش با داستانهای کوتاه و نثری روان و آهنگین از او نویسندهای ساخت که در کنار فعالیتهای گسترده در حزب توده، میشد به آیندهاش امیدوار بود. جلال مثل هر روشنفکری در دهه20 و ابتدای دهه30 شمسی با شور و هیجان در میدان سیاست ایران میتاخت اما خیلی زود این آتش سرد شد و او گرچه همچنان آتشین مزاج بود اما دیگر در سیاست بازی مشغول نماند. دهه30 شمسی، سالهای افسردگی و فترت روشنفکری در ایران است؛ سرخوردگی تاریخی از یورش، کودتا و دیکتاتوری. جلال در همین زمانه بهترین رمانش را مینویسد؛ «مدیر مدرسه». روایتی از سرگشتگی و انتقاد از سیستم آموزشی. پایان داستان بیشباهت به آدمهایی نیست که در این دهه در مدیریت کشور نقش داشتند؛ آدمهایی بیمایه که به منصب و ریاست رسیدند. جلال در این سالها و در دهه بعدی سفرهای متعددی داشت که برخی از آنها را سفرنامه کرد؛ از شوروی تا سرزمین عزرائیل و از بلوک زهرا تا فرنگ. گزارشهایی منحصربهفرد و میخکوبکننده که بسیار جاندارند و با گذشت سالها همچنان مایههای عمیق ادبی و حتی اجتماعی و سیاسی دارند. زبان جلال در اینجا هم گزنده و سرخ است؛ آن چنان که شرح دیدارش با جمالزاده را میگوید یا خارک را توصیف میکند با آن ماشینهای بزرگ و مقاطعهکارانی که تاسیسات نفتی را میسازند؛ یا حتی وقتی که از زادگاهش اورازان مینویسد؛ «اورازان دهی مثل هزاران ده دیگر ایران است که زمینش را با خیش شخم میزنند، بر سر تقسیم آب همیشه دعوا برپاست، مردمش به ندرت حمام میروند، چایشان را با کشمش و خرما میخورند و... .»
در دهه40 گویی، جلال حالی دیگر پیدا میکند و فعالانهتر در زمینههای فرهنگی قدم برمیدارد، چون نقدهایش مسلسلوار شلیک میشوند. دو کتاب «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» محصول این سالهاست که هر دو توقیف میشوند. در «نفرین زمین» اصلاحات ارضی شاه را بیپروا به نقد میکشد و در ماجرای تاسیس کانون نویسندگان رودرروی نخستوزیر هویدا میایستد و از سانسور میگوید. ساواک هم او را احضار میکند و حاصلش نیز میشود یک گفتوگوی انتقادی.
«سنگی بر گوری» گرچه در سال42 نوشته شده اما بعد از انقلاب اسلامی به چاپ رسید و جلال در آن حتی زندگی شخصی خود را نیز به تیغ نقد میکشد تا جایی که گاه حیرتانگیز میشود. ظاهر کتاب، قصه نداشتن فرزند او و سیمین است اما بسیاری معتقدند که این کتاب استعارهای از سترونی جریان روشنفکری در ایران است. به هر حال این مرد آنقدر در نوشتن بیرحم بود که در روایتهایش بیپروایی بیشتری از خود نشان میداد.
بسیاری نقطهعطف تاریخی زندگی جلال آلاحمد را کتاب «خسی در میقات» یا همان سفرنامه حج او مینامند که با آن از روشنفکری روی گردانید و به خویشتن خویش بازگشت؛ مخصوصا اینکه آن را در کنار غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران میگذارند. اما بهنظر میرسد که در مسیر جلال آلاحمد بودن، این موضوع هم بخشی از راه است و در ادامه تغییری در سبک و نثر و فکر او دیده نمیشود، آن چنان که همان دیدگاه انتقادی و بیمحابای خودش را تداوم میبخشد.
جلال آلاحمد با کتابهایش و نگاه انتقادی که به موضوعات داشت بیشک یکی از مؤثرترین روشنفکران ایرانی است. او را میتوان تنها روشنفکر در این زمینه دانست. با این حال مردی که خودش بود و هیچکس نبود را نباید مصادره کرد و برایش فلسفه بافت که او اگر امروز هم بود، بیش از آن زمانه زبان سرخش را بهکار میگرفت. جلال آلاحمد اما نزد بسیاری از نویسندگان و یا روشنفکران به مثابه یک مکتب است؛ یکبار ابراهیم گلستان - نویسنده و فیلمساز ایرانی ساکن لندن که در روزگار جلال معروف بود به روشنفکر نفتی و کنایه از آن داشت که با شرکت نفت همکاری میکرد - به طعنه و تمسخر درباره جلال آلاحمد گفته بود: «فکر میکند در مرکز دنیاست... .»