• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 15 مهر 1399
کد مطلب : 112357
+
-

استحاله شدن در سال صفر

زینب کاظم‌خواه_روزنامه‌نگار و مترجم

زمستان است؛ یک زمستان معمولی که رنگ برف کمتر به‌خودش دیده است. ما نشسته‌‌ایم توی خانه و منتظریم همین نیمچه سرما کمرش بشکند و مثل «همیشه» برویم بیفتیم توی دل بهار. اما قضیه قرار نیست به همین سادگی باشد که مثل «همیشه» بعد از سرما غرق شکوفه و بهار شویم. این زمستان چیزهای خوبی در آستین ندارد، قرار است که متفاوت‌ترین ـ اگر نگوییم عجیب‌ترین ـ زمستان زندگی‌مان باشد. یک ویروسی آمده یک جایی در چین، یکباره ووهان می‌افتد سر زبان‌ها و ما که این طرف دنیا هستیم، فکر می‌کنیم که چطور آن ویروس پایش به اینجا می‌رسد. قضیه را ساده گرفته‌اند؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که همیشه ساده گرفته‌اند. ویروس به‌راحتی با چینی‌ها سوار هواپیما می‌شود و پایش به اینجا می‌رسد. ما باز هم فکر می‌کنیم که درد مال همسایه است؛ نه ما. ما آدم‌های مدرن می‌رویم که منزوی‌تر از همیشه شویم. چند وقتی بنشینیم توی خانه تا شاید این ویروس شرش کنده شود و ما به زندگی عادی‌مان برگردیم. اما برگشتن به زندگی «عادی» یک امر محال می‌شود. بعد سایه درد کم‌کم به ما نزدیک‌تر می‌شود، ترس به جانمان می‌افتد، تن به شایعات می‌دهیم، مجبوریم، آخر پای جانمان در میان است، هی می‌شوییم و می‌سابیم تا بلکه این ویروس از جان و خانواده‌مان دور بماند. اما همان ویروسی که یک روزی آن‌طرف مرزها بود، شهر‌ به شهر، خانه‌ به خانه به ما نزدیک‌تر می‌شود، چشم باز می‌کنیم می‌بینیم که دوست دوستمان، مادر دوستمان، مادر خودمان مبتلا شده‌ است. بله، دقیقاً اوایل همینطور بود؛ من هم نشسته بودم توی خانه از قرنطینه سود می‌بردم و فکر می‌کردم برای من بد نشده است. ترجمه یک کتاب را تمام کرده‌ بودم و داشتم می‌رفتم سراغ کتابی دیگر. فکر می‌کردم که می‌شود همینطور نشست توی خانه کار کرد، می‌شود از آدم‌ها دور بود، می‌شود مدتی دوستی را بغل نکرد، رستوران و کافه نرفت، اما وقتی که همه‌‌چیزهای تکراری کش می‌آیند، روزمرگی تبدیل به روز‌ـ مرگی می‌شود، خسته می‌شوی. وقتی که سایه شوم ویروس به تو نزدیک می‌شود دیگر نمی‌توانی به‌راحتی بگویی که برایم بد نشده است. همه‌مان این فرایند را طی کردیم، همه در تکاپوی این بودند که انبار خانه‌شان را از مایحتاج‌شان پر کنند، ما هم با این موج جمعی همراه شده بودیم و فکر می‌کردیم با قرنطینه همه‌‌چیز تمام می‌شود، اما کرونا تا دم گوشمان آمد و توی خانه‌مان راه پیدا کرد. وقتی که مادرم کرونا گرفت، دیگر می‌دیدم که ویروس از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است، حالا ما هی حساب می‌کردیم که چطور کسی که 3هفته پایش به دم در نرسیده ویروس به جانش افتاده. ویروس حالا دیگر برایمان هیولا شده بود؛ انگار هیچ‌کسی در امان نبود. داشتم می‌مُردم از ترس، مادرم 30کیلومتر آن‌طرف‌تر از من در خانه افتاده بود و من از ترس جان یا هر چیز دیگری نشسته بودم در خانه و برایش گریه می‌کردم. فکر می‌کردم که هر کسی که کرونا بگیرد، کارش تمام است. اینجا سوپ می‌پختم و آبمیوه می‌گرفتم و برایش می‌بردم دمِ در، کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. می‌رفتم دمی از پنجره می‌دیدمش با فاصله‌ای 100متری، با تلفن باهاش حرف می‌زدم. عجیب‌تر از این هم مگر می‌شود که آدم مادرش را بعد از 2ماه ببیند و نتواند نزدیکش شود، اما این هم از همان عجایبی است که این ویروس در آستین داشت. نورزو رسید، ویروس همچنان داشت کنار ما زندگی می‌کرد، 40روز در خانه ما در جان مادرم جاخوش کرده بود تا اینکه دستش را سر ما برداشت و راهش را کشید و رفت، اما ترسش با ما ماند. آدمی به هر چیزی عادت می‌کند؛ حتی ترس و ما به ترس آن‌قدر خوکرده‌ایم که برایمان عادی شده است. حالا کارمان به جایی رسیده که داریم با ویروس مدارا می‌کنیم؛ واژه دهان پرکن همزیستی مسالمت‌آمیز خیلی بهش می‌آید؛ مثل خیلی چیزهایی که این روزها تحملش می‌کنیم. ویروس حالا شده بخشی از زندگی ما، چسبیده به همه‌جایمان مثل زگیلی ناخوشایند که نتوانسته‌ایم از شرش خلاص شویم. انگار استحاله شده‌ایم، ماهیت‌مان دگرگون شده و هیچ‌کدام‌مان دیگر آن آدم‌های قبلی نمی‌شویم.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :