• پنج شنبه 9 مرداد 1404
  • الْخَمِيس 5 صفر 1447
  • 2025 Jul 31
پنج شنبه 3 مهر 1399
کد مطلب : 111121
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/KrzGR
+
-

پای صحبت‌های مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی‌پور و همسر جانباز دفاع‌مقدس

ایثار زنان ایرانی فراموش نمی‌شود

ایثار زنان ایرانی فراموش نمی‌شود

الناز عباسیان

«زمانی که 3 فرزندم شهید شدند، دشمن فکر کرده بود که به ما ضربه زده است و این خانواده دیگر منزوی می‌شود. بسیجی‌های محله به من خبر دادند که شایعه شده خانواده خالقی‌پور با این داغ جوان‌ها ضربه روحی خورده‌اند و خانه‌نشین شده‌اند. غیرتم اجازه نداد که این سخنان را تحمل کنم. زمانی که پیکر فرزندانم را در خانه آوردند به حرمت خانواده‌های شهدا حتی نگاهی به پیکر جگرگوشه‌هایم نکردم. رو به سوی جماران ایستادم و خطاب به امام‌خمینی(ره) گفتم:  اماما سرت سلامت، 2 تا از این بچه‌های ناقابلم به نخستین پسرم پیوستند، ولی هنوز کار ما تمام نشده است، هنوز پدرشان هست، حتی اگر پدرشان هم شهید شود، من امیرحسین دو ساله‌ام را برای آزادی قدس پرورش خواهم داد. اگر او هم نباشد، خودم کمر همت را می‌بندم و چادر به سر، در همه جهات و جبهه‌ها برای پایداری و ایستادگی کشورمان می‌جنگم». اینها بخش‌های صحبت‌های حاجیه خانم فروغ منهی، اسوه ایثار و فداکاری است. کسی که 3 فرزندش را تقدیم وطن کرده و سال‌ها پرستار همسر جانبازش بوده. به مناسبت هفته دفاع‌مقدس سراغ او رفته‌ایم و پای صحبت‌های شیرین این بانوی نمونه نشسته‌ایم.

خاطرات مادرانه از پسرهایی که پرکشیدند
سیزده ساله بود که عروس خانواده خالقی‌پور شد و از زنجان به تهران آمد. در همان سن و سال کم مادر شد. اما چه مادری. خودش از آن روزهای کودکی فرزندانش می‌گوید: «قبل از تولد پسر اولم داوود، خداوند ۲ پسر به ما داد، یکی بهنام و یکی دیگر هم هنوز اسمی نداشت که هر دو به ‌خاطر بیماری حصبه فوت کردند. برای همین وقتی داوود به دنیا آمد، برای همه به‌ویژه خانواده همسرم عزیز و دوست‌داشتنی بود. ۲ سال بعد، خداوند رسول را و ۴ سال بعد علیرضا را به ما داد. دخترم زهرا فرزند بعدی‌ام بود. بعد از شهادت داوود، سال ۱۳۶۵ خداوند پسر دیگری به ما داد تا پسری از خانواده خالقی‌پور (امیرحسین) برای ما بماند. ۳۴ سال داشتم که پسر اولم به شهادت رسید و ۳۸ سالم بود که 2 پسر دیگرم به شهادت رسیدند». مادر از خاطرات کودکی‌های پسرانش برایمان می‌گوید: «از بچگی رسول و علیرضا همقد و هم‌هیکل بودند. همیشه یک‌جور و یک اندازه برای آنها لباس می‌خریدم. پلیورهای آنها را خودم می‌بافتم. کامواهای خوش‌رنگ از بازار دوم می‌خریدم و یک‌ماه مانده به عید برای آنها پلیور می‌بافتم. همیشه به سلیقه خودم برایشان لباس می‌خریدم و بچه‌ها هم کلی ذوق می‌کردند. آن زمان بچه‌ها به سلیقه بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشتند و از سر ذوق و شوق، کلی هم تشکر می‌کردند. یادم هست هر کدام از پسرها، لباس‌های خودشان را مرتب و جمع می‌کردند. جوراب و دستمال کوچک هم روی آن می‌گذاشتند و در اتاق کوچک خانه می‌گذاشتند. یادش به خیر، گاهی هم به شوخی پز می‌دادند و می‌گفتند لباس من از تو بهتر و قشنگ‌تره!».

فصل کوچ پسرهای خانه
روزهای شاد و خوشی‌های برادرهای خالقی‌پور خیلی طول نکشید. دشمن به خاک وطن حمله کرد و جنگ تحمیلی آغاز شد. پسرهای با غیرت خانه، خونشان به جوش آمد و یک به یک راهی خط مقدم شدند. مادر از روزهای اعزام آنها با جزئیات صحبت می‌کند و می‌گوید: «جنگ تحمیلی که شروع شد، حضرت امام (ره) دستور تشکیل بسیج را صادر کردند. همان روزهای اول جنگ بود که داوود به خانه آمد و گفت می‌خواهم عضو بسیج شوم. ۱۳سال بیشتر نداشت اما جنگ بزرگ و کوچک نمی‌شناخت. بعد هم از پدرش خواست که با هم برای ثبت‌نام بروند. حاجی هم بلافاصله با او همراه شد. آن روز نخستین بسیجی‌های محله نازی‌آباد از خانه ما بودند و خدا را شکر که هنوز هم فرزند و دامادم بسیجی هستند». از این روست که بچه‌های محل او را به ‌عنوان مادر تمام بسیجی‌های مسجد امام حسن(ع) محله نازی‌آباد می‌شناسند. حاجیه خانم از اعزام همسرش به جبهه می‌گوید: «همسرم سال۱۳۶۰ نخستین‌بار از طریق هلال‌احمر به جبهه اعزام شد. بعد از حاجی، تابستان سال۱۳۶۱ داوود از طریق مدرسه به نخستین سفر جهادی رفت، آن هم به منطقه کردستان. خودم او را راهی کردم. بعد از آن، دیگر رفت‌وآمدهایش به جبهه قطع نشد. در عملیات والفجر مقدماتی و چند عملیات دیگر هم شرکت کرد تا سال ۱۳۶۲. آن سال، حاج‌آقا از طرف ستاد مرکزی بسیج عازم لبنان شد. روزهایی که با اسارت حاج احمد متوسلیان همراه شده بود. در همان ایام، آنجا بمب‌گذاری شد که طی آن ۱۴ ایرانی به شهادت رسیدند. حاج آقا حدود ۵ ماه در لبنان ماند و بعد مجروح به کشور برگشت». داوود ابتدا در پادگان امام‌حسین(ع) بود و بعد به استخدام نهاد نخست‌وزیری درآمد. بعد از آن وارد وزارت اطلاعات شد اما همچنان به جبهه رفت‌وآمد داشت. اواخر سال ۱۳۶۲ دوباره عازم جبهه شد.

عیدی آن سال
داوود ۲۲ اسفند سال ۶۲ شهید شد و خبر شهادتش را روز اول عید در نبود پدر به مادرش دادند. سال تحویل شد و پیام امام خمینی (ره) از تلویزیون پخش می‌شد که صدای زنگ خانه بلند شد. مادر از آن روزها می‌گوید: «جلوی در رفتم و یکی از دوستان داوود را دیدم. تعارف کردم به خانه بیاید اما یکباره شروع کرد به گریه کردن. یک پلاک از جیبش درآورد و گفت: حاج خانم، داوودت را آورده‌ام. بدون اینکه خودم را ببازم، از او پرسیدم پس زنجیر پلاک کجاست؟ گفت: پسرت شیمیایی شده. زنجیر پلاک هم به گوشت گردنش چسبیده، نتوانستم برای شما بیاورم. آن موقع ۳۴ سال بیشتر نداشتم و همسرم کنارم نبود. دوست باایمانی داشتم که اتفاقاً در منزل ما مهمان بود. با اطمینان گفت: خدا را شکر کن و استوار باش. با شنیدن حرف او دلم قوت گرفت. سریع وضو گرفتم، سجاده را پهن کردم و ۲ رکعت نماز شکر خواندم. هیچ‌وقت حال و هوای آن نماز از یادم نمی‌رود. اگر ۲ رکعت نماز در عمرم قبول افتاده باشد، همان است. با خودم گفتم: خدایا این بهترین عیدی‌ای است که به من رسید. برادر شوهرم نتوانست موضوع را به همسرم بگوید، برادر من هم همینطور. گوشی تلفن را از آنها گرفتم و به همسرم گفتم: خسته نباشی رزمنده، عیدت مبارک. سلام و احوالپرسی کرد و پرسید: چه خبر؟ من هم بلافاصله گفتم: خداوند به ما یک امانت داده بود، حالا گرفته. حاجی گفت: واضح‌تر بگو چه اتفاقی افتاده. گفتم: داوود شهید شده است. حاجی کمی مکث کرد و گفت: انالله و اناالیه راجعون. بعد به من گفت: خانم مراقب رفتارت باش، ناراحتی نکنی‌ها. خودت را بین مردم خوب نگه دار. مبادا کاری کنی که دشمن از ناراحتی تو شاد شود. من هم الان به حرم حضرت زینب(س) می‌روم و دعا می‌کنم تا خداوند به من و تو صبر بدهد. چندروز بعد هم یعنی پنجم عید یک خمپاره در کنار حاجی ترکید و ترکش آن به گوشش خورد. همان روزها هم بود که به خانه برگشت».

شهادت در آغوش هم
«با شروع عملیات خیبر حاجی دوباره عازم جبهه شد، البته حاجی در کردستان بود و بچه‌ها در جنوب. رسول دومین پسرم همان سال ۶۲ اعزام شد و تا سال ۶۷ در منطقه بود. رسول که اعزام شد، 2 فرزند در خانه داشتم، علیرضا و زهرا. در این زمان رسول مرتب در حال رفت‌وآمد به جبهه بود تا اینکه در سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ از ناحیه دست با ۲ تیر مستقیم مجروح شد. جنگ ادامه داشت تا اینکه در سال ۶۶ علیرضا که به سن نوجوانی رسیده بود، گفت: مامان من هم می‌خواهم به جبهه بروم، همه دوستانش قصد داشتند بروند، او نیز به من اصرار می‎کرد که برود، بالاخره به هر عنوانی بود راضی شدم که به جبهه برود. در همان سال ۶۶ بود که علیرضا در پاسگاه زید شلمچه از ناحیه دو پا و کلیه‌ها شیمیایی شد، از شدت شیمیایی پاهایش تاول زده بود و سرفه می‌کرد که بعدها فهمیدم زمانی که منطقه را شیمیایی کرده‌اند، ماسکش را به دوستش داده بود. مدت زمان زیادی بین زمان مجروحیت و شهادت علیرضا طول نکشید، سال ۱۳۶۷ بود که علیرضا و رسول در سنین (۱۹ و ۱۶) سالگی در منطقه شلمچه در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند. رسول و علیرضا ۵ مرداد سال ۶۷ شب‌عید قربان و همزمان با عملیات مرصاد در شلمچه در عملیات پاسگاه زید شهید شدند. هر دو کنار هم می‌جنگیدند و در آغوش همدیگر شهید شدند. پیکرشان ۴۰ روز در خاک عراق ماند و بعد به ‌دست ما رسید».

پدر با تنی زخمی و پردرد رفت
مرحوم حاج محمود پدر شهیدان خالقی‌پور روز عید فطر سال ۹۵ دعوت حق را لبیک گفت و بعد از سال‌ها تحمل بیماری به فرزندان شهیدش ملحق شد. گرچه این روزها جای حاج محمود، پدر شهیدان خالی است اما صحبت از مناعت طبع و بزرگ‌منشی او زبانزد همه است. حالا حاج خانم مانده است و ۴ قاب عکس مردان خانه‌اش که همگی رفته‌اند. اما دلش خوش است و زیر لب شکر می‌کند که امیرحسین پسر کوچکش، همراه خانواده‌اش کنار اوست و دختر و دامادش هم هوای او را دارند. خودش می‌گوید: «تا زمانی که خدا باشد، تنها نیستم، من در این ۳۵ سال با خاطرات آنها زنده هستم و نفس می‎کشم و احساس می‌کنم آنها هم کنار من نفس می‌کشند. بعد از شهادت فرزندانم به دیدار امام رفتم که برایم یک دنیا بود، پس از آن نیز به دیدار مقام معظم رهبری رفتم که یک دنیا برایم ارزش داشت». گفتن این خاطرات گرچه شیرین است اما لحظه‌‌ای مادر را به فکر فرو می‌برد. حاجیه خانم فقط سرش را تکان می‌دهد و هیچ نمی‌گوید. حرف نزدن او یعنی یک دنیا حرف! یک دریا اشک پنهان و یک آسمان بغض در گلو مانده! مگر می‌شود ۳ پسر دسته گلت را در اوج جوانی از دست بدهی و حرفی برای گفتن نداشته باشی! مگر می‌شود جای خالی آنها را در خانه احساس نکند. کلمات هم برای نوشتن از صبر این بانو، عاجزند.

ایثار زنان در پشت سنگرها بی‌نظیر بود
وقتی صحبت از نقش زنان در سال‌های جنگ و دفاع‌مقدس به میان می‌آید، مادر شهیدان حرف‌های زیادی برای گفتن دارد و به خاطرات دهه ۶۰ و آن روزها گریز می‌زند؛ «در دوران دفاع‌مقدس هر کس در حد توان خودش نقشی ایفا کرده است. بانوان هم چه آنها که همسران و مادران شهدا بودند چه غیرآنها، در این خط و میدان تلاش و ایثارگری کردند. یکی از پول خود، یکی از تفکراتش، یکی از وجودش، یکی از گفتارش و هر کسی به طریقی در این مسیر قدم برداشته است. همانگونه که فرزندان و همسران آنها در جبهه‌ها ایثارگری کردند، زنان هم در پشت جبهه‌ها دوشادوش هم ایثارگری کردند. من همیشه به حال بانوانی که از جان و دل پشت جبهه‌ها زحمت می‌کشیدند غبطه می‌خوردم و دوست داشتم در حد توان مثل آنها باشم. آن روزها خانم‌ها نه‌تنها در کارهای خانه، همسرداری و فرزندداری کم نمی‌گذاشتند، همه‌‌چیزشان به‌راه بود؛ عزاداری‌ها، خنده و خوشی‌ها، کمک کردن‌ها و خانه‌داری‌ها. چون برنامه و انگیزه داشتند و با کمک خداوند در پشت جبهه‌ها هم به‌خوبی نقش‌شان را ایفا کردند. تاریخ هرگز این ایثار زنان در پشت سنگرها را فراموش نخواهد کرد. گرچه این روزها امنیت و وفور نعمت داریم اما من معتقدم همین مادران امروزی با کوچک‌ترین تهدیدهای دشمن باز همان نقش بانوان دیروزی را ایفا می‌کنند چون در دامان آن مادران ایثارگر بزرگ شده‌اند.»

زنان دلگرمی رزمنده‌ها بودند
از هم‌صحبت شدن با این مادر شهیدان سیر نمی‌شویم. چنان با ذوق و البته درایت صحبت می‌کند که دوست داریم ساعت‌ها پای صحبت‌هایش بنشینیم. بازگو کردن خاطرات زنان در پشت جبهه او را به یاد دوست قدیمی‌‌اش می‌اندازد و می‌گوید: «خدا رحمت کند آن سال‌ها دوستی داشتم که از ناحیه دوچشم نابینا بود اما مثل یک انسان سالم و عادی برای پیروزی رزمندگان از نظر مالی، جانی، فکری و گفتار تلاش کرد. این خانم که سن و سالی هم از او گذشته بود هر روز صبح زود با من و بچه‌های کوچکم همراه می‌شد و به پایگاهی که برای رزمنده‌ها لباس و خوراکی آماده می‌کردند می‌آمد. وقتی اورکت‌های خونین شهدا و رزمنده‌ها را از جبهه می‌آوردند آنها را می‌شستیم و اگر پارگی داشت رفو کرده یا می‌دوختیم. بعد اتو می‌کردیم و دوباره برای ارسال به منطقه جنگی آماده می‌کردیم. این خانم نابینا کارش این بود که دکمه‌های اورکت‌ها و شلوارها را بدوزد. ما سوزن‌هایش را نخ می‌کردیم و او دکمه‌ها را با چشم بسته به‌خوبی می‌دوخت. بعدها به او یاد داده بودیم کلاه، شال گردن و پلیور برای رزمنده‌ها می‌بافت. او همه این لباس‌ها را با هزینه شخصی می‌بافت و پول کامواها را هم خودش می‌پرداخت. به قدری برای رزمنده‌ها لباس بافته بود که برای او از کردستان تقدیرنامه فرستادند و از او قدردانی کردند. وقتی با چشمان بسته حبوبات پاک می‌کرد، چنان تمیز بود که از دیدن آنها کیف می‌کردیم. چون دانه به دانه لوبیا را با انگشتانش جدا می‌کرد آنها از تمیزی برق می‌زدند. اینها تنها نمونه‌ای ایثار و ایثارگری بانوان ایرانی است.»

از فعالیت در خیریه‌ها تا موزه شدن خانه
 در رویاهای هر روز و شب مادر در گوشه و کنار این خانه صدای خنده‌های پسران و پدرشان پیچیده است. مادر این خانه قدیمی و کوچک را با همین‌خاطراتش دوست دارد و می‌گوید: «این خانه را دوست دارم. در همین محله نازی‌آباد بود که بچه‌ها به دنیا آمدند، قد کشیدند، برای خودشان مردی شدند، راهی جبهه شدند و به شهادت رسیدند. دلم نمی‌آید از این خانه و محله دور شوم. جای قدم پسران و حاج آقا را در جای‌جای خانه احساس می‌کنم. امیرحسین به من می‌گوید مادر بعد از شما می‌خواهم اینجا را به موزه شهدا تبدیل کنم». مادر شهیدان خالقی‌پور پای ثابت مراسم‌های گلریزان و جمع خیران است و به ‌عنوان بانوی نیکوکار از او یاد می‌شود. اما خودش تمایلی به بازگو کردن این موضوع ندارد و به اصرار ما خیلی کوتاه به این موضوع می‌پردازد و می‌گوید: «کار خاصی نمی‌کنم. در حد وظیفه به همنوعان نیازمندم کمک می‌کنم، این یک وظیفه شرعی است. قبل از شهادت بچه‌ها هم از کمک کردن به دیگران لذت می‌بردم و حالا با اعتبار این شهدا بهتر و بیشتر کمک می‌کنم. برای کمک‌رسانی هم چشم‌بسته اقدام نمی‌کنم و سعی می‌کنم با کمک مؤسسه‌های خیریه معتبر اقدام کنم. هم‌اکنون هم تلاش می‌کنم خیران را در محله‌های مختلف شناسایی و به طرف مراکز خیریه هدایت کنم».


پاسخ  به سؤال شهید آوینی
مادر برای اعزام فرزندانش آنها را همراهی و با دعای خیر بدرقه می‌کرد، اما یک خاطره از اعزام علیرضا پسر سومش دارد که هنوز هم آن را فراموش نکرده ‌است. خودش می‌گوید گرچه بارها این خاطره را تعریف کرده‌ام اما دوست دارم دوباره یادی از خبرنگار این برنامه کنم؛ «زمان اعزام علیرضا آخرین پسرم به محل اعزام رفتم. خبرنگاری سراغم آمد و از من پرسید شما همسرتان در جبهه است؟ گفتم: بله. دوباره سؤال کرد: پسر بزرگتان شهید شده و دومین پسرتان در جبهه است؟ پاسخ دادم: بله. سؤال کرد، الان برای چه به اینجا آمده‌اید؟ گفتم آمده‌ام سومین پسرم را راهی کنم. سؤال کرد، باز هم پسر دارید؟ پسر کوچکم که در آن زمان ۲ سال داشت را نشانش دادم و گفتم یک دختر هم دارم. پرسید، الان ناراحت نیستید؟ گفتم خیلی ناراحتم، گفت: اگر ناراحت هستید، پس چرا رضایت دادید که پسر سوم‌تان هم به جبهه برود؟ گفتم از این ناراحتم که چرا پسر کم دارم تادر این راه فدا می‌کردم. خبرنگار بدون اینکه پاسخی بدهد، اشک در چشمانش جمع شد و حرفی نزد، گفت: مادر حرفتان را دوباره تکرار کنید، دوباره گفتم. بعدها فهمیدم آن خبرنگار، شهید گرانقدر آوینی بود.
یادش گرامی باد».

1344
سالی است که شهید داوود خالقی‌پور نخستین شهید خانواده شهیدان خالقی‌پور متولد و ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر و در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نایل شد.
۱۳۴۶
یادآور تولد شهید رسول خالقی‌پور است که او هم در سن ۲۱ سالگی در منطقه پاسگاه زید در سال ۱۳۶۷به فیض شهادت نایل شد.
۱۳۵۰
سالی است که شهید علیرضا خالقی‌پور متولد شد و در سال ۱۳۶۷ در سن ۱۷ سالگی در عملیات مرصاد به شهادت رسید.
۱۳۹۵
۱۵ تیرماه ۱۳۹۵پدر شهیدان خالقی‌پور پس از تحمل سال‌ها بیماری و جراحت در سن ۸۹ سالگی به فرزندان شهیدش پیوست.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید