23 نفر، گروهی از رزمندگان نوجوان ایرانی بودند که در جریان جنگ ایران و عراق در سال۱۳۶۱ به اسارت نیروهای عراقی درآمدند. این گروه کم سن و سال بین ۱۳ تا ۱۷سال سن داشتند و اکثراً از تیپ ثارالله کرمان اعزام شده بودند و در اردیبهشت ۱۳۶۱ در مرحله مقدماتی عملیات بیتالمقدس در مناطق مختلف جبهه اسیر شدند.
علیرضا شیخ حسینی، محمد ساردویی، ابوالفضل محمدی، حمید تقیزاده، منصور محمودآبادی، عباس پورخسروانی، سیدعباس سعادت،
یحیی دادی نسب (قشمی)، حسن مستشرق، احمدعلی حسینی، محمد باباخانی، یحیی کسایی نجفی، رضاامام قلیزاده، حمیدرضا مستقیمی، حسین قاضیزاده، مجید ضیغمی نژاد، جواد خداجویی، محمود رعیت نژاد، سیدعلی نورالدینی، محمد صالحی، حسین بهزادی، احمد یوسفزاده مولایی وسلمان زادخوش، 23نفری بودند که اسیر شدند_ از این جمع به غیراز عباس سعادت بقیه در قید حیات هستند_ کتاب «آن بیست وسه نفر» شرح ماجرای اسارت آنهاست که احمد یوسف زاده، راوی آن است و نتیجه آن شده کتابی در چهار فصل که حوادث هرکدام از فصلها منطبق بر یکی از فصول چهارگانه سال است. ماجرای نوجوانهایی است که دیدارشان با صدام را میتوان جزو 10واقعه مهم دوران دفاعمقدس قلمداد کرد.
فرازهایی از چهار فصل این کتاب به شرح زیر است:
پرده اول: روزی سخت در کنار حاج قاسم
دانشکده فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود. از همه شهرستانهای استان کرمان بسیجیهای آماده نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی، جمع شده بودند.
روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی[فرمانده لشکر ثارالله] که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را بهعهده داشت، دستور داده بود همه نیروها در زمین فوتبال جمع شوند. در دستههای پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم. قاسم میان نیروها قدم میزد و یک به یک آنها را برانداز میکرد. پشت سرش میثم افغانی [از فرماندهان و شهدای شاخص کهنوجی استان کرمان، که در عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.] راه میرفت. میثم قدی بلند و سینهای گشاده داشت. اگر یک قدم از قاسم جلو میافتاد، همه فکر میکردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالا بلند بود.
حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما میآمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرو میافتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت: «شما تشریف ببرید پادگان. انشالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه!»
حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار. با خودم فکر میکردم کاش ریش داشتم. به کنار دستیام، که هم ریش داشت و هم سبیل، غبطه میخوردم. لعنت بر نوجوانی! که یقه مرا در آن هیریبیری گرفته بود.
سخت بود. اما روی زانوهایم کمی بند شدم؛ نه آنقدر که حاج قاسم فکر کند ایستادهام و نه آنقدر که ببیند نشستهام. حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیمخیز. از کوله پشتیام هم برای رسیدن به مطلوب، که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را هم سمتی میگذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمت مخالف میچرخاندم. کلاه آهنی هم بیتأثیر نبود. کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم. با اجرای این نقشه، هم مشکل قدم و هم مشکل بیریشیام حل شد. مانده بود دقت حاج قاسم؛ که دقت نکرد. رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند؛ لیستی که به افراد اجازه میداد در ایستگاه راهآهن پا روی پلههای قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند.
پرده دوم: نخستین سیلی اسارت
[نویسنده بعد از شرح ماجرای به اسارت درآمدن خودش و دیگر دوستانش نخستین لحظات به اسارت در آمدنش را اینگونه توصیف میکند.]
سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اسارتت درست زمانی است که نخستین سیلی را میخوری! نخستین سیلی حس غریبی دارد. یکدفعه ناامیدت میکند از نجات و خلاصی و همه امیدت به سمت خداوند میرود. خودت را دربست میسپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمانها و زمین است. درد میکشی و تحقیر میشوی و این دومی کشنده است. تحقیر شدن من با نخستین سیلی حدّ و حساب نداشت. داشتم از مرد سیهچردهای سیلی میخورم که با پوتینهایش روی خاک وطنم راه میرفت. سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد. برای تخمین درد یک سیلی ملاک هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این طرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق میکند تا آنکه آنسوی مرز در خاک دشمن باشی و من این طرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!
سرباز عراقی پشت کالیبر نشست و به راننده اشاره کرد که راه بیفتد. ساعتی نگذشته بود که میان محوطهای وسیع، که جا به جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده میشد، از ماشین پیادهمان کردند. سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند. آنها هم از دیدن من تعجب کرده بودند. یک نفرشان دوید توی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت. ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.
از جلوی هرسنگری که عبور میکردیم سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند. سرباز شانزده ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش. داشتند مرا تحقیر میکردند. باید واکنشی نشان میدادم. باید حالیشان میکردم نترسیدهام و اتفاقا خیلی هم شجاعم. ولی چگونه؟ هیچراهی برای ابراز شجاعت و بیباکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم. سرم را گرفتم عقب، سینهام را دادم جلو، گامهایم را استوار کردم و پابهپای افسر عراقی پیش رفتم.
پرده سوم: مثل بچه آدم بگو به زور آوردنم جبهه. خلاص!
[بعد از آنکه شخصیت اصلی کتاب وارد بازداشتگاه اسرا میشود، درآنجا با گروهی از درجهداران ارتش آشنا میشود و همچنین با فردی ایرانی به نام «صالح» آشنا میشود که به ظاهر در خدمت نیروهای عراقیاست ولی در باطن به نیروهای ایرانی کمک میکند. در این قسمت از کتاب نویسنده شرح نخستین بازجوییاش توسط نیروهای عراقی را میگوید. ]
برخلاف دیگران، که در همان محوطه زندان بازجویی میشدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد. نمیدانستم مرا به کجا میبرند و چه نقشهای برایم دارند. همهچیز و همهجا مخوف و وهمناک بود. به یکی از اتاقهای انتهای راهرو منتقل شدم. سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاهقد، که بعدها فهمیدم اسمش فواد است، روی لبه تخت نشسته بود. داشت با دکمههای ضبط صوت کتابی جلد چرمیاش ور میرفت. میکروفن ضبط صوت را وصل کرد و بعد برای نخستین بار جدّی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟»
- احمد. /- اهل کدوم استانی؟ / - کرمان. /- آقای احمد، شما چند سالته؟ /- هفده سال.
از روی تخت خم شد به سمت من. سرهایمان به هم نزدیک شد. بوی تند ادکلنش پیچید توی بینیام. گفت: «ببین، من کار ندارم واقعا چند سالته؟ من میخوام صدات رو ضبط کنم این تو. » اشاره کرد به ضبط صوت کتابیاش و ادامه داد: «وقتی ازت میپرسم چند سالته، میگی سیزده سال. وقتی هم ازت میپرسم چرا اومدی جبهه، میگی به زور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!»
دلم هُری ریخت پایین. ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی، وقتی که داشت کوچکترها را از صف بیرون میکشید، پیچید توی گوشم.
- عراقیا بچههای کم سن و سال رو، وقتی اسیر میشن، مجبور میکنن بگن ماها رو به زور فرستادن جبهه.
دلم را قرص کردم. از خداوند و حضرت زهرا کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فواد گفتم: «ولی من هفده سالَمِه. کسی هم من رو به زور نفرستاده جبهه!»
پرده چهارم: یک دیدار مهم
[نویسنده در این قسمت شرح میدهد که از تلویزیون عراق آمدند و از آنها فیلم گرفتند و صدام این فیلمها را دیده است و تصمیم میگیرد که برای ظاهرسازی در مجامع جهانی اسرای کم سن و سال را آزاد کند. برای همین بیست و سه نفر از اسرای ایرانی که همگی کم سن و سال بودند جدا میشوند تا پس از دیدار با صدام به ایران بازگردانده شوند. ]
صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. درحالیکه هنوز لبخند میزد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبتهایش را شروع کرد.
اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد... رو به ما گفت: «همه بچههای دنیا بچههای ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه میفرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»
[در اینجا صدام ابتدا میگوید که قصد دارد این بیست و سه نفر را به ایران بازگرداند و بعد از آن هم با یک یک آنها در مورد اینکه اهل کدام شهر ایران هستند و شغل پدرشان چیست، صحبت میکند. بعد از آن دختر کوچک صدام به همه آن جمع نفری یک شاخه گل میدهد و با درخواست صدام قرار میشود که آن بیست و سه نفر برای گرفتن عکس یادگاری با صدام در کنار او جمع شوند!]
عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرتآور بود. اما ما اسیر بودیم و چارهای جز انجام دادن فرمان نداشتیم. با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام. حال بدی داشتم. نمیخواستم در عکس دیده بشوم. سرم را پایین گرفتم....
جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.
سه شنبه 1 مهر 1399
کد مطلب :
110855
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/wp2R8
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved