دوستی
الهه صابر:
کودکان اطراف چاه جمع شده بودند و سروصدا میکردند. مسافری که از دور آنها را میدید نگران شد که نکند کودکی در چاه افتاده باشد. فوراً به طرف آنها رفت و وقتی به دهانهی چاه رسید جا خورد.
دیو بیچارهای را دید که با آن هیکل بزرگ و دستان زمختش در چاه عمیق و تاریک افتاده بود و گریه و زاری میکرد. با خودش گفت درست است که او آدم نیست، اما حالا که گرفتار شده و به کمک من نیاز دارد این من هستم که باید آدمبودنم را نشان بدهم.
مسافر طناب انداخت و دیو را بالا کشید. دیو به او گفت: «تو میتوانستی مرا نابود کنی؛ اما کمکم کردی تا زنده بمانم. من باید لطف تو را جبران کنم. پس هروقت درمانده بودی و به کمک نیاز داشتی اسمم را صدا بزن. هرجا که باشم، برای کمک به تو ظاهر خواهم شد.»
مسافر نام دیو را به خاطر سپرد و رفت. کمکم به شهری نزدیک شد که دوست آهنگرش در آنجا زندگی میکرد. تصمیم گرفت به او سری بزند و حال و احوالش را بپرسد. آهنگر از ترس تب کرده بود و میلرزید. باید خودش را تسلیم سربازان پادشاه میکرد.
پادشاه آن سرزمین، هرساله، مسافر غریبهای را قربانی میکرد و اگر غریبهای پیدا نمیشد یکی از ساکنان شهر را انتخاب میکرد و میکشت. قرعه به نام آهنگر افتاده بود و حالا او، میزبان یک مسافر بود. اما چون مسافر، دوستش بود نمیدانست چه کار باید بکند.
بالأخره تصمیم گرفت دوستش را به سربازان تحویل بدهد تا خودش زنده بماند. سربازان، مسافر را پیش پادشاه بردند. او هرچه به پادشاه التماس میکرد و میگفت که من دوست آهنگر هستم، فایدهای نداشت تا اینکه ناگهان یاد دیو افتاد.
مسافر دیو را صدا زد و دیو بلافاصله ظاهر شد. او برای کمک به مسافر، به فرزند پادشاه زهر دیوانگی خوراند و یکباره پسر پادشاه مجنون شد و شروع کرد به هذیانگفتن. پادشاه آنقدر غمگین شده بود که موضوع مسافر را فراموش کرد و فقط دنبال راهی میگشت تا سلامتی پسرش را بازیابد.
وقتی اوضاع کاملاً بههم ریخت، دیو بالأخره خودش را به پادشاه نشان داد و گفت: «من بودم که پسرت را دیوانه کردم. به شرطی او را خوب میکنم که مسافر را نکشی». پادشاه بلافاصله همین کار را کرد و پسرش خیلی زود خوب شد و مسافر هم جان سالم به در برد.
وقتی آهنگر این قصه را شنید، از کار خودش خجالتزده شد. پیش دوستش آمد و به او گفت: «من مستحق قهر و نفرینم. حتی به اندازهی دیو هم نتوانستم برای تو دوست خوبی باشم. همین که خطری احساس کردم تو را به جای خودم به کام مرگ فرستادم».
مسافر گفت: «شاید اگر من هم جای تو بودم همین کار را میکردم. شاید من هم میترسیدم. دوستی کار سادهای نیست و هرکس هنگام خطر صداقتش را اثبات میکند.»
* بازآفرینی داستان «آهنگر با مسافر» از مرزباننامه
در آیهی 155 سورهی بقره دربارهی آزمایششدن میخوانیم: «و قطعاً شما را با چیزى از ترس، گرسنگى، زیان مالى و جانى و کمبود محصولات، آزمایش مىکنیم و [ای پیامبر، در اینباره] به صبرپیشهگان بشارت ده.»