نارنگیهای یواشکی کلاس ریاضی
چشمهایم را که باز کردم، با خودم گفتم: «یک صبح دیگر، یک صبح تکراری دیگر!» حالا مدتی است که روزها و شبها همه شبیه بههم شدهاند. با خودم گفتم: «چه تکراری از این بهتر که روزهای مدرسه رسیده باشند، اما بشود همچنان در خانه ماند؟ چه چیزی از این بهتر که چندوقت دیگر مجبور نباشم صبحهای سرد پاییز را طاقت بیاورم و میان باران و سرما و خیسشدن، خودم را به مدرسه برسانم؟ حالا میشود با خیال راحت همهی بارانهای صبحهای پاییز را از پشت پنجره تماشا کرد.»
ملحفه را روی سرم کشیدم و گفتم: «اتفاقاً این خیلی بد است. هیچ صبحی با صبحهای دیگر متفاوت نیست. آن بیرون پاییز از راه میرسد و بعد شاید همان اتفاقی بیفتد که برای بهار و تابستان افتاد. اینکه اصلاً متوجه آمدن و رفتنشان نشوم.» بعد فکر کردم برای آن لحظههای سخت رفتن به مدرسه دلم تنگ شده است. اگر زهرا این را میشنید حسابی لجش میگرفت و میگفت: «اینطور که معلوم است عقلت را از دست دادهای!» شاید هم واقعاً عقلم را از دست داده بودم که خوشی این روزها را رها کرده بودم و میخواستم دوباره آن صبحهای سخت برگردند.
راستش همینجا بود که یاد غرزدنهایم افتادم. یاد روزهایی که برای هر سختی کوچک و بزرگی شکایت میکردم. یکبار در کتابی خواندم تا روزهای سخت نباشند روزهای خوشی معنا ندارند. بعد توی خیالم دهانکجی کرده بودم به این حرف که «چهچیزها!» اما حالا میدانم، درک کردهام، که روزهای سخت اگر نباشند خوشیها هم رنگ میبازند و طعم ناب شیرینشان را از دست میدهند. این درسکونبودن شبیه به رکود است. انگار که عقربهها سرجایشان ایستاده باشند، هیچ اتفاق تازهی دلخواهی در جهان من نمیافتد. شاید همان سوز صبحهای زود پاییز، شاید همان استرس دیرنرسیدن به مدرسه، شاید هم ترس از روشدن دست، زمان خوردن نارنگیهای یواشکی در کلاس ریاضی، خوشبختی بود. آنها یادم میآوردند زنده هستم. از سکون مردابی بیرونم میکشیدند و در کنار گریهکردنها باعث خندیدنهایم هم میشدند.
حالا بهدنبال اتفاقی تازهام. اتفاقی که میدانم تو همین روزها برایم رقم میزنی. نمیخواهم چشمهایم را ببندم و وقتی باز کردم همهچیز روبهراه شده باشد. من تنها میخواهم اتفاقی بزرگ در دنیای کوچک خودم بیفتد. اتفاقی که مرا از رکود اینروزها بیرون بیاورد. و میدانم چنین میکنی. من با گوشها و چشمهای آگاه منتظر نشانههای تو هستم. نشانههایی که گفتهای آنها که اهل تفکرند درمییابند. راستی، این انتظارکشیدن، امیدداشتن است و امید فرصت میدهد هزارانبار زنده شوم و زندگی کنم. نکند به همین زودی آرزویم را برآورده کردهای؟! نکند همین امید به آمدن یک نشانه همان اتفاق خوبی باشد که قرار است در دنیایم بیفتد؟
بلند میشوم و پرده را کنار میزنم. یک صبح دیگر، یک صبح تازه و نه تکراری. امروز با امید شروع شده است. من نشانههای کوچکت را خوب درک میکنم.