شهر و تنهایی و فاصله
داوود پنهانی ـ روزنامهنگار
هر صبح که زندگی آغاز میشود و شهر به شلوغی میرود و خورشید بر دیوارها و خیابانها و خانهها میتابد، ما به درون شهر نمیرویم. ما از خانه بیرون میرویم تا گسست روزانه خود از شهر، از محیطی که در آن زندگی میکنیم را آغاز کنیم. این گسست با آن حس جمعی صمیمانهای ارتباط دارد که در پیوند ما با اشیا، دیوارها، درختها و آدمها معنا پیدا میکند. تصور شهر بدون آن ارتباط صمیمانه، بدون آن رفاقت موزون، چیزی نیست که بهخاطر سپرده شود، چیزی نیست که به یاد آید و چیزی نیست که بتوان به آن حس تعلق داشت. شهر بدون آن پیوند درونی و ذاتی بیروح است. چنین است که هرصبح آغاز نشده، به پایان میرسد. هربار که بخواهیم شهر را بدون آن پیوند جمعی، بدون آن عصبیت، بدون آن تلألوی درخشانی که انسان را باهم و انسانها را با اشیا و انسانها را با خیابانها آشنا میکند، آغاز کنیم، ما همان ابتدای روز، پیش از اینکه وارد شهر شویم، پیش از آنکه خود را در جمع دیگران ببینیم، از شهر فاصله گرفتهایم. رویاهایمان را به باد و روایتهایمان را به زبان ناقص واگذار کردهایم. گسست در این معنا رویه دیگر فقدان است. گسست بیرون شدن و همراه نشدن و فاصله گرفتن است. انقطاع است. گسست یعنی نه این شهر به من تعلق دارد و نه من ساکن آن هستم. این بدترین نتیجه است که یک شهروند در زندگی شهری میتواند بگیرد. هر بار بین ما فاصله بیفتد، هربار که روی بگردانیم، هربار بگوییم به من چه، هر بار که همدیگر را به یاد نیاوریم و صدایمان به همدیگر نرسد. چیزی در ما میشکند، روایتی خاموش میشود و گسست وسیعتر میشود. اینگونه است که صبح با صدای زندگی آغاز نمیشود. با تنهایی آغاز میشود، با فاصله آغاز میشود و این چیزی نیست که زندگی شهری محتاج آن باشد. شهر در پیوند انسانها و مشارکتشان با هم ساخته میشود. در ارتباطی نه از سر جبر و وظیفه. ارتباطی واجد معنا، درونی و خویشاوندگونه.
هربار که از خانه بیرون میرویم، در تلألوی نخستین بارقههای نور در خیابان، در نخستین سلام گفتن همسایه، در نگاه کردن به گلدانهای خانه روبهرو، در دیدن جنبش برگها روی درخت و راه رفتن آدمها توی پیادهرو، میتوانیم به اشتراکی پی ببریم که ما را به هم پیوند زده است. نتیجه تصمیمات، برنامهها، قراردادها و قانونهای شهری پیشاز هر چیز باید به تحکیم این پیوند و رسیدن به آن حس عمیق درونی تعلق داشتن منجر شود.
ما از شهر بیرون نیستیم. با درخت و برگ و پرنده و پل و خیابان ارتباط داریم. با آدمهای بسیار و در این بسیاری از هم دور نیستیم. برنامهریزی برای عمیق شدن این ارتباط تنها با افزودن بزرگراه امکانپذیر نیست. باید بهخاطر آورد، به سخن درآمد، قدم زد و این امکان را فراهم کرد که شهروندان بتوانند با آرامش بیشتری در شهر راه بروند و با هم سخن بگویند.
از خانه که بیرون میرویم، وارد کوچه که میشویم، از کنار نخستین عابر که میگذریم، به نخستین خیابان که میرسیم، پشت چراغ قرمز چهارراه که متوقف میشویم، پیوند ما با شهر باید به همگرایی تمامی این عناصر باهم و در کنار هم برسد. نه من بهعنوان عابر پیاده شهر چیزی جدا و نهان شده از دید دیگرانم، نه عطر نان صبح عطری غریبه است. آن برنامهای که قادر به در کنار هم نهادن این اجزای پراکنده نیست، برای زندگی شهری تدوین نشده است. کالبد شهر، با ساحت فرهنگی آن ارتباط معنادار برقرار میکند و همه اینها ذیل حضور شهروندان تعریف میشوند. برای آنکه ما جدا از هم نباشیم و هر صبح که وارد کوچه و خیابان میشویم به جای میل به گسست از محیط پیرامون بهدنبال ارتباط با تمام عناصر و اجزایی باشیم که در اطرافمان حضور دارند و ما همه را در کنار هم مینشانند.
شهر در نخستین صبحی آغاز میشود که ما، نور و ابر و آفتاب و آدمها، خیابانها، ماشینها، چراغها و رابطهها با هم در ارتباطیم. به آن غریبهای که از روبهرو میآید لبخند میزنیم و در قابی مشترک قرار میگیریم و بدون اینکه چیزی بر زبان بیاوریم برای هم آرزوی روزی خوب داریم. از کنار هم که میگذریم، وارد شهر که میشویم، از شهر بیرون نیستیم، تنها نیستیم.