• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 13 شهریور 1399
کد مطلب : 109100
+
-

عمو وسطی

عمو وسطی

 زهرا نوری:
به عمووسطی که فکر می‌کنم، مچ دستم تیر می‌کشد. یاد جیغ و داد‌ خودم و وعده‌های او برای آرام‌کردنم می‌افتم که کوتاه بیایم و برویم خانه‌ی ننه‌جان تا آن‌جا کلاغی فرضی حواسم را پرت کند و بوی روغن زیتون بپیچد توی اتاق و ننه‌جان دستم را در هردو جهت ناگهانی بچرخاند و دردی طاقت‌فرسا بدود توی همه‌ی رشته‌های اعصابم و دو قطره اشک سر بخورد روی گونه‌هایم. و نصیحت همیشگی ننه‌جان را بشنوم: «آخرش دست این دختر رو ناقص می‌کنی!»
 از این‌جای قصه به بعد را دوست دارم. در راه برگشت از خانه‌ی ننه‌جان به سوپرمارکت قاسم‌آقا سر می‌زنیم و با یک کیسه‌ی بزرگ خوراکی به خانه برمی‌گردیم. مامان خوراکی‌ها را که دستم می‌بیند، چشم‌غره می‌رود. اما من اصلاً احساس گناه ندارم، چون خوراکی‌ها جبران دردی است که تحمل کرده‌ام. بابا می‌گوید: «تو رو بیش‌تر از بقیه دوست داره.» من تأیید می‌کنم: «آره فقط دوست داشتنش کمی دردناکه!»
سال‌های ابتدایی با این قصه تکراری می‌گذرد. راهنمایی که می‌روم دیگر با عمووسطی مچ نمی‌اندازیم. هربار که می‌بینمش کتاب و فیلم می‌دهد دستم و می‌گوید: «چرا این‌قدر عین زرافه قد کشیدی؟ دیگه آدم روش نمی‌شه باهات مچ بندازه!»
در عکس‌های روز عروسی‌اش اخم کرده‌ام و با او قهرم. فکر می‌کنم دیگر به من توجه نمی‌کند، چون دیر به دیر می‌آید به دیدنم. اما همان آدم است، پر از شوخی و خنده و جوک‌های خنک و آوازهای قدیمی. دخترش نیره که به دنیا می آید، دختری زیبا و خوش خنده مثل خودش، می‌دانم که دیگر در قلب او جایی برای من نمی‌ماند.
دبیرستانی که می‌شوم، همه‌چیز عوض می‌شود. از همه بیش‌تر عمو عوض می‌شود. جوری که دیگر او را نمی‌شناسم و در آلبوم بچگی‌هایم دنبالش می‌گردم؛ دنبال همان عمووسطی که هروقت می‌دیدمش، دنیا جای بهتری می‌شد؛ پر از خنده و شوخی و آواز و موسیقی. اما حالا دنیا به‌کنار، عمووسطی شبیه ایستگاهی متروک است که نه مسافری دارد و نه قطاری در آن حرکت می‌کند.
عکس پنج‌سالگی‌ام را نگاه می‌کنم؛ توی بغل عمووسطی با کله‌ی کچلش هستم، چون سرباز است. من پیراهنی سفید پوشیده‌ام که خودش برایم خریده. عمووسطی امروز نمی‌خندد! خنده‌‌اش در این مردی که حرف نمی‌زند، گم شده!
این‌روزها زیاد به آن سی‌دی مجموعه‌ی آهنگ‌های قدیمی‌اش که قبل از عمل برایم ضبط کرده، گوش می‌دهم. صدای عمو گم شده،در این مردی که امروز با بابا پیش روانشناس می‌رود!
کاش عمو دوباره حرفی بزند و چیزی بگویدتا دوباره از ته دل بخندیم و او دندان‌های خرابم را بشمرد.کاش دوباره مچ بیاندازیم، من تا خانه‌ی ننه‌جان گریه کنم و باز کلاغی خیالی روی درختی که نیست، حواسم را پرت کند. حواسم را پرت کند از صدای روباتی عمو، بعد از عمل حنجره‌اش.
می‌رویم سفر. مثل همیشه با عمو باید قلعه‌ی‌شنی بسازیم یا روی شن‌های ساحل آدم‌های کج و کوله بکشیم که به‌قول خودش شبیه من است و من دنبالش بدوم. اما نشسته است روبه‌روی دریا. من و دخترش نیره، قلعه‌ی‌شنی می‌سازیم. با صدف‌ها و سنگ‌ها، نت‌های موسیقی را می‌کشم تا شاید صدای نت‌هایی که صدا ندارند، عمو را تشویق کند که تنبورش را از دست زن‌عمو بگیرد و مثل گذشته‌ها ساز بزند و توی دلش آواز بخواند. اما عمو ساز را نمی‌گیرد. نیره می‌پرد بغل عمو و با همان بچگی‌اش می‌فهمد که هیچ‌چیز،  دیگر مثل گذشته نیست. دیگر از آب‌بازی و توپ‌بازی خبری نیست. برای عوض‌کردن حال عمو از همان جوک‌های خنک خودش می‌گویم. فقط لبش کمی کج می‌شود تا من دلم خوش باشد که شاید حرف خوش‌مزه‌ای زده‌‌ام.
باید زبانی تازه پیدا کنم که بدون کلمه با او حرف بزنم؛ با نگاه، با زبان اشاره و هرچیزی که او را به حرف بیاورد بدون این صدای روباتی که به عمو نمی‌آید.
نمی‌توانم در این مردی که غمگین زل زده است به دریا، عمووسطی را پیدا کنم. اما عمووسطی همه‌جا هست؛ در تمام عکس‌های بچگی‌ام، در تمام کتاب‌ها و ردیف فیلم‌های علمی‌تخیلی‌ام هست.حتی در تمام مزه‌های ترش، شور و شیرین خوراکی‌ها.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :