• شنبه 19 آبان 1403
  • السَّبْت 7 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 09
چهار شنبه 12 شهریور 1399
کد مطلب : 109087
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/0RO3X
+
-

دنیا را  خیلی نباید جدی گرفت!

سارا عبدالملکی، دختر راگبی‌بازی که چند سال قبل با تصادف ویلچرنشین شد، حالا زندگی متفاوتی دارد؛ قایقرانی می‌کند، نقاشی می‌کشد و حتی به مدال طلای پارالمپیک فکر می‌کند

دنیا را  خیلی نباید جدی گرفت!

لیلی خرسند_روزنامه‌نگار

اولین بار روی تخت بیمارستان او را دیدیم؛ در بدترین روزهای زندگی‌اش؛ روزهایی که نه خودش و نه ما، مایی که برای نخستین بار نامش را می‌شنیدیم و چهره‌اش را می‌دیدیم باور نمی‌کردیم چه اتفاقی افتاده است. مگر می‌شود یکباره انسانی، توانایی راه‌رفتن را از دست بدهد؟ با مادرش اشک ریخته بودیم و با پدر و برادرش همدردی کرده بودیم اما اشک‌هایمان و نگاهمان را از نگاهش دزدیده بودیم. مگر می‌توانی به چشمان دختری زل بزنی و واقعیت را از او پنهان کنی. در بدترین روزهایش او را دیدیم؛ همان روزهایی که ناتوان شده بود و او هنوز از این دیده‌شدن دلگیر است. حق دارد، ما در همه روزهایی که او در تیم‌های راگبی درخشیده بود نادیده‌اش گرفته بودیم؛ مثل همه دختران و پسرانی که الان هستند و نمی‌بینیم. سارا عبدالملکی از روزی که ناتوان شد دیده شد و حالا دلگیر است که چرا فقط ناتوانایی‌هایش را همه می‌بینند، فقط ویلچرش را؛ اینکه نمی‌تواند راه برود و... . از سؤال‌هایی که بعضی‌ها به زبان می‌آورند و بعضی با نگاهشان دنبال جواب هستند، ناراحت می‌شود؛ از اینکه بپرسند سارا به تنهایی می‌تواند کارهای شخصی‌اش را انجام بدهد، حمام برود، غذا بپزد، اصلا می‌تواند ازدواج کند، مادر شود و... . او از ترحم و از دلسوزی بیزار است، می‌گوید: «ما هم یک آدم عادی هستیم مثل بقیه فقط روی ویلچر نشسته‌ایم». او می‌خواهد توانایی‌هایش دیده شود؛ اینکه می‌تواند نقاشی بکشد، در اردوی تیم ملی قایقرانی است و در خودش این توانایی را می‌بیند که یک روز نفر اول بازی‌های پارالمپیک باشد و از هم مهم‌تر اینکه می‌تواند یک زن عادی باشد و یک زندگی عادی داشته باشد.

سارا عبدالملکی را این روزها در کلیپ یکی از خواننده‌ها می‌بینیم. آخرین تصویری که از شما در ذهن مانده مربوط به روزهایی است که روی تخت بیمارستان بودید؛ همان روزهایی که تازه قطع نخاع شده بودید. در این فاصله چه اتفاقاتی افتاد؟ 
اوایل همه‌‌چیز برایم سخت بود. اصلا نمی‌توانستم قبول کنم که دیگر نمی‌توانم راه بروم. اما از وقتی که ورزش را شروع کردم، همه‌‌چیز تغییر کرد. همان روزهای اول هم به این فکر می‌کردم که اگر به ورزش برگردم همه‌‌چیز عوض می‌شود.

چقدر طول کشید تا دوباره بتوانید ورزش را شروع کنید؟
۶-۵‌ماه بعد از آن اتفاق، ورزش را شروع کردم.

خیلی زود نبود؟
چرا زود بود. هنوز بخیه‌های کمرم را باز نکرده بودم هر دو دستم پلاتین داشتند. کمرم هم پلاتین داشت. البته پلاتین کمر را هم چند وقت پیش درآوردند.

با کمک دیگران به ورزش برگشتی یا تصمیم خودتان بود؟
بقیه صحبت می‌کردند اما حرف دیگران روی من خیلی تأثیر نمی‌گذارد. این تصمیم خودم بود. البته پدر و مادرم خیلی کمکم کردند. هر وقت ناراحت بودم، می‌گفتند مگر چه اتفاقی افتاده، خدا را شکر که زنده‌ای و تنها مشکل این است که نمی‌توانی راه بروی. می‌گفتند مهم زندگی‌کردن است و من هم دیدم واقعا مهم زندگی‌کردن است. بعد از یک مدت متوجه شدم، موضوع آنطور که من فکر می‌کنم حاد نیست. این حرف را الان راحت می‌زنم ولی نزدیک به ۲ سال طول کشید که خودم را پیدا کنم و در این مدت خانواده‌ام کنارم بودند. برگشت به زندگی واقعا سخت بود.

چطور شد که قایقرانی را انتخاب کردید؟
پرتاب نیزه کار می‌کردم. دوستی داشتیم که من را به قایقرانی معرفی کرد. گفت قایق‌های مخصوصی هست که من می‌توانم استفاده کنم. از قایقرانی خیلی خوشم آمد و پرتاب نیزه را کنار گذاشتم.

ورزش کردن یک آدم سالم با کسی که معلولیت دارد، چقدر متفاوت است؟
موقعی که سالم بودم همه کارهایم را خودم انجام می‌دادم. اما الان باید یک نفر پیشم باشد. سال‌های اول پدرم همراهم می‌آمد، کمک می‌کرد که روی ویلچر بروم یا از ویلچر پایین بیایم. الان هم همسرم کمکم می‌کند. البته چند وقتی است که این کمک‌کردن‌ها کمتر شده و بیشتر کارها را خودم انجام می‌دهم.

و اینکه به کمک دیگران نیاز دارید، آزاردهنده است؟
اوایل خیلی اذیت می‌شدم. ولی هرچه که جلوتر می‌روی و مستقل‌تر می‌شوی و می‌توانی خودت کارهای خودت را انجام بدهی، حالت بهتر می‌شود. قبل از عید اردوی تیم ملی بودم. کانکسی که آنجا می‌ماندم، با زمین فاصله داشت، اینکه بتوانم از ویلچر پیاده شوم و داخل کانکس بروم، برایم سخت بود اما چند وقت که ماندم، دیگر یاد گرفتم.

چرا در کانکس می‌ماندید؟
به‌خاطر اینکه خوابگاه مناسب‌سازی نشده بود و نمی‌توانستم آنجا بمانم و ترجیح می‌دادم در کانکس بمانم. این اردو به من کمک کرد که مستقل شوم. شب‌هایی که آنجا تنها بودم، شرایط زندگی را برایم بهتر کرد. خودم اتاقم را مرتب می‌کردم و هر کاری را که لازم بود، خودم انجام می‌دادم.  از آذر تا اسفند ماه در اردو بودم.

این استقلال حست را خوب کرد؟
دقیقا حس خوبی داشت. یاد گرفتم که هر چیزی راهی دارد. من الان می‌توانم همه کارها را خودم انجام بدهم فقط زمان می‌برد و سخت‌تر است. اگر بقیه 7صبح از خواب بیدار می‌شوند، من باید 6صبح بیدار می‌شوم، مثلا اگر بقیه 10دقیقه‌ای حاضر می‌شوند من نیم‌ساعت باید وقت بگذارم. فقط روی زمان‌بندی دچار مشکل می‌شوم وگرنه همه کارهایم را خودم می‌توانم انجام بدهم. یک روز نفر اول المپیک می‌شوم.

قایقرانی پارالمپیکی ایران در چه سطحی است؟
خوب است. شهلا بهروزی‌راد در مسابقات جهانی سوم شد و سهمیه پارالمپیک را هم دارد. امیدوارم نفر بعدی که از قایقرانی به سهمیه المپیک می‌رسد، من باشم.

واقعا به این حد رسیده‌اید؟
فعلا رکوردهایم به حدی نرسیده که بخواهم حرفی برای گفتن داشته باشم. آرام آرام جلو می‌روم. هر وقت خواستم کاری را سریع انجام بدهم، شکست خورده‌ام و موفق نشده‌ام. همسرم در بدنسازی کمکم می‌کند و مربی‌ هم برنامه‌های تمرینی‌ام را جلو می‌برد. عجله‌ای ندارم و می‌خواهم آرام آرام کار کنم.

با بهروزی‌راد چقدر فاصله دارید؟
به‌نظرم فاصله زیادی نیست. با قدرتی که در خودم می‌بینم، خیلی زود می‌توانم این فاصله را پشت‌سر بگذارم. من در خودم این را می‌بینم که در المپیک باشم و حتی نفر اول المپیک شوم. همه تلاشم را هم می‌کنم که به این برسم. راه خیلی سختی هم دارم. الان از مسافرت، مهمانی، شب‌بیدار ماندن‌ها و... گذشته‌ام. تمرکزم روی تغذیه و ورزش است. سخت است که همه زندگی‌ات را تغییر بدهی ولی به‌هرحال عادت می‌کنی. حتی روزهای تعطیل هم از این برنامه‌ها ندارم، به‌جای اینکه مهمانی و سفر بروم، استراحت می‌کنم.

نسبت به بقیه هم‌تیمی‌هایتان یک امتیاز دارید. شما قبل از اینکه قطع نخاع شوید، ورزشکار بودید و بدنتان قوی است.
از یک نظر بله، برتری‌هایی دارم، حرکت‌ها را قبلا انجام داده‌ام و بلد هستم اما از یک نظرهایی هم آنها جلوتر از من هستند. کاری که من قبلا خیلی راحت می‌توانستم انجام بدهم، حرکتی را که در یک جلسه می‌توانستم یاد بگیرم الان زمان می‌برد که انجام بدهم. مهره 6 کمرم آسیب دیده. تحرک تنه ندارم. اوایل باید یکی کمرم را فیکس می‌کرد اما الان دیگر خودم می‌توانم کمربند ببندم. اما چیزی که سخت است و خیلی هم تأثیر دارد، این است که من تجربه بقیه را ندارم. کسانی که از اول معلولیتی داشته‌اند، با این معلولیت بزرگ شده‌اند و یاد گرفته‌اند که چطور با آن معلولیت کارهایشان را انجام بدهند ولی من تازه دارم یاد می‌گیرم که چه کار کنم. من از لحاظ فکری هم به مشکل می‌خورم. خیلی درگیر این می‌شوم که اگر قبل بود چقدر می‌توانستم راحت این کارها را انجام بدهم ولی بقیه درگیر این موضوع نمی‌شوند.

از نظر روحی کسی هست که کمکتان کند؟
خانواده‌ام هستند. همه شب‌هایی که گریه می‌کردم، کنارم بودند. الان همسرم هم هست. او هم عضوی از خانواده شده و به من انگیزه می‌دهد.

منظورم روانشناس است.
نه، با روانشناس کار نمی‌کنم. یکی دو بار پیش روانشناس رفتم. وقتی که من صحبت می‌کردم، آنها گریه می‌کردند و من آرامشان می‌کردم. به مادرم گفته بودند که سارا حالش خوب است و کاری از دستشان برنمی‌آید که برایم انجام بدهند.

می‌توانم بپرسم چه می‌گفتید که اشک آنها را درمی‌آوردید؟
از زندگی‌ام می‌پرسیدند و من از زندگی‌ای که داشتم و دیگر نداشتم، می‌گفتم. ایروبیک و بدنسازی درس می‌دادم، عاشق دویدن بودم و با وضعیت جدید دیگر نمی‌توانستم این کارها را انجام بدهم. وقتی از اینها می‌گفتم آنها گریه می‌کردند و من می‌گفتم که آرام باشید، مشکل من برطرف می‌شود.

شاید ناراحت شوید ولی می‌خواهم بدانم چه حسرتی در زندگی دارید؟ مهم‌ترین کاری که دوست دارید انجام بدهید و نمی‌توانید چه چیزی است؟
اوایل که نمی‌توانستم راه بروم، فقط دوست داشتم بتوانم کارهایم را خودم انجام بدهم. آرزویم این بود که خودم راحت بتوانم جابه‌جا شوم. به مرور  زمان یاد گرفتم که حسرت چیزی را نخورم و با همینی که هست، خوشحال باشم. حسرت خوردن زندگی را خراب می‌کند. همینی که هست حالم را خوب می‌کند و حسرت چیزی را نمی‌خورم. اگر قبلا هم می‌ترسیدم کاری را انجام بدهم، الان راحت انجام می‌دهم.

مثلا؟
مثلا قبلا می‌ترسیدم جت‌اسکی سوار شوم اما پارسال که شمال رفته بودیم، با همین شرایطی که دارم، جت‌اسکی سوار شدم و دیدم که قبلا چقدر اشتباه می‌کردم که می‌ترسیدم. وقتی چیزی را تجربه می‌کنی که قبلا از آن می‌ترسیدی، می‌بینی چقدر ترست مسخره بوده. انگیزه و اعتماد به‌نفس خیلی مهم است.

می‌گویند وقتی چیزی را از دست می‌دهی بقیه چیزها برایت ارزشمندتر می‌شوند؛ این حرف اغراق‌آمیز است یا واقعی؟
شاید بعضی‌ها با اغراق درباره‌اش حرف بزنند ولی واقعیت دارد. من قبلا آسمان را نمی‌دیدم ولی الان از زیبایی‌اش لذت می‌برم. تازه الان متوجه شده‌ام که نباید دنیا را خیلی جدی گرفت. هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد، فقط باید خوشحال و شاد باشی و به دیگران کمک کنی. هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و مسیر زندگی‌ات را تغییر بدهد. خیلی‌ها با این اتفاقات افسرده می‌شوند ولی تو می‌توانی زندگی را جدی نگیری و از چیزی که هست لذت ببری. با حرف‌های من خیلی‌ها به زندگی برگشته‌اند.

با این آدم‌هایی که افسرده شده‌اند، ارتباط دارید؟
دوستان زیادی دارم که در اینستاگرام صفحه‌ام را دنبال می‌کنند. از من می‌پرسند که چطور می‌توانی حالت را خوب نگه داری. با آنها خیلی حرف زده‌ام و الان به زندگی برگشته‌اند. پریسا یکی از آنها بود. در تصادف، بینایی یک چشمش را از دست داده. در عکس‌هایی که در صفحه‌اش می‌گذاشت، همیشه موهایش را روی صورتش می‌ریخت تا کسی چشمش را نبیند. یک شب به او پیام دادم که برای خودت زندگی کن و حرف دیگران برایت مهم نباشد. گفتم اجازه بده همه چشمت را ببینند. پریسایی را که هست، ببینند تا پریسایی را که داری نشانشان می‌دهی. الان زندگی‌اش تغییر کرده. قبلا از خانه بیرون نمی‌رفت ولی الان روانپزشکی می‌خواند، کار مدلینگ انجام می‌دهد. خوشحالم که توانستم کمکش کنم. افراد دیگری هم هستند ولی شناخته‌شده‌ترینشان پریسا بود.

این روحیه از کجا می‌آید؟
از اول روحیه‌ام خوب بود، ورزش هم کمک می‌کند که بهتر شود. همه وقتم را برای ورزش می‌گذارم. حتی وقتی تمرینات تعطیل است، من خودم در خانه تمرین می‌کنم ولی پاروزدن در آب مزه دیگری دارد.

پس در این اوضاع کرونایی خیلی اذیت شدید؟
نه زیاد. ۳-۲ جلسه کلاس نقاشی رفته بودم، آموزش‌های اولیه را دیده بودم و در تعطیلات کرونا، 7-6 تابلو کشیدم. الان هم که تمرینات شروع شده، هر روز صبح قایقرانی تمرین می‌کنم و عصر بدنسازی. دمبل دارم و گاهی هم که خانه هستم، خودم تمرین می‌کنم.

به‌تازگی ازدواج کردید. مادرتان می‌گوید خیلی سخت  می‌گرفتید و حاضر نمی‌شدید ازدواج کنید.
۳ سال قبل از اینکه تصادف کنم، در اردوهای تیم ملی با همسرم آشنا شدم. در سالن غذاخوری من را دیده بود و بعدش هم در فیسبوک من را پیدا کرد. بلاکش کردم ولی دوباره من را پیدا کرد و پیشنهاد ازدواج داد. آن موقع سنم کم بود و آن را بهانه کردم و گفتم نمی‌خواهم ازدواج کنم. با هم حرف می‌زدیم ولی بعد از اینکه تصادف کردم، کلا بی‌خیال شدم. گفتم دیگر خوب نمی‌شوم و نمی‌خواهم زندگی یکی دیگر را خراب کنم. 4سال هم اینطوری گذشت و شد 7سال. دیگر امسال خیلی اصرار کرد، تیرماه خواستگاری آمدند و مرداد هم عقد کردیم. همسرم مرتضی عبدالله‌زاده است. قبلا در تیم بسکتبال جوانان بود و الان مربیگری می‌کند.

چطور قانع‌تان کرد که ازدواج کنید؟
من قبل از اینکه تصادف کنم، دوست نداشتم ازدواج کنم. همیشه از ازدواج می‌ترسیدم. دوستانم را که ازدواج کرده بودند و از زندگی‌شان راضی نبودند، می‌دیدم و من هم از ازدواج پشیمان می‌شدم. اما مادرم آرزو داشت که ازدواج کنم، می‌گفت این اتفاق افتاده ولی دلیلی ندارد که تو مجرد بمانی. وقتی دیدم همسرم تصمیم قطعی برای ازدواج دارد و مادرم هم دوست دارم من سروسامان بگیرم، دیگر راضی شدم. 7سال به پای من نشست و این کارش برایم خیلی ارزش داشت.

چطور شد که در کلیپ پوریا ساوجی حاضر شدید؟
من با اسپانسر آقای ساوجی قرارداد دارم. اسپانسرم گفت که در این کلیپ بازی کنم و من هم قبول کردم. همه تلاش ما این بود که به بقیه این پیام را برسانیم کسی که روی ویلچر نشسته تفاوتی با بقیه ندارد، می‌تواند قهوه‌اش را خودش درست کند، ورزش کند و... یک آدم عادی است؛ مثل همه آدم‌های عادی.

و این سخت است که همه قبول کنند، تو عادی هستی. نگاه جهانی به کسانی که معلولیت دارند، فرق کرده. همه می‌خواهند این پیام را بدهند که آنها هم مثل بقیه می‌توانند و باید زندگی عادی داشته باشند ولی اینکه بقیه این را قبول کنند، راحت نیست.
نگاه جهانی تغییر کرده اما مسئله این است که در فرهنگ ما خیلی طول می‌کشد که جا بیفتد. تا یکی من را می‌بیند می‌گوید آخه چقدر جوان است، چقدر خوشگل است، چرا اینجوری شده، خدا شفا بدهد. این دلسوزی ما را اذیت می‌کند. بهتر است که با ما هم مثل بقیه مردم رفتار کنند. تا کمک نخواستیم، کسی به ما کمک نکند، ویلچرمان را هل ندهد، اگر کمک نیاز داشته باشیم، خودمان می‌گوییم. این کمک‌ها و این دلسوزی‌ها قشنگ نیست. ما احساس ضعف می‌کنیم، ناراحت می‌شویم و باعث می‌شود فکر کنیم با بقیه فرق می‌کنیم. موضوع این است که مردم ناتوانی ما را می‌بینند، توانمندی ما را نمی‌بینند. الان شاید من موفق‌تر از زمانی باشم که سالم بودم که واقعا هم هستم. کسی این موفقیت‌های من را نمی‌بیند، فقط ویلچر من را می‌بیند. این ایراد به بقیه نیست، در خانواده خودم هم همین نگاه هست. به مادرم می‌گویم ظرف‌ها را من می‌شویم، می‌گوید مگر می‌توانی؟ می‌گویم من شام درست می‌کنم، می‌خندد و می‌گوید مگر می‌توانی؟ چند وقت پیش جراحی کرده بودم، مهمان داشتیم، گفتم من شام می‌پزم، گفت نمی‌توانی، پختم و خیلی هم خوشمزه شده بود. همه ناتوانایی‌ها را می‌بینند.

اگر جایی هم نمی‌توانید راحت کاری را انجام بدهید بیشتر به‌خاطر این است که فضاهای شهری برایتان مناسب‌سازی نشده.
بله دقیقا معضل بزرگ همین فضاهای شهری است. مثلا رمپ گذاشته‌اند که ما راحت رفت‌وآمد کنیم اما آدم عادی هم با ویلچر نمی‌تواند از این رمپ‌ها رد شود. هیچ‌چیز و هیچ جایی برای ما مناسب نیست. ویلچر سوئدی داشتم، همه‌اش در چاله و چوله‌ها گیر می‌کردم و در حال سقوط‌کردن بودم. اینجا می‌خواهی بیایی بیرون حتما باید یک نفر کنارت باشد؛ یا جوی هست یا یک جای خیابان بلند است یا کوتاه.

رضا صادقی خیلی کمکم کرد
یک مدت هم که درگیر هزینه‌های درمان بودید.

بله اما دیگر نیستم. فیزیوتراپی‌هایی را که قبلا روی من انجام می‌شد، یاد گرفته‌ام و در خانه انجام می‌دهم. به جای درمان هم بیشتر ورزش می‌کنم. در کل اگر پول نداشته باشی و اتفاقی برایت بیفتد سخت است. حتی دوستانت هم تنهایت می‌گذارند. بعد از آن اتفاق خیلی از دوستانم ترک کردند و تنها شدم. عادت داشتم که همیشه دورم شلوغ باشد اما یک دفعه همه درگیر کارهای خودشان شدند و به کل من را فراموش کردند. خیلی تنها بودم. تا اینکه قایقرانی رفتم و آنجا دوستان جدید و واقعی پیدا کردم. از دوستانی که در راگبی داشتم فقط خانم نوری ماند و یکی دو نفر دیگر. خانم نوری با خواهرانش و بقیه اعضای خانواده‌اش کنارم بودند، همینطور دوستان مادرم. آن روزها۲ تا عمو هم پیدا کردم؛ عمو محراب قاسم‌خانی و عمو رضا صادقی. هنوز هم آنها کنارم هستند.

رضا صادقی تجربه ویلچرنشینی دارد و می‌توانست به شما خیلی کمک کند.
عمو رضا از آدم‌هایی که خودشان را می‌بازند خوش‌اش نمی‌آید. اوایل فکر می‌کرد که من هم افسرده می‌شوم ولی دید که نه من افسرده نشدم. دید که به ورزش برگشتم و حالم خوب شد. خیلی وقت‌ها که حالم خوب نبود پیش‌اش می‌رفتم و گریه می‌کردم. می‌گفتم چرا فلانی این رفتار را کرد، چرا این حرف را زد و... با تجربیاتی که داشت واقعا کمکم کرد. با این حال بیشتر از همه مدیون خانواده‌ام هستم. به‌خاطر من خیلی سختی کشیدند. آنها قبل از اینکه خودم متوجه شوم، چه اتفاقی برایم افتاده، می‌دانستند چه اتفاقی برایم افتاده است. همیشه می‌گویند خدا هیچ بنده‌ای را با بچه‌اش امتحان نکند ولی آنها با بچه‌شان امتحان شدند و هر کسی بچه دارد، می‌داند پدر و مادر من چه کشیده‌اند و چقدر ناراحت بوده‌اند.

اوایل که نمی‌توانستم راه بروم، فقط دوست داشتم بتوانم کارهایم را خودم انجام بدهم. آرزویم این بود که خودم راحت بتوانم جابه‌جا شوم. به مرور زمان یاد گرفتم که حسرت چیزی را نخورم و با همینی که هست، خوشحال باشم. حسرت خوردن زندگی را خراب می‌کند. همینی که هست حالم را خوب می‌کند و حسرت چیزی را نمی‌خورم

این خبر را به اشتراک بگذارید