سلطان مسعود و پیرزن ستمدیده
ای پسر، به روزگارِ خالِ تو [دایی تو] سلطان مسعود چون به پادشاهی نشست، طریقِ مردانگی و شجاعت نیک دانستی اما طریقِ مُلکداشتن نه. از پادشاهی، با کنیزکان معاشرت کردن اختیار کرد.
چون لشکر و عُمال دیدند که به چه مشغول است، طریقِ بیفرمانی بر دست گرفتند و شغلهای مردمان فرو بسته شد و لشکر و رعیت دلیر شدند. تا روزی، از رباطِ فَراوه زنی مظلومه آمد و از عامل [مسئولی] بنالید. سلطان مسعود وی را نامهای فرمود. زن نامه بستد و ببرد. عامل بر آن کار نکرد، گفت: «این پیرزن کی باز به غزنین رسد؟» زن، دیگر باره بازگشت و باز به غزنین آمد و به مظالم رفت و داد خواست.
سلطان مسعود او را دیگر باره نامه فرمود.
پیرزن گفت: «یک بار نامه بردم و کار نکرد.»
سلطان گفت: «من نامه دادم، چون کار نمیکند چه توانم کرد؟»
پیرزن گفت: «تدبیر این کار آسان است: مملکت، چندان دار که به نامة تو کار کنند و باقی، بگذار تا کسی دیگر بدارد که بر نامة او کار کنند و تو همچنین به عِشرت خویش همی باش تا بندگانِ خدا در بلا و مِحنت گرفتار نباشند.»
مسعود از سخنِ پیرزن سخت خجِل شد.
بفرمود تا داد آن پیرزن بدادند و آن عامل را بر درِ فَراوه بیاویختند. و پس از آن از خواب غفلت بیدار شد. بیش کس را زهره نبود که در فرمانِ وی تقصیری کردی.
قابوسنامه- عنصرالمعالی کیکاوس ابن اسکندر