شهر دیگر
الهه صابر:
داشتند برای سفر آماده میشدند. کالاها را توی کشتی جا دادند و بین امواج آرام دریا حرکت کردند. در این حال بازرگان رو به غلامش گفت: «بعد از این سفر، دیگر نمیخواهد کارگر من باشی. من به تو مال و سرمایهی کافی خواهم داد که مابقی عمرت را آسوده زندگی کنی. تو سالها به من خدمت کردهای، حالا دیگر زمان استراحت توست. باید به خودت برسی و کمی هم تفریح کنی.» غلام که حسابی خوشحال شده بود تصمیم گرفت سفر آخر را هم با جان و دل برای بازرگان کار کند. اما نمیدانست چه اتفاقاتی قرار است برایشان رخ بدهد. همهچیز رو بهراه بود. کشتی دریا را تسخیر کرده بود اما ناگهان دریا سرکشی کرد و از اطاعت کشتی سر باز زد. هیچکس باورش نمیشد که در یک چشم برهمزدن همهچیز بههم بریزد. اجناس بازرگان پیش چشم خودش یکییکی توی دریا فرو افتاد. بعد هم کشتی شکست و آب، آن را پر کرد و وحشتناکتر از همه اینکه در آخر، تمام مسافران کشتی غرق شدند؛ به جز غلام، که بخت با او یار بود و نجات پیدا کرد. او به یک لاکپشت دریایی چنگ انداخته بود و همراهش به ساحل جزیرهای رسید. از نخلی که آنجا بود خرما خورد و زمانی که تصویر توفان در ذهنش کمرنگ شد در جستوجوی آدمها به راه افتاد.
غلام همینطور که در جزیره پیش میرفت به شهر زیبایی رسید. درحالیکه با دهانِ باز در و دیوار باشکوه شهر را تماشا میکرد جمعیت زیادی با ساز و دهل و رقص و آواز به سوی او آمدند. به او که رسیدند دورش حلقه زدند، او را بر پشت اسبی شاهانه گذاشتند و تا جایی که کمرشان خم میشد به او تعظیم کردند.
غلام از اینکه میخواستند او را بی هیچ دلیل قانعکنندهای پادشاه کنند تعجب کرده بود اما به هرحال با خوشحالی سلطنت را پذیرفت و شروع کرد به امر و نهیکردن و ادارهی مملکتش.
در زمان کوتاهی همهی کارها دستش آمد. وزیر با تدبیری هم برای خودش انتخاب کرد که به صداقت او ایمان کامل داشت. یک روز از وزیر پرسید چرا این مردم بدون هیچ شناختی من را پادشاه خودشان کردهاند؟ وزیر هم راز این رفتار عجیب را برای غلام فاش کرد.
وزیر گفت: «هرسال که دریا توفانی میشود یک نفر از ساحل به این جزیره میرسد. مردم به سوی او میروند و با رقص و پایکوبی او را پادشاه میکنند. اما سال بعد خودشان او را از قدرت برکنار میکنند و در بیابان ترسناکی که آن طرف دریاست رها میکنند.»
غلام که جان خودش را در خطر میدید به وزیر دستور داد تا با سرعت و دقت هرچه بیشتر کشتیهای بزرگی بسازند و در آن بیابان ترسناک شهر باشکوهی بنا کنند. از بین مردم، کسانی را که شغل و تخصصی داشتند با کشتیها به شهر تازه فرستادند و روزی که مردم میساختند غلام را از جزیره بیرون کنند او سوار بر کشتی، به شهری که خودش ساخته بود رفت. غلام وقتی که داشت جزیرهی ناشناخته را ترک میکرد دلش برای مردمی که قصد جان او را کرده بودند تنگ میشد اما با عقل و دوراندیشی هم جان سالم به در برد و دوباره پادشاه شد.
* بازآفرینی داستان غلام و بازرگان از مرزباننامه
آیندهنگری از ویژگیهای باارزشی است که قرآن بر آن تأکید میکند. در آیهی 75 سورهی حجر آمده: «إِنَّ فی ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْمُتَوَسِّمینَ: قطعاً در این (ماجرا) نشانههایی برای متوسمین است.» منظور از متوسمین، افراد هوشیاری است که از ظاهر امر پی به باطن آن میبرند و در نتیجه برای آینده بهترین راه را انتخاب میکنند.