محمد فرخی یزدی فریاد مرد لبدوخته
محمد ناصری
محمد فرخی یزدی، چه در مقام روزنامهنگار و چه در مقام شاعر، هرچه نوشت، با جوهر خونش نوشت. سر نترس و ثبات قدمی که در ابراز عقایدش داشت، او را به کابوس استبداد تبدیل کرده بود. حسین مکی در وصفش نوشته: «فرخی برخلاف تمام کسانی که مدعی آزادیخواهی و میهنپرستی بودند، تنها مردی است که دست از تمام علایق مادی و همه تجملات زندگانی شسته، چون توفانی سهمگین به اصل زور و بنای استبداد حمله برده و سالیان متمادی به شهادت جمعی از مطلعین کنونی با عناصر استبداد و ارتجاع جنگیده و از هیچگونه شکنجه و آزار و حملات خطرناک نهراسیده، مانند سیلی خانهبرانداز که از کوهی سرازیر شود، یکه و تنها به استبدادیان تاخته و سرانجام پس از فداکاریهای بسیار و فدا کردن همهچیز حتی سر خود را در این عرصه درباخته، بالاخره با کفن خونین به خاک سیاه خفته است».
فرخی روزنامههای «توفان»، «پیکار»، «قیام»، «طلیعه آیینه افکار» و «ستاره شرق» را منتشر ساخت و از هیچ جانفشانی و خطری برای رسوا ساختن جماعتی که باعث ذلت ایران و ایرانی شده بودند فروگذار نکرد. زمانی برای حاکم مستبد یزد چنین سرود:
خود تو میدانی نیام از شاعران چاپلوس کز برای سیم بنمایم کسی را پایبوس
لیک گویم گر به قانون مجری قانون شویبهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی
با همین دو بیت چنان آتش بر جان حاکم یزد زد که لبهایش دوختند و به زندانش انداختند. با این احوال، فرخی با وجود همه مصایب و رنجهایی که متحمل شد، هیچگاه از بیان آنچه درست میپنداشت و به صلاح مملکت میدانست دست نکشید و در آخر هم جانش را بر سر باورها و آرمانهایش داد. مزار فرخی هیچگاه بهطور دقیق مشخص نشد و فقط احتمال میرود پس از اینکه او در زندان بهدست پزشک احمدی یا عوامل دیگری کشته شده، پیکرش را به گورستان مسگرآباد برده باشند.