
توفانهای خورشیدی

مهسا لزگی:
من، مارمولک فراکپوش، اینجا در کافهی «آلبرت اینشتین» یا همان عموآلبرت خودمان زندگی میکنم.
آنروز از روی دیوار بالا رفتم و خودم را به سقف رساندم تا ببینم چرا عموآلبرت آنقدر بیقرار است. موقع راهرفتن، کمی معطل میکرد. بعد یکدفعه به صندلی خورد و سرانجام وارد آشپزخانه شد و برای خودش یک فنجان قهوه ریخت. قهوه را برداشت و باز تلوتلوخوران بیرون آمد و نشست پشت یک میز. مثل یک مهمان در کافه که منتظر دوستش باشد. انگار نه انگار که صاحب اینجا بود. به نقطهای خیره شده بود و بیحواس قهوه مینوشید. یکمرتبه درِ کافه باز شد و «یوزف فرانهوفر» وارد شد. عموآلبرت با دیدنش از جا بلند شد و گفت: «یوزف! پس چرا اینقدر دیر کردی؟»
فرانهوفر کف دستش را روی موهایش کشید و همانطور که پشت میز مینشست، با صدایی که سین و شینش میزد گفت: «سلام عزیز! تو باید قدردان من باشی، بهترین کارم رو برات آوردم.»
عموآلبرت آهی کشید و گفت: «از دست این چشمها سردرد گرفتم. چی میل داری برات بیارم؟»
- شکلات داغ آلبرت، داغِ داغ!
عموآلبرت به طرف آشپزخانه رفت و من به فرانهوفر نگاه کردم که از جیب کتش یک جعبهی طلایی بیرون کشید. لحظهای نور کورکنندهای از آن منعکس شد. بعد بازش کرد و عینک ظریفی را از آن بیرون آورد. عینک را با دو انگشت بالا گرفت و با لبخند نگاهش کرد. عموآلبرت به سوی میز برگشت و ناگهان نزدیک بود شکلات داغ داغ از دستش بیفتد: «تو که داری من رو کور میکنی یوزف!»
یوزف فرانهوفر بلند شد و با عجله لیوان را از دست عموآلبرت گرفت و روی میز گذاشت. بعد جعبهی طلایی کورکننده را توی جیبش برگرداند و نشست.
- اینم از عینک سفارشی شما، بفرمایید!
عموآلبرت نفس راحتی کشید و دو آرنجش را روی میز گذاشت و عینک را گرفت. جابهجا شدم تا بتوانم صورتش را با آن عینک ظریف ببینم. هرچند عینک اصلاً به صورتش نمیآمد، اما با خوشحالی کف دو دستش را روی میز گذاشت و به سمت فرانهوفر خم شد و گفت: «عالیه، همهچیز شفافه. حتی شفافتر از وقتی که نیاز به عینک نداشتم.»
فرانهوفر با کف دستش موهایش را صاف کرد و گفت: «درسته، کار من عالیه، اما لازم نیست تو هم اینقدر جوش بزنی آلبرت!»
احساس کردم دمای بدنم بالا میرود. روی سقف جابهجا شدم. عموآلبرت فنجان قهوهاش را سرکشید و گفت: «اگه جای من بودی، این رو نمیگفتی. این اواخر همهچیز رو گم میکردم.»
از گرما دکمهی جلیقهام را باز کردم.
- یعنی واقعیتش اینه که معمولاً فراموش میکنم چیزهام رو کجا گذاشتم؛ اما باورکن وقتی هم یادم میاومد، این سرگیجه و چشمهای تار، باز هم اونها رو گمشده به حساب میآوردن. احساس میکنم با این عینک همهچیز قابلاعتماد شده.
با یک دست سعی کردم فراکم را در بیاورم.
- اما آلبرت، حتی با یه جفت چشم بینا هم گاهی بهتره اول دنبال چیزهات روی زمین نگردی.
تازه متوجه شدم درست بالای لامپ، وسط سقف سالن هستم. یک آستین فراکم را که بیرون آوردهبودم، آویزان شده بود. سعی کردم آستین را در هوا بگیرم.
- بعضی اوقات هم باید به تار بودن چشمات اعتماد کنی بهجای شفافیت.
جابهجا شدم و یکدفعه سر جایم ایستادم. آستین بهجایی گیرکردهبود. نگاهشکردم. گیرکرده بود به سیم روی سقف. سیم شل و وارفته آستین را پس نمیداد. هیچ دلم نمیخواست فراک نازنینم پاره شود. برای همین کمی جابهجا شدم و سعی کردم بکشمش بیرون؛ اما بهجای این کار، از آستین آویزان شدم و نزدیک بود سقوط کنم. قلبم تاپتاپ میزد و سعی کردم خودم را بالا بکشم؛ اما ناگهان همهجا تاریک شد. صدای عموآلبرت را شنیدم که گفت: «الآن چه وقت برق رفتن بود؟»
بعد صدای تکانخوردن صندلی و قدمهای روی زمین و صدای یوزف فرانهوفر که با هیجان گفت: «آلبرت، کار توفان خورشیدیه. باور کن!»
- دست بردار.
همانطور که در تاریکی از دُمم آویزان بودم، به صدای غرغر عموآلبرت گوش دادم: «هنوز یهربع هم نشده بود که داشتم از بیناییام لذت میبردم. این تاریکی، فقط کار سیمکشی فرسودهست، نه توفان خورشیدی.»
میتوانستم فرانهوفر را تصور کنم که با کف دستش، موهایش را صاف میکند و از جا بلند شده است. صدایش را شنیدم که گفت: «اما دیدن تاریکی به اندازهی دیدن روشنایی مهمه. تو هم که عینک روی چشماته. پس خوب و شفاف تاریکی رو نگاه کن آلبرت عزیز!»
صدای وِزوِزی شنیدم و یکمرتبه برق آمد. لحظهای نگذشت که دوباره قطع شد. باز آمد. تاریک و روشن میشد و ناگهان احساس کردم سوزشی از دُمم وارد شد و کل بدنم را گرفت. برق آمد. تمام بدنم سوزنسوزن شد و قبل از اینکه خشک بشوم، از خیر فراکم گذشتم و دویدم و از سیم فاصله گرفتم. دوباره همهجا تاریک شد.
فرانهوفر و خطوط تاریک
تولد: ۶ مارچ سال ۱۷۸۷ / مرگ: ۷ ژوئن سال ۱۸۲۶
یوزف فون فرانهوفر، فیزیکدان و دانشمند آلمانی است که شهرت او به دلیل دستاوردهایش در زمینهی اپتیک و طیفسنجی است. وقتی 11ساله بود پدر و مادرش را ازدستداد و بهعنوان کارگر در کارگاه شیشهگری بهکار مشغول شد. این کار آغازی بود برای علاقهی او به علم و زمینهای شد برای شکوفایی او در آینده. او سپس به مؤسسهی مطالعاتی در ارتباط با صنعت شیشه رفت و بهقدری در ساخت شیشههای اُپتیک مهارت پیدا کرد که باعث پیشتازی صنعت آلمان در رقابت با انگلیس شد. او تحقیقات زیادی در زمینهی فیزیک نور انجام داد و در خلال آنها متوجه وجود خطوط تیرهای در طیف نور خورشید شد که با نام خودش مشهور شده است. این خطوط اولینبار توسط «ویلیام هاید والستن» کشف شد و سپس بهطور سیستماتیک توسط فرانهوفر معرفی شد؛ بهطوری که او بیشتر از ۵۷۰ خط را در طیف شناسایی کرد که نشان دهندی عناصر موجود در سطح خورشید بودند.
تاج و باد خورشیدی
تاج خورشیدی یا تاج ستارهای یا کرونای ستارهای (Stellar Corona) بیرونیترین لایهی خورشید است. دمای آن حدود 10 به توان شش درجهی کلوین است. در ارتفاع تقریباً 10هزار کیلومتر از سطح خورشید ناگهان دما بسیار بالا میرود و چگالی گاز بسیار کم میشود. جریانهای همرفتی باعث رسیدن موجها به جو خورشید میشود و انرژی موجها موقتاً در تاج به دام میافتد و مقدار کمی از ماده که از این راه به تاج منتقل شده به صورت باد خورشیدی، خورشید را ترک میکند. گاهی این بادها شدت بیشتری پیدا میکنند. ابرهای گاز داغی که در فورانهای تاج خورشیدی از آن خارج میشوند، توفانی از ذرات یونیزهی پرانرژی را تشکیل میدهند که میتواند باعث از کارافتادن ماهوارهها و ایجاد اختلال در شبکههای انتقال برق و مخابرات شود.
اثر انگشت هلیوم
برای بهدستآوردن طیف، نور ستاره از شکاف نازکی گذشته و سپس با عبور از عدسی موازیساز، به منشور رسیده و به رنگهای گوناگون تجزیه میشود. هرگاه چنین فرآیندی برای نور خورشید اتفاق بیفتد، خطوط تاریکی در برخی مکانهای طیف آشکار میشود. در واقع گازهای موجود در جو خورشید بعضی از طول موجهای گسیلی از خورشید را جذب میکنند که اثر آن بهصورت خطوط تاریک در طیف پیوستهی نور خورشید ظاهر میشود. از این فرآیند مانند اثر انگشتی برای شناسایی عناصر استفاده میشود. هلیوم عنصری است که در ابتدا از طیفسنجی نور خورشید کشف شد و پس از آن بود که دانشمندان این عنصر را در روی زمین جستوجو کردند. با حرارت سنگ معدن اورانیوم خط طیف ناشناختهای در طیف گازهای تولیده شده بر اثر حرارت ظاهر شد. با بررسی دقیقتر و مقایسه با طول موج هلیوم موجود در جو خورشید، هلیوم وجود خودش را در زمین اثبات کرد.