آرزوهای عینالیقین
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
درست ساعت یازده شب بود که آقای «بهرام عینالیقین» نگاهش به زندگی عوض شد. از سه روز قبل، خبر مرگ چند آشنا و رفیق ذهن و روحش را فشار داده و جسماش را لت و پار کرده بود. همه رفتنها به آن دنیا هم کار کرونا بود. یکی از رفقایش در سیوپنجسالگی، یک روز پیشتر، مرده بود. یک نفر دیگر هم همان روز صبح بدون هیچ مرض قبلی، بعد از اینکه یک هفته کرونا دمار از روزگارش درآورده بود و سومی هم، هیکلدارِ تنومندی بود که عینالیقین دورادور میشناختش و حالا تداعی آن اندام ستبر و گردن نسبتا کلفت، بوی بخار اتوشویی را در خاطر عینالیقین روشن میکرد. سومی که کرونا یک هفتهای دخلش را آورده بود، سیویکی،دوسالهای خوشرو بود که در اتوشویی سر کوچه کار میکرد.
این بود که کرونا و مرگ و فناشدن، خزیده خزیده بهوجود عینالیقین نفوذ کرده بود و درست تا ساعت یازده آن شب، جا هم خوش کرده بود. درست ساعت یازده همان شب، یکباره عینالیقین تصمیم گرفت برود پی کارهایی که دلش میخواسته انجام بدهد و نتوانسته یا مصلحت و آیندهنگری نگذاشته انجامشان بدهد.
عصر همان روزی که شبش ساعت یازده، عینالیقین تصمیمی خلقالساعه گرفت، فاصله دو ایستگاه تا خانهاش را تاکسی دربست گرفت. در عمر چهلویکسالهاش بهندرت سوار تاکسی شده بود. چه وقتی عجله داشت و چه آن وقت که نداشت. همیشه با اتوبوس و مترو رفته بود و بهرغم اندام باریک و نحیفش، برای صرفهجویی در هدردادن اسکناس، مسیرهای طولانی را هم پیاده گز میکرد. آن شب وقتی رسید خانه، به جای اینکه عدسی مانده دیروز را گرم کند، سفارش کباب برگ درجه یک داد. همان شب بعد از شام، فهرستی نوشت از کارهایی که باید انجام میداده و آرزویش را داشته و انجام نداده. صبح فردا از سلمانی شروع کرد. ماسکی روی دهان و دماغش گذاشت و یکی دیگر هم محض احتیاط با خودش برد و رفت و نشست روی یکی از سه صندلی چرخان سلمانی سر کوچهشان. به آرایشگر گفت که دور موهایش را کوتاه کوتاه کند و رویش هم مرتب شود؛ مدل آلمانی. از آرایشگاه که بیرون آمد، رفت و یک شلوار جین و دو تیشرت قرمز و آبی خرید. کفشهای زمخت و درشتاش را انداخت تو باغچه بیآب و علف جلو فروشگاهی که از آنجا کتانی اسپرت خریده بود. رفت خانه. سالها تو رودربایستی با خودش ریش و سبیلش را نزده بود. ریش و سبیل مشکیاش را از بیخ و بن تراشید. احساس کرد پشت لبش خنک شده است. ادکلنی را که دوست داشت خرید. تا غروب پانزده میلیون و پنجاه و سه هزارتومان از صدوشصتوهشت میلیون تومانی را که تو حساب بانکیاش برای روز مبادا نگه داشته بود، خرج کرد. عصر روزنامه همشهری خرید. تو صفحه آگهیها دنبال پژو 206رنگنشده گشت. بعد پراید لکنتهاش را که کولرش سالها بود مرخص شده بود، تلفنی آگهی کرد. سر شب دوش گرفت. رختهای نو تنش کرد. ادکلن زد. زنگ زد به کسی که دوستش داشت و برای شام رفت بیرون. بهرام عینالیقینِ بدبخت، حسِ خوشبختی داشت. او به نصف بیشتر آرزوهایش رسیده بود.