1309نفر
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
ما 1309نفر بودیم؛ نهچندان زیاد و نهچندان کم. ما در یک شرکت اداری نسبتا دنگال کار میکردیم؛ شرکتی با طبقات متعدد، شیشههای قهوهای و مات، قدی و بلند، با دید ضعیف و چروک به بیرون. شرکت، شعبههای نصفه و نیمهای هم این طرف و آنطرف داشت. کار ما کاملا اداری بود و مو لای درزش نمیرفت. از صبح که کارت میزدیم، منتظر میماندیم تا ظهر شود. اغلب به ساعت گِرد و بزرگ قرمز، سفید، سبز یا شاید هم زردِ روی دیوار اتاقهایمان نگاه میکردیم. اغلب، خسته و لِه، مثلِ هافهافوهای استخوان درددار تو جایمان مینشستیم و حال و نای چندانی برای تکانخوردن نداشتیم. منتظر میشدیم تا ظهر شود و ناهار بخوریم. بعد از ناهار ربع ساعت تا چهلدقیقه یا کمی بیشتر با هم گپ میزدیم. بعضیها همانجا پشت میزهای بزرگشان با دهانهای باز و نیمهباز چرت میزدند. بعد چای میخوردیم و دوباره حرف میزدیم. چای میخوردیم و حرف و منتظر میماندیم تا عصر شود. عصر، تاکسیها و مینیبوسهایی که هر روز ما را به خانههایمان میرساندند از راه میرسیدند. چند نفر هم بودند که بیشتر روزهای هفته وقتی صبح کارت میزدند، یکی دو ساعت بعد از صبحانه فلنگ را میبستند و دمدمای ناهار سروکلهشان پیدا میشد. بعد از ناهار دوباره ناپدید میشدند و عصر، پیش از رسیدن مینیبوسها و تاکسیها دوباره پیدایشان میشد. جلو در، مثل باقی 1309نفر منتظر میماندند تا سرویسها بیایند و بروند خانههایشان. این روال سالها ادامه داشت و هنوز هم دارد. یک جور یللی تللی عمومیت یافته که آب از آب هم تکان نمیخورد.
از 1309نفر، 209نفر رئیس بودند. من هم یکی از آن رئیسها بودم. رئیسها هر روز جلسه میگذاشتند. یک روز درباره بودجه حرف میزدیم. روز بعد درباره اینکه چطور باید بودجه را هزینه کنیم. روز بعدتر درباره خرجهای احتمالی و عصر همان روز درباره خرجهای متفرقه غیراحتمالی یا ضرورتهای غیرسازمانی سازمانمان جلسه میگذاشتیم.
شرکت ما بهعنوان سازمان برنامههای بلندمدت، پر از برنامه و تصمیمهای بیسرانجام بود. نام شرکت ما «اداره سازمانهای برنامهریزیهای خاص» بود. ما نه خاص بودیم و نه سازمان. برنامهای هم نداشتیم. بین ما 1309نفر، حتی آنهایی هم که بهنظر میآمد نیمچه استعداد تکیدهای دارند، از آن استعداد لاغر و نصفهنیمهشان آبی گرم نمیشد. ما کشته و مرده جلسه بودیم. مدام جلسه تدارک میدیدیم. حق جلسه میگرفتیم. تو جلسات اگر نظرمان مخالف هم بود، بروز نمیدادیم. همه حرفهایمان با لحن و زبان اداری بود؛ با ادب و متانت اداری لاطائلات هم را تأیید میکردیم. مخالفتی برای تصمیمها نبود. همه میدانستیم مهمل میگوییم و میگفتیم. طوری رفتار میکردیم که راستیراستی خزعبلات هم را باور میکردیم. ما سالهاست در شرکتمان با همین شیوه روزگار میگذرانیم.