ساعت شنی
روی مبل نشسته بودم و فارغ از زمین و زمان، به دیوار ترکخوردهی روبهرو نگاه میکردم. این روشی است که معمولاً اوقات فراغتم را میگذرانم. گاهی سه چهار ساعت طول میکشد. کتابهای زیادی در این ملکوت، جان گرفتهاند. اما اینبار اتفاق متفاوتی افتاد. ساعت روی دیوار، توجهم را جلب کرد. تیکتاکی که انگار برای اولینبار میشنیدم و چه وحشتناک بود! پیام مشخصی داشت. چشمت را باز نگه داری یا ببندی، به ساعت رو کنی یا پشت آن بایستی، زمان از حرکت نمیایستد. عقربههای ساعت بیوقفه به سمت جلو حملهور میشود و از عمرمان میکاهد... صدای تیکتاک ساعت هرلحظه بلندتر میشود، طوری که جز صدای ناامیدکننده و گوشخراشش، صدای دیگری به گوش نمیرسد. چه سخت است زندگی، چه سخت است تصمیم گرفتن، چه سخت است خوابیدن و چه سخت است نخوابیدن!
وقتی تیکتاک ساعت در گوشم میپیچد بیرون نمیآید. صدای تلخی که تلخیاش از تلخی حقیقت هم بدتر است، اما پیامش حقیقت دارد. زمان میگذرد و میگذرد؛ چه با من و چه بیمن! ساعت دروغ میگوید. زمان گرد یک دایره نمیچرخد، زمان روی خطی مستقیم میدود و هیچگاه و هیچگاه و هیچگاه بازنمیگردد. حتی حاضر نیست سرعتش را کم کند. ساعت جادوگری فریبکار است. ساعت خوب و ایدهآل ساعت شنی است که هرلحظه یادآوری میکند دانهای که میافتد، هیچگاه بازنمیگردد.
اگر روزی خانهی بزرگی داشته باشم، بهجای دکور و مجسمه و وسایل اضافی ساعت شنی بزرگی میسازم و آنقدر در آن شن میریزم که تخلیهاش به اندازهی متوسط عمر یک انسان طول بکشد تا هرلحظه که به او خیره میشوم یادم بیاورد که زمان خط است نه دایره.
راستی یک تابلو هم زیرش میزنم و رویش مینویسم: «خوشبین نباشید. این ساعت با تلنگری میشکند!»
نیوشا شیرزادی، ۱۴ساله از تهران
جوانهی امید
هرروز، وقتی بیدار میشم، یه گفتوگوی ذهنی مثل دیو سیاه میافته به جونم و ولم نمیکنه. انگار تا برنده نشه دستبردار نیست، ولی عمراً من رو از پا درآره.
هرروز با یهعالم انرژی مثبت از خواب پا میشم و از خونه میزنم بیرون. میرم وسط رینگ. همیشه حسم از جامعه همین بوده. برای روبهرو شدن با زندگی باید یهعالم انرژی داشته باشیم، مثل بوکسوری که آمادهی حمله است.
به چهرهی مردم نگاه میکنم. حالت صورتشون گنگه، مثل آدمی که بعد از تحمل چندین ساعت درد بیحس شده. به خیابون نگاه میکنم، به کوه، به پل هوایی. انگار بیرنگه، ولی چندوقت پیش، یهعالم رنگ روشن روشون رو پوشونده بود. کجا رفتن اون رنگها؟ دلم میخواد یه سطل رنگ بردارم و رو کل دنیا رنگ بپاشم. دلم میخواد از این به بعد اونها لباس مشکی نپوشن، لباس رنگی و شاد بپوشن. دلم میخواد یه کاری کنم که حالت چهرهی مردم حقیقی بشه.
هنوزم امید ته وجودمه. هنوزم نور یه شمع در حال سوختن تو وجودمه . نمیذارم این امیدکی که دارم تموم بشه. نمیذارم این شمع به آخرش برسه. میدونی چرا؟ چون تو خدای منی!
حوریه ازغدی، ۱۵ساله از مشهد